🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#شروع_رمان
#پارت2
با ضربه ی محکمی که به کتفم میخوره از خواب سبکم میپرم .
با دیدن چهره ی بشاش و خنده ی دندون نمای هاله که گویا تازه از راه رسیده می فهمم مثل
همیشه جفت پا وسط آرامشم اومده .
با حرص و عصبانیت روی زمین چمن کاری که طراوتش روحم رو تازه می کرد می شینم و مثل هر زمانی که خوابم رو از دست دادم با اوقات تلخ به هاله تشر میزنم:
_مریضی تو ؟ برای چی میای وسط خوابم؟
مانتوی زرشکی رنگش رو صاف می کنه و درست کنارم می شینه :
_ترش نکن موقعیت خوبی برای خوابیدن پیدا نکردی ، منم زحمت کشیدم به دنیای واقعی برت گردوندم .
نفسم رو کلافه بیرون میفرستم و دوباره روی چمن ها دراز میکشم و به چشمهای رنگی هاله که توی قاب صورت سفیدش حسابی خودنمایی میکرد نگاه میکنم و میگم :
_داشتم ستاره ها رو می شمُردم که خوابم برد .
با خنده ای که میکنه دوباره دندون های ردیفش رو به رُخم میکشه و در نهایت اون هم خودش رو روی سبزه های سرد رها میکنه و به آسمون چشم می دوزه.
سکوت چند ثانیه ای بینمون با صدای هاله شکسته میشه :
_آرامش به نظرت کدوم ستاره ی توعه؟
ابرویی بالا می ندازم و دستم رو لای موهای کوتاهم که به تازگی شکل دلخواهم رو بهشون داده بودم ، فرو میبرم و متفکر به انبوه ستاره ها خیره میشم و در نهایت انگشت اشاره ام رو به سمت پر نور ترین ستاره دراز میکنم و میگم:
_همونی که از همه بزرگتره !
همون طوری که چشمش به آسمونه تک خنده ای میکنه و میگه:
_هنوز بچه ای ، چشمت به نور اون ستاره گیر کرده در صورتی که اون ستاره بزرگ نیست ، فقط فاصله اش با زمین کمتره.
با حرص میگم :
_نخیرم! کور که نیستم دارم می بینم ستاره ی من از همه بزرگتره .
دوباره می خنده :
_الان برات نگران شدم ، به سن ازدواج که رسیدی فقط به زرق و برق شوهرت نگاه میکنی ؟
صورتم رو جمع میکنم و میگم :
_این الان چه ربطی داشت ؟ مثل دانشمندا حرف های فیلسوفانه بلغور می کنی اما من که می دونم هیچی حالیت نیست .
این بار اونه که نفسش رو آزاد میکنه و بی توجه به حرفم ستاره ای که دور افتاده تر از بقیه ستاره ها بود رو با اشاره بهم نشون میده و میگه :
_به نظر من اون ستاره ی منه !
پشت چشمی نازک میکنم :
_حتی تو آسمون ها هم ریز دیده میشی .
سری با بی تفاوتی تکون میده :
_می دونی ؟ من با این جماعت حال نمیکنم ، مثلا ببین ! هامون سی سالشه اما افکارش مال یه قرن دیگه است . مدام زور میگه. هاکان امروزیه ، داداش دو قلومه اما فقط به فکر خودش و دوست دختراشه انگار از زندگی فقط خوش گذرونی رو درک کرده .
تکلیف مامانمم که مشخصه!
بی حوصله میگم:
_چقدر ناله کردی هاله ! صد بار بهت گفتم پیش من این ناله هاتو نکن اعصاب ندارم ! از اون گذشته تو که هر کاری میخوای می کنی دیگه نمی فهمم چرا همیشه ی خدا از همه شاکی و گله داری !
هاله: نه که تو نیستی! انگار من نمیدونم از لج مامانت هر روز به یه نفر نخ میدی ، صفحه ی چتت ماشالله یک ثانیه هم خالی نمیمونه بس تو مجازی آنلاینی و این و اونو مخ میکنی !
بدون این که بهم بر بخوره میخندم:
_اما مثل تو شاکی نیستم ، برای آینده ام امیدوارم .
آهی میکشم و با حسرت ساختگی کلامم میگم :
_بالاخره شاهزاده ی سوار بر اسب سفید منم برای خوشبخت کردنم میاد .
به جای هاله صدای مردونه ای از بالای سرم میگه:
_نبینم حسرت شوهر رو دلت… شوهر میخوای در حد صفر ، نو و آکبند بالای سرت وایستاده.
نیم نگاه گذرایی به هاکان که برق چشم های آبی رنگش توی تاریکی خیلی خوب هویداست می ندازم، چشم هاش شباهت زیادی به چشم های زیبای هاله داشت. با طعنه میگم :
_تو مرد زندگی نیستی .
بدون تعارف کنار هاله دراز میکشه و در حالی که با دستش سعی در حالت دادن موهای بور و پرپشتش داره جوابم رو میده :
_تو چشم بصیرت نداری وگرنه هر روز به آمار خاطرخواهام افزوده میشه .
با یادآوری دوست دخترهای رنگ و وارنگ هاکان و هر کدوم از اون یکی عاشق تر بودن لبخندی میزنم ، نمیدونم این بشر با دل دخترا چیکار میکرد که نمیتونستن فراموشش کنن ، حتی سخت ترین دختر ها هم جلوش کم میاوردن .
برعکس هاکان ، هامون بود . هیچ دختری جرئت نزدیک شدن بهش رو نداشت ؛ انگار با اون اخم هاش طلسمشون میکرد تا مبادا پا به حریمش بذارن.
تا فکر هامون به سرم میاد ، صدای هاله رو میشنوم که با صدای کنترل شده ای داد میزنه :
_هامون چند دقیقه بیا !
سرم رو بلند میکنم و توی تاریکی شب که به لطف چراغ های حیاط روشن شده بود به قامت هامون نگاه میکنم.
نگاهش رو به ما سه نفر که اون طوری دراز کشیدیم میندازه و با صدای بمش جواب هاله رو میده :
_باید برم دیرم میشه!
هاله با پافشاری میگه :
_دیر نمیشه هامون همیشه یا تو روستاهایی یا توی بیمارستان،دو دقیقه هم با ما وقت بگذرون
هامون نگاهش رو به صفحه ی ساعت گرون قیمتش که استایل شیکش رو حسابی جلا داده بود می ندازه و گویا که
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت2
به بهروز گفتی؟
اشاره سر گفت که اره
-خوب اون چی می گه؟
-هیچی می گه من خودم با بابات صحبت می کنم و راضیش می کنم...ساقی...ساقی...تا حالا حتما به گوش بابام
رسیده....نمی دونم سر و کله این ادم از کجا پیدا شد
بیچاره مریم مدتی بود که با بهروز اشنا شده بود این اشنایی از عضویت من و مریم تو انجمن هلال احمر دانشگاه
شروع شد بهروز بچه سمنان بود رییس انجمن بود و سرانجام این عضویت و رفت و امد به انجمن عشق بین این دو
تا شد.عشقی که مریم نهایت تلاشش رو کرد تا شکل نگیره ولی نشد....واقعا که اختیار دل ادم با خودش
نیست....مواقعی رو به یاد می ارم که مریم سعی می کرد با بهروز روبرو نشه ولی همیشه دست تقدیر جوری رقم می
خورد که یه جوری این دو تا همدیگه رو می دیدن و بالاخره هم مریم تسلیم دلش شد....
****
اون روز از صبح دلشوره داشتم ..می دونستم دلیل دلشورم چیه ولی نمی خواستم تو دل مریمو خالی کنم پس چیزی
نگفتم....بهروز از مریم خواسته بود با هم برن یه رستورانو حرف بزنن...وقتی فهمیدم مریم قبول کرده خیلی تعجب
کردم....مونده بودم مریم با وجود شناختی که از باباش داره چه طوری قبول کرده...اگه عمو می فهمید....از فکرشم
مو به تنم سیخ میشد....از مریم خواستم با بهروز تماس بگیره و قرارشونو کنسل کنه ولی مریم قبول نکرد..حسابی
دلتنگ بهروز بود و همین دل تنگی نمیذاشت به عواقب کارش فکر کنه...تابستون بود و نزدیک به 2 ماه می شد
که
بهروزو ندیده بود پس مصمم برای دیدن بهروز خونه رو ترک کرد.....2 ساعتی از رفتنش نگذشته بود که با چشمای
گریون برگشت
-مریممممممم....چی شده...چرا گریه می کنی؟
مریم در حالی که نمی تونست درست نفس بکشه گفت:
-ساقی دیدنمون
وحشت همه وجودمو گرفته بود.با صدایی لرزون گفتم:
-چی می گی؟کی دیدتون؟
- خواهر زن داییم و شوهرش
-امیدوارم منظورت طلعت نباشه
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت1 ی زنگ گوشی از خواب پریدم وای باز خواب موندم فقط عجله کردم که خودمو زود برسونم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت2
وخیلی هم بهم میاین
عسل میکشمت ....
امدم جواب النازو بدم که صدای اشنایو کنار گوشم شنیدم
رو مو برگردوندم که ارشامو دیدم که گفت :خیلی
دوسم داری که انقدر ازم تعریف می کنی جلوی دوستت
از عصبانیت روبه انفجار بودم که با پوزخندی که کنار لبش بود گفت حرص میخوری زشت تر
میشی
الناز :وای نکنه حرفامونو شنید ...حاال جدی نگرفته باشه
-ن بابا پسر خوبیه از این فکرا نمیکنه
-عسل من یه چیزی گفتم تو چرا باورت میشه ولی بازم میگم پسر بدی نیس
-النااااز
-باشه ..باشه عسل جونم من امروز با ماشین نیومدم منو می رسونی خونه
خیلی رو داری الناز
ببخشید دیگه بخاطر اون پسره ی از خود راضی خودتو ناراحت نکن بابا
االن تو روی سر من چیزی میبینی
واسا ببینم ...نههههه
الناز تا نزدم با خاک یکسانت کنم زود برو بشین تو ماشین
ــ قربون این دوست مهربونم بشم عسل :سوار ماشین شدیم الناز یک ریز حرف میزد منم
اصال پیش الناز نبودم فکرم پیش ارشام بود باید
کارشو تالفی میکردم اگه نکنم اسمم عسل نیس
عسسسسسل ،وای کجای تو چرا امروز دیوونه شدی
پیش توام جونم بگو
میایی امشب بریم بیرون
-بریم منم خسته شدم دیگه از بس به این جزوه های کوفتی نگاه کردم
-پس عسل ساعت ده میام دنبالت اماده باشیا
عسل :
باش . دیگه نزدیک خیابان الناز بودم که یه ماشین با سرعت زیاد امد کنارم
محلش ندادم سرعتمو زیاد کردم تا بیخیال شه ولی
باز سرعتشو زیاد کرد شیشه رو دادم پایین ببینم چیکارم داره
پسره گفت :خانوم خوشگله کجا دارین تشریف می برین
بیا امشبو باهم خوش باشیم .اول بریم کافی شاب چطور؟
ادرس بده میام حتما عزیزم
-واقعا چه خوب .پس من جلوی شما میرم شما هم بیاین
پسره بوق زد و اروم جلو ی من میرفت که من گم نکنم ماشینشو
الناز شروع کرد به دعوا کردن من که این چه کاریه میخوای بکنی فکر ابروی بابا تو کردی
یه دقیقه زبون به دهن بگیر دختر عه
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت1 پک محکمی به سیگارش زد، نگاهش بند دلبرکش بود سخت بود باورخیانت دختری همچون
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت2
بعد از گذشت لحظاتی تاکسی زرد رنگی کمی جلو تر ایستاد، درب عقب را باز کرد و کنار پیرزنی خوش رو نشست.
سرش را به شیشه ی سرد ماشین تکیه داد و به مردمی که با صورت سرخ شده از سرمای دی ماه در رفت و آمد
بودند خیره شد.
نگاه اش به زوج جوانی که با دیدن شیرین کاری دخترک کوچکشان لبخند بر لب داشتند افتاد، لبخندی زد و در
ذهن دختر بچه ای که شباهت زیادی به شهاب داشت را مجسم کرد.
صدای مرد راننده باعث شد از خیالبافی های دخترانه اش دست بکشد.
-خانم رسیدیم.
هاج و واج نگاهی به اطراف انداخت غرق شدن در رویا باعث شده بود گذر زمان را حس نکند با دیدن تابلویی که
نوشته بود》یاس هفتم《 نفس عمیقی کشید و بعد از پرداخت کرایه، دست در جیب پالتوی چرم مشکی رنگ و
بلندش که ظرافت بدنش را به نمایش گذاشته بود کرد و به سمت کوچه ای که کودکی اش آن جا گذشته بود قدم
برداشت .
دقایقی بعد خود را کنار درب خانه ای دید که تمام عمرش آرزوی عروس صاحب خانه شدن را در دلش داشت، خانه
ی با صفا و زیبای حاج صادق!
باز هم داغ دلش تازه شد و اشک در چشم هایش جوشید، دست در کیف همیشه شلوغ اش برد و به سختی کلید را
پیدا کرد و از درب خانه ی حاج صادق دور شد.
به خانه ای که چند قدم دورتر از خانه ی حاج صادق بود و خانه ی پدری اش محسوب می شد نزدیک شد، کلید را
در قفل چرخاند و نگاه ای به حیاط با صفایشان انداخت حوض کوچک گوشه ی حیاط و تخت چوبی و قدیمی که حال
از سرمای زیاد کسی به او توجه نمی کرد، تک درخت بید همه و همه باعث شده بود حیاطی زیبا و دلنیشن را بوجود
بیاورد.
اما نیلا دیگر رمقی برای ذوق زدگی نداشت بی حوصله به سمت خانه قدم برداشت صدای کفش هایش روی سنگ
فرش ها حس خوبی را برایش به ارمغان می آورد.
بعد از طی کردن چند پله به درب ورودی خانه رسید، با دیدن کفش های آشنای زنانه دلش هُری ریخت.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت1 رسم غریب دنیا اصلا عجیب نیست بی صدا خنجر می زند و این رسم نیست ما باز
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت2
گلاره جیغ کشید:رفت..چطور تونست؟ها؟؟؟اون...
آناهیتا داد زد:رسیدی؟به حرفم رسیدی گلاره؟همون موقع نگفتم که به اون
آشغال اعتماد نکن!.نگفتم؟.
عاقبت ترانه رو ندیدی؟ نگفتم امیررایا هیچ کس
رو جز خودم دو ست نداره..نگفتم ؟؟..گفتم اون هیچ حسی به تو نداره ولی
گفتی عاشقشممم و اونم به من نظر داره..امیررایا همینه...همه عاشقم میشن.چون مهره مار داره اما امیررایا متعلق به هیچ کس نیست!.
همه با اون
هستن ولی اون با هیچ کس نیست!.همه یه حسی بهت پیدا میکنن ولی سروته
احساسشون بدبیتیه،شکستگیه،نابودیه!...
ترانه سرو پایین بود.آروم اشکم رو پاک می کرد.هر وقت بحث امیررایا
می اومد ترانه ساکت می شد و بی صدا گریه می کرد..دیگه نمی تون ست تا
چند ساعتی حرف بزنه...
حالا هم که گلاره..! ولی عشق ترانه به امیررایا
ه*و*س نبود،یه عشق ساز و ساده بود.گلاره هم به عاقبت ترانه دچار شد.
ترانه
بهت گوشزد کرده بود ولی گلاره گفت که حس امیررایا به اون فرق داره...گلاره
بهترین دوستم بود.خواهرم...
***
همه دور هم نشسته بودیم.نفس عمیقی کشممیدم و گفتم:من می خوام انتقام
ترانه و گلاره رو از امیررایا بگیرم.می خوام بشکونم.. نابودو کنم..
اول همه سیما بلند شممد و گفت:حالت خو به؟هنوز یه روز هم از حرفهای
آناهیتا نگذشته...ندیدی؟
حتما تو هم باید شکست عشقی بخوری تا آدم
شی؟بیخیال شو..
-من می خوام انتقام بگیرم..که نمی خوام باهاو دوست شم!.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 شروع رمان جدید مذهبی_عاشقانه😍😍 #پارت1 قسمت اول رژ لب قرمز را بر لبانش کشید
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت2
قسمت دوم
به سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد و سریع به سمتشان رفت
نازی ــ به به مهسا خانوم چطولے عسیسم
مهیا یکی زد تو سر نازی
ـــ اینجوری حرف نزن بدم میاد
با زهرا هم سالم و احوالپرسی کرد
زهراتو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر
ــــ خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ??
زهرا موهای طلایشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت
ــــ فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش چادر نماز بگیرم
تا مهسا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن
ــــ اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای
زهرا ناراحت ازش رو گرفت مهیا اخمی به نازی کرد و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت
ـــ اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه ها یی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه
با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند
وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد
نازی شروع کرد به تیکه انداختن زهرا هم با اخم خریدش را می کرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت تسبیح ها رفت
یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد
ـــ قشنگه
ـــ اره خیلی
زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم...
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 #پارت1 شروع رمان جدید و فوق العاده زیبا😍 صدای ساز و دهل می آمد. چندنفری کل
💜💜💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
#پارت2
*یک ماه قبل*
هوا بارانی بود. بوی نم خاک و پشگل های خیس خورده روبروی خانه صفرعمو، توی دماغم پیچیده بود. زیر ایوان چوبی و قدیمی خانه خان عمو نشستم. زن عمو بی تفاوت از کنارم رد شد و چند ثانیه بعد گفت: اون لباسای پاره پوره رو از تنت در بیار. دختر هر کی ببینه فکر می کنه ما خرجتو نمیدیم.
به لباسم که زوار در رفته بود نگاه کردم و گفتم: چشم عموزن جان.
باران بهاری لحظه ای می بارید و لحظه دیگر، انگار نه انگار که دلش پر بود و فورا قطع می شد. وقتی عمو زن وارد خانه شد با خوشحالی چکمه های کوچکی که قبلا چکمه های ترمیلا بود را پوشیدم. در حالی که عروسک پارچه ای زوار در رفته ام را توی هوا تاب می دادم به سمت خانه میرزا عباس رفتم. گل و لای بود که روی شلوارم پرت میشد. هیچ روزی نبود که لباس های تمیزی تنم کنم و شبیه بچه های روستا، که همگی تر و تمیز بودن باشم. زن عمو هم تنها کاری که برای لباس های من می کرد این بود که از بالای تراس، چند بار محکم تکانش میداد تا خاک های روی شلوارم کنده شود. اما ترمیلا فرق داشت. هر بار لباسم را بر میداشت و داخل طشت آب که با صابون زرد رنگ مراغه ای حسابی کف کرده بود، می انداخت.
روبروی خانه شبنم رسیدم. با کف دست، چند بار به در خانه میرزاعباس زدم و با صدای بلند گفتم: شبنم؟ شبنم خانه ای؟
مادر جان شبنم درو باز کرد و با لبخند گفت: چقد زود آمدی؟ سر ظهره. شبنم هنوز خوابه. گفتم: اجازه هست بیام داخل؟
به لباسای گلی و رنگ و رو رفته ای که تنم بود نگاهی کرد و با لهجه گیلکی گفت: دم در بمان لباس بیارم برات.
چند دقیقه بعد، دامن گلدار شبنم را دستم داد. زیر ایوان، جایی که کسی دید نداشت، لباس هامو عوض کردم. لباس های کهنه و پاره ام را کنار در گذاشتم و وارد خونه شدم.
شبنم خواب هفت پادشاه را می دید. روی بالشت گل گلی قرمزی که کنارش بود، دراز کشیدم و گفتم: شبنم؟ بیدار شو دیگه. خودت گفتی بیام دنبالت.
شبنم که هنوز غرقِ شیرینی خوابش بود به زور چشم هاشو باز کرد و گفت: به مادر جانم که نگفتی قراره چه کار کنیم؟
در اتاقشو بستم و گفتم: نه. مگه کم عقلم؟ زود باش دیگه. دیر میشه ها. باید تا پای کوه بریم.
مقابل آینه نیم قدی که روی دیوار نصب بود ایستادم. خیلی وقت بود که چنین لباس هایی تنم نکرده بودم. یک لحظه به شبنم حسودی کردم. شبنم همیشه لباس های مرتبی می پوشید. خواستم دوباره لباس های گِلی ام را بپوشم که مادرجان شبنم گفت: نمی خواد درش بیاری. فعلا تنت باشه بعد از بازی با شبنم عوضش می کنی.
💜
💜💜
💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜💜💜