eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت19 بر نمی گردم اما نمیتونم چشمم رو برای دیدنش ببندم چون مقابلم قرار می گیره . نه
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 پاهام به زمین قفل میشه، اگر هر زمان دیگه ای بود از تهدید هیچ کس نمی ترسیدم اما من قبلا از این مرد زخم خورده بودم ، زخمی که به خاطرش هنوز کمرم راست نشده بود ، حتی نیم نگاهش هم کافی بود تا تمام وحشت دنیا به دلم سرازیر بشه چه برسه به این که تهدیدش رو به گوشم برسونه. انگار میفهمه ، هم لرزی که به اندامم افتاده ، هم وحشت روی دلم رو . از این رو قدمی بهم نزدیک میشه و با لحنی متقاعد کننده میگه: _نمیخوام دیگه ناراحتت کنم ، اما نمیتونم تنفرت رو تحمل کنم. می تونستی برام مهم نباشی مثل این همه دختری که اومدن و رفتن اما مهمی آرامش . با کاری که من باهات کردم شاید تا آخر عمر نتونی با کسی زیر یک سقف بری ، اما ببین من پای کاری که کردم هستم . عقدت می کنم ! قبول الان ازم دلخوری اما اگه با من ازدواج کنی… کلامم رو میون کلامش ادا می کنم و مانع تکمیل جمله اش می شم: _فکر می کنی یه سقف مشترک چیو تغییر میده ؟ اگه بنا به تغییر دادن بود ، ما الان زیر سقف یه آسمونیم اما من به اندازه ی همین آسمون آه پشت سرت دارم . به اندازه ی همین سقف بزرگ نفرتت توی قلبم ریشه کرده. فکر نکن این بار چون سکوت کردم هر بار می تونی محکوم به اجبارم کنی . بار دیگه سکوت نمی کنم ، میرم و شکایت میکنم . تا اسم شکایت رو میارم ساکت میشه ، تمام ایستادن هاش همین قدر بود. از سکوتش استفاده می کنم ، نمی خوام با موندن اون جا بیش تر از این ببازم چون همین حضور چند دقیقه ، همین صحبت نفرت انگیزش تمام انرژی نداشته ام رو تحلیل برده بود. به پاهام فرمان حرکت داده و به راه میوفتم . زیر نگاه سنگینش عرق سردی روی تیرک کمرم نشسته اما به روی خودم نمیارم ، اشک هام برای بیرون اومدن چشم هام رو می سوزونن اما به روی خودم نمیارم ، تمام تنم از وحشت به تلاطم افتاده اما به روی خودم نمیارم ، من وقتی تصمیم به سکوت گرفتم باید عادت می کردم به وانمود کردن . باید وانمود می کردم آب از آب تکون نخورده ، باید وانمود می کردم هیچ آرزویی یک شبه بر باد نرفته ، هیچ غرور دخترانه ای خورد و خاکشیر نشده ، هیچ دامنی لکه دار نشده . وانمود می کنم همچنان همون دختر بی غم و غصه ام ، لبخند به لبم میارم ، اشک چشمم رو پس می زنم ، غم نگاهم رو پشت خنده هام پنهون می کنم . توی این شهر مردم قضاوت های کمر شکنی دارن ، اگه بفهمن دامن این دختر لکه داره ، کسی نگاه به اشک چشم و دل شکسته اش نمیکنه. چنان مهر ناپاکی رو روی پیشونیش هک می کنن که تا آخر عمر جرئت بلند کردن سرش رو نداشته باشه. تا خود کافه رو قدم می زنم و با هر قدم احساس خار بودن می کنم ، منی که از غرور جلوی پام رو هم به زور می دیدم حالا می ترسم به چشم کسی نگاه کنم . لعنت به تو هاکان که جوری عزت نفسم رو کشتی که خودم رو یه موجود بی ارزش می بینم. یه موجود ضعیف که هر کس از راه رسید می تونه لگدی بهش بزنه و زیر پا لهش کنه. جلوی در کافه ی همیشگی می ایستم ، از پشت شیشه هم مارال رو می بینم هم سمیرا رو. چند نفس عمیق و پی در پی میکشم و در نهایت صاف می ایستم . لبخندی روی لبم میارم و در کافه رو باز می کنم . مارال که گویا چشم به راه بود با دیدنم دستش رو بالا میاره. به تبعیت از اون دستم رو به نشانه ی سلام بالا می برم و به سمتشون میرم 🍃 🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت19 خون از کنار لبم سرازیر شده بود...سیاوش سریع خودش رو به بهنام رسوند و دستش رو ک
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 رو پایین انداختم تا از نگاهم متوجه ترسم نشه سعی کردم کاری نکنم که عصبانی بشه پس با صدایی اروم که تالش می کردم پر از مظلومیت باشه گفتم -خواهش می کنم بذارین من برم...تو رو خدا ... -ساکت...نیومدم اینجا التماسای تو رو بشنوم....اومدم یه خبری بهت بدم با تمام شدن حرفش خنده ای کرد و ادامه داد می خوای بری پیش عموت؟ باورم نمی شد با نگاهی گنگ بهش خیره شدم...دیدم انگار واقعا جدیه پس گفتم: -یعنی می خوای بذاری من برم؟ خنده مسخره ای کرد و گفت: -البته گیج شده بودم..پرسیدم -چرا ؟ خندید...خنده ای از ته دل -نه انگار واقعا بهت خوش گذشته دلت نمی خواد بری؟ با اخم نگاهش کردم و جوابی ندادم - قبل از رفتنت ما یه کار کوچولو با هم داریم و اروم به سمتم اومد...با هر قدمی که به من نزدیک میشد ترس وجودمو بیشتر می گرفت.....انقدر بهم نزدیک شده بود که نفس هاش به صورتم می خورد...اه چه بوی الکلی....وای خدایا اون مسته؟...با فهمیدن این موضوع با ترس عقب عقب رفتم...با هر قدمی که من عقب می رفتم اون جلو تر می اومد...خدایا...کمکم کن...با دیوار برخورد کردم...دیگه نمی تونستم تکون بخورم...بهم نزدیک شدو توی چشمام خیره شد...اشک از چشمام سرازیر شده بود...روسریمو به شدت از سرم بیرون اورد و پرتش کرد روی زمین...دستم رو به سمت سرم بردم و دستام رو روی گوشام گذاشتم و با گریه گفتم نه....خواهش میکنم این کارو نکن 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت19 ــ الو سالم عموجان عمو علی :سالم خوبی پسرم -ممنون عموجون عمو علی :پسرم بر
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 شروع کرد جیغ کشیدن وفرار کرد که مشی از صدای جیغ عسل ترسیدامد جلو گفت : مشتی:چیشده پسرم برای خانوم مشکل پیش امده -ن مشتی نمیدونم چرا جیغ کشیدو فرار کرد !! مشتی:این دختر از بچگی عادت داره هرکاری میخواد بکنه جیغ میکشه ما نمیدونیم وقتی خوشحاله جیغ میکشه یا وقتی از چیزی ترسیده؟؟ اخرم مارو با این جیغاش به کشتن میده -اشکال نداره مشتی خودتو ناراحت نکن وقتی مشتی رفت رفتم داخل دیدم هرچی منتظرم می مونم نمیاد شروع کردم به صدا کردنش ــ عسل .. عسسل ... بعد از چند مین عسل با عجله از پله ها امدپایین که چند بارم نزدیک بود خودشو نابود کنه که زود خودش و جمع وجور کرد اول یه نگاهی بهش کردم گفتم: امدم پرونده ایی که پدرت احتیاج داره رو ببرم عسل اول با تعجب نگاهم کرد بعد گفت : عسل :من نمیدونم شما درمورد کدوم پرونده ایی حرف میزنید اصال بگو ببینم کار شما چه ربطی به پدر من داره 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت19 چقدر در این چند روز پژمرده شده بود با اخم نگاهش را از نگاه غم زده ام گرف
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 بعد از اتمام کارم و تعویض لباس از اتاق بیرون آمدم، نگاهم را سرتا سر خانه چرخاندم همه جا از تمیزی برق می زد گویی مادر انرژی مضاعفی دریافت کرده بود و بعد از چند روز بی حوصلگی بالاخره دست به کار شده بود، پرده ها را از پشت پنجره ها جمع کرده بود و اشعه ی خورشید خانه را مملو از حس خوبی کرده بود. با ورودم به آشپزخانه صدای شعر خواندن مادر که طبق معمول همیشه که وقتی خوشحال بود شعر می خواند قطع شد، کنار گاز ایستاده بود و مشغول آشپزی بود که با دیدن من سربرگرداند، صندلی میز نهار خوری را کمی عقب کشیدم و روی آن نشستم که مادرم با لبخند گفت -بالاخره بیدار شدی دخترم ابرویی از تعجب بالا انداختم و سالم آرامی کردم، به سمتم آمدو بوسه ای بر گونه ام کاشت و گفت: -من می دونستم دختری که من بزرگ کردم هیچ وقت این کارو نمی کنه. چیزی نگفتم و سر به زیر انداختم جرات خیره شدن به چشم هایش را نداشتم با لبخند از من دور شد چقدر زود همه چیز را فراموش کرد! لحظه ای بعد لیوانی چای برایم ریخت و روی میز گذاشت به بخار خارج شده از آن خیره و در افکارم غوطه ور شدم. سه روز از آن روز گذشت فضای خانه بازهم شاد و صمیمی شد ولی من همچنان در سکوت به سر می بردم، ثریا خانم باز هم تماس گرفته بود و تاکید کرده بود که آخر ماه عروسی برگزار می شود. مادرم در تکاپوی تکمیل کردن جهاز بود و شورو شوق خاصی داشت بی حوصله مشغول شانه زدن موهایم شدم که مادرم سراسیمه وارد اتاق شد و گفت: -نیال پاشو؛ پاشو شهاب اومده دنبالت برید برای خرید و دیدن لباس عروس. دستی را که بلند کرده بودم برای شانه زدن موهای بلندم در هوا خشکید، مطمئن بودم به اصرار ثریا خانم آمده بود صدای مادر مرا از بهت در آورد -پاشو جلوی در منتظره و عجله داره. سپس به سمت در حرکت کرد بعد از چند لحظه سراسیمه از جایم بلند شدم و به سمت کمد لباس هایم رفتم، وای خدا حالا چی بپوشم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت19 -ببخشید این مرده که زخمی شده بود و تازه اوردنش کجاست؟ -اتاق دوازده.. -
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 برگشتم.همون پسره آرتمن بود.اومد ستم و گفت:وایسین...امیر گفت برسونمتون... -لازم نکرده... خوا ستم برم که د ستم رو گرفت. با اخم برگشتم سمتش و تمام عصبانیتم رو سرش خالی کردم. -دست منو ول کنین... -باشه آروم.. به زور توی ما شین نشستم.البته به نفعمم بود.توی ساعت 10من چه طور می تونستم برم خونه؟؟! اونم توی این شلوغی!! سوار شد.آرتمن گفت:ببخشید مجبور شدم دستتون رو بگیرم. جوابشو ندادم.گفت:خوب کجا برم رویا خانوم؟ آدرس رو گفتم.امروز روی کاملا مزخرفی بود.صدای پیانو اومد...اه!.آهنگی از یانی که خیلی ملایم و قشنگ بود.یه کم باعث شد به اعصابم مسلط شم. خواستم پیاده شم که گفتم بده خداحافظی نکنم. -خداحافظ. -خداحافظ. وارد خونه شدم و بعد هم اون رفت.اصلا در کف اینم که بچه ها اینقدرنگرانم شدن!! وارد شدم.یعنی با کله توی فیلم بودن...خرم سلطان بخوره تو سر همه اتون!! اصلا نمی دونم این فیلم چی داره؟! خسته بی رمق رفتم توی اتاقم و سریع 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 قسمت نوزدهم #پارت19 مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش را ماساژ
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 قسمت بیستم مهسا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد حالش اصلا خوب نبود وسط صحبت ها گریه اش گرفته بود ـــ شما گفتید که رفتید تو پایگاه ـــ بله ـــ چرا رفتید میتونستید بمونید و کمکشون کنید مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود ـــ خودش گفت .منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم ـــ خب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیاید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان و صحبت های شمارا تایید کنه شوک بزرگی برای مهسا بود یعنی قرار بود بازداشت بشه نمی توانست سر پا بایستد سر جایش نشست ـــ یعنی چی جناب .همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خوای ببریش محمد آقا پدر مریم به سمت دخترش آمد شهین خانم با دیدن همسرش آن را مخاطب قرار داد ــــ محمد آقا بیا یه چیزی بگو می خوان این دخترو ببرن با خودشون یه کاری بکن محمد آقا نزدیک شد ـــ سلام خسته نباشید من پدر شهاب هستم ما از این خانم شکایتی نداریم ـــ ولی .. مریم کنار مهیا ایستاد ـــ هر چی ما راضی نیستیم ــــ هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء الله که بهتر بشن ـــ خیلی ممنون مهسا خجالت زده سرش را پایین انداخت انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت ولی الان تمامیه معادلاتش بهم خورده بود ـــ مهسا مادر مهسا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد مادرش همراه پدرش به سمتش می آمدن پدرش روی ویلچر نشسته بود دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بودن چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگر توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد مهسا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد... 💜 💜💜 💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜💜💜
💙 رمان زیبـــــــا ❤
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 #پارت19 کم و بیش خواستگارهای سن بالا داشتم اما دلم نمی خواست دیگر ازدواج کنم.
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 ترمیلا گفت: سَتّار چپ دست؟ گفتم: بهم گفت اسمش ستّاره. اینا آدمای خوبی نیستن؟ ترمیلا گفت: تا خوب و بدو چی تعریف کنی. اما اینا اهل کار نیستن. دنبال دردسرن. حالا چرا جویاش شدی؟ گفتم: بعد از رسول، همیشه به این فکر کردم که باید تا آخر عمرم تنها زندگی کنم. می دونم اینی که دارم میگم بهت مسخره و زودگذره ها ولی صدای ستار خیلی خوب بود. به نظرت کسی پیدا میشه که منم خاطرشو بخوام؟ ترمیلا گفت: پیدا شدنشو که میشه اما خواهشا سراغ لات و لوت های محل نرو. این پسره هم هر چی بهت گفت جوابشو نده. اینا خیلی کله خرن. یه وخ خدایی نکرده یه بلایی سرت میارن. به این جمع خندونشون نگاه نکن. از اینا مرد در نمیاد. به پشتی تکیه دادم و گفتم: برای من دیگه عشق مرده. می دونی وقتی مژگان مرد به چی فکر کردم؟ به این که حداقل من پیش مژگان بودم اما با این سابقه سقط بچه ای که من دارم، به نظرت وقتی می میرم کی پیشمه؟ ترمیلا گفت: دختر این حرفا چیه که میزنی؟ هر کار خدا یه حکمتی داره. دوست داشتی الان بیوه با یه بچه دنبال خونه می گشتی؟ به جایی که اومدی نگاه کن. چقدر آدم این جا می بینی که آدم حسابیَن. زمین تا آسمون با مردم روستا فرق دارن. خدا از پدر و مادرم نگذره که تو رو به این روز انداختن. گفتم: می دونی چی تو این سال ها دلمو آتیش میزنه؟ ترمیلا گفت: این که بچگی نکردی؟ گفتم: آره. این که با گلرخ بازی نکردم. هنوز وقتی عروسکمو می بینم، دلم ضعف میره. اما دیگه بازی کردن باهاش، مزه نمیده. ترمیلا گفت: خدا بهت ایشالا یه کوچولوی خشگل بده همه این فکرا از سرت بیرون بیاد. تمام حسرتایی که داری رو فراموش کنی. بچه وقتی میاد، آدم دلش میره. هر چی بد و خوب گذشته باشه فراموش می کنی. الانم پاشو وسایل شامو آماده کنیم. یاسر یه کم دیگه میرسه. با کمک ترمیلا و همسرش، خانه ای در جنوب شهر، اجاره کردیم. حیاط کوچکی داشت که وسطش حوض بود. خانه ترمیلا هم نزدیک من بود. هنوز طلاهایی که از عقدم گرفته بودم، دستم بود و این تنها سرمایه من برای ادامه زندگی ام بود. نیما اعتقاد داشت که حصیر بافی و فروش حصیر در تهران کار مناسبی است. حصیرها را من میبافتم و نیما، تا شب، دست فروشی می کرد و می فروخت. زندگی ام حال و هوای دیگری گرفته بود. هر چند دلم برای آب و هوای روستا تنگ شده بود اما حس می کردم زندگی راحت تری نسبت به قبل خواهم داشت. 💜 💜💜 💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜💜💜