eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
1.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت220 به خیال خودم نقشه م گرفته و حالا راضی از حیله و نیرنگم دارم از حضورش لذت می ب
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 _چرا الان منو نمی بری تحویل بدی؟الان که می دونی من قاتلم،الان که اعتراف کردم! قاطع جواب می‌ده: _از کجا می دونی نرفتم؟ متحیر نگاهش می کنم،ادامه میدم: _رفتم،تا دم کلانتری،حتی رفتم داخل خواستم به سرگرد امیری مسئول پرونده بگم اما… مکث می کنه،باورم نمیشد هامون به قصد لو دادن من پا پیش گذاشته اما منصرف شده.می پرسم: _چرا نگفتی؟ _چون اون صدای لامصبت وقتی از تجاوز هاکان گفتی از سرم بیرون نمی رفت حالیته؟چون بهت حق دادم با اون لاشی گری که هاکان کرده بخوای بکشیش،من به تو حق دادم اما به هاکان نه…حق دادم اما دلیل نمی‌شه که کار تو درست بود،راه درست جنگیدن بود که تو انتخاب نکردی اما هنوزم دیر نشده. راهتو عوض کن،مطمئن باش حالت از الان بهتره . _یعنی میگی برم و اعتراف کنم؟ _بهتر از این نیست که مادرت بی گناه به جای تو توی زندان باشه؟ می نالم: _اما اون قسمم داد هامون،گفت اگه دوستش دارم باید این رازو با خودم به گور ببرم.از اون گذشته می ترسم.خاله ملیحه محاله باور کنه،تنها اون نیست من مدرکی برای اثبات ندارم،تهش من می مونم و رو سیاهی. سکوت می کنه،حس می کنم ته دلش سرزنشم می کنه و با نگاهش بهم میگه تو که جسارتش رو نداری چرا حرف می زنی؟فکرم اشتباه از آب در میاد چون اون میگه: _حق داری،حالا که نیمی از راه رو اومدی سخته بخوای دور بزنی ولی این و بدون اگه یه روز تصمیم به جنگیدن گرفتی،من پشتتم. لبخند تلخ و کوتاهی می زنم و سکوت می کنم.بعد از وقفه ای کوتاه صدام می زنه: _آرامش ! ناخواه جواب می‌دم: _جانم؟ _هر زمان این جا خسته شدی و خواستی برگردی به علی بابا بگو،چند کیلو متر جلوتر یه مسجد بین راهی هست که تلفنم داره،از اون جا بهم زنگ می زنه،میام دنبالت،حتی اگه همین فردا پشیمون بشی . در جواب این همه محبت نمی دونم چی بگم،سکوت می کنم و اون ادامه میده: _من اگه خواستم فاصله بیوفته به خاطر این نبود که توی زندگیم اضافی هستی ،من فقط خواستم… وسط حرفش می پرم: _فهمیدم،منم یه خورده تند رفتم،حق با تو بود. سکوت می کنه،کم کم این سکوت سنگین میشه به طوری که دوباره تیک تاک ساعت کنج اتاق حکم فرمایی می کنه. هر دو بیداریم،من به فکر آینده م و هامون،احتمالا به فکر هاکان…ترسی که توی دلم رخنه کرده بود همچنان پابرجاست،دلشوره ی عجیبی که نمی دونم از کجا نشأت می گیره. درست مثل بچه ای که درسش رو نخونده و به خاطر امتحان فرداش بی خواب شده. ای کاش تمام دغدغه ها همون قدر کوچیک بود. چشمام رو می خونم،خداروشکر که به اجبار معلم سال پنجم دبستانم آیت الکرسی یاد گرفته بودم،زیر لب شروع به خوندن می کنم و من عجیب به آرامش این آیه معتقدم. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت221 _چرا الان منو نمی بری تحویل بدی؟الان که می دونی من قاتلم،الان که اعتراف کردم
* * * * * * با شنیدن صدای مردونه ای که اسمم رو زمزمه می کنه چشمام رو به سختی باز می کنم و اولین چیزی که می بینم چشمای تاریکِ آشنایی توی روشنایی روزِ. با دیدن هامون اون هم حاضر و آماده دلم هری پایین می ریزه و با صدایی که در اثر خواب دو رگه شده میگم: _داری میری؟ سری تکون میده،حس ترس برم می داره،احساس غریبی دارم.می شینم و بهش خیره میشم،خدایا من چطور باید ازش دور می شدم؟ نگاهش رو به چشمای بارونیم می ندازه،لعنت بهش که باز مهربون شده…با لبخند محوی میگه: _اگه پشیمون شدی حاضر شو بریم. از جا بلند میشم و نگاهم رو ازش می گیرم،صدام با بغض می لرزه،به سمت مانتوم میرم و همون طور که می پوشمش به سختی صدام رو مهار می کنم : _نه پشیمون نشدم،برو. اشک مزاحمی از چشمم می چکه،سریع پاکش می کنم و شالم رو روی سرم می ندازم و بی توجه به هامون از اتاق بیرون می زنم. خبری از نرگس خانم و علی بابا نیست،می تونستم حدس بزنم که توی آلاچیق ته حیاط نشستن.به سمت دستشویی میرم،دستشویی خونه ی علی بابا درست کنار در ورودی توی حیاط بود و خداروشکر که به ته باغ دید نداشت. در رو که می بندم بغضم می شکنه،من توی اوج تنهایی وقتی که مامانم رفت،وقتی که هاله و خاله ملیحه ازم رو برگردوندن هامون رو داشتم حالا چطور می خواستم از اون دور بشم و تنهای تنها بمونم؟ نمی دونم چرا انقدر حس غریب و عذاب آوری داشتم،کاش دیروز می رفتم حداقل مجبور نبودم یک بار دیگه ازش خداحافظی کنم.مشتی آب به صورتم می زنم و نگاهی به آینه می ندازم.باید قوی باشی آرامش ،باید یاد بگیری بدون هامون دووم بیاری،باید عشق تو کمرنگ کنی و دست از این وابستگی برداری. برای اینکه هامون نره اشکام رو مهار می کنم و بعد از خشک کردن صورتم از دستشویی بیرون میام. هامون رو می بینم که داره دست علی بابا رو می بوسه. دمپایی های ابری سفید رنگ رو پام می کنم و به سمتش میرم.ته دلم احساس بدی دارم،حس غربت،حس تنهایی،حس خداحافظی… نزدیکشون که میشم،توجه همه به من جلب می‌شه.لبخند تصنعی می زنم.هامون خطاب به نرگس خانم میگه: _خاطرم جمع باشه؟ نرگس خانم با لبخند جواب می‌ده: _انقدر سفارش نکن پسر جان من مثل تخم چشمم ازش مواظبم،نمی ذارم آب تو دلش تکون بخوره. نگاه هامون به سمت من کشیده میشه،علی بابا می پرسه: _با خانمت خداحافظی کردی؟ نمی تونم جلوی خودم و بگیرم و اشکی از چشمم جاری می‌شه.سرم رو پایین می ندازم و اشکم رو پاک می کنم،سنگینی نگاه همشون روی منه،از جمله هامون. به سمتم قدم برمی داره و روبه روم می ایسته.دستش زیر چونه م می شینه و سرم رو بالا می گیره.نرگس خانم با لبخند به ما زل زده اما علی بابا نشسته و خودش رو مشغول چای ریختن کرده. هوا آبیه و هنوز آفتاب درنیومده.می تونست یک ساعت دیگه بمونه مگه چی می‌شد؟فکر نمی کنم هنوز ساعت هفت صبح شده باشه. به درخت های سرسبز نگاه می کنم،اون درخت های با طراوت در نظرم هیچ زیبایی ندارن،من عاشق رنگ سیاه بودم . نگاهم رو همه جا می چرخونم، همه جا الا چشمای هامون. دستاش دو طرف گونه هام می شینن و اشک سرکشم توسط انگشتش پاک میشه.دلم می لرزه از گرمای دستی که داره وجودم رو گرم می کنه.بی طاقت نزدیک تر میرم،دست راستش رو دور کمرم می ندازه و در آغوشم می کشه. حتی اگه برای حفظ ظاهر جلوی نرگس خانم و علی بابا باشه،اما من بدجوری نیازمند این آغوشم. عطرش که به مشامم می خوره،صورتم از اشک پر می شه،حلقه ی دستم رو دور شونه هاش تنگ تر می کنم و عمیق تر نفس می کشم،حریص و با ولع . صداش رو زمزمه وار کنار گوشم می شنوم: _قرار نبود گریه کنی! با بغض جواب می‌دم: _دست خودم نیست. _گریه کنی فکرم می مونه این جا،تمومش کن! این حرفش بیشتر به اشکام تلنگر می زنه،صدای دلسوز نرگس خانم میاد: _تو رو خدا اینارو ببین علی آقا.خوب معلومه دلش نمی خواد از شوهرش دور بشه. خجالت می کشم،می خوام ازش فاصله بگیرم که حلقه ی دستش رو تنگ تر می کنه و کنار گوشم آهسته میگه: _قول بده گریه نکنی. با بغض میگم: _باشه قول. دوباره میگه: _به حرفای دیشبم فکر کن باشه؟ دلم می گیره،پس مهربونیش بی دلیل نبود،داشت از در محبت وارد می شد تا متقاعدم کنه برم و تسلیم بشم اگه دوستم داشت محال بود به رفتنم رضایت بده . باز هم با همون بغض جواب می‌دم: _باشه. _مراقب خودت باش،هر وقت حس کردی دلت می خواد برگردی به علی بابا بگو . سری تکون میدم.
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت220 -بهروز عاشق رنگ نارنجیه..نمی دونم چرا ولی وقتی هم که خیلی کوچولو بود اس
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 خندید از پشت میزش اومد این طرف و به مبل همیشگی اشاره کرد..نشستم اونم کنارم جای گرفت و گفت: -این چه حرفیه..من از این که تو میای اینجا واقعا خوشحالم..خوب خوبی؟ نگاهی بهش کردم و گفتم: -ممنون....عالیه عالیم -خوب خدا رو شکر....دیگه خواب پریشون نداری نه؟ -به لطف شما..نه ..اخرین بارشو که براتون تعریف کردم...از اون موقع تا حاال خدا رو شکر خوب خوبم با سر حرفامو تایید کرد و گفت: -خدا رو شکر....فکر کنم دیگه خوب شدی...فکر نمی کنم دیگه نیازی باشه بیای اینجا خوشحال و ذوق زده گفتم: -واقعا انگار حرف بدی زده بودم چون چهرش توی هم رفت و با لحنی گله مند گفت: -اینقدر از اومدن اینجا ناراحت بودی؟ متوجه خرابکاریم شدم..سریع گفتم: -نه به خدا..باور کنین از این که خوب شدم خوشحالم..وگرنه دیدن شما سعادتیه به زور لبخندی زد و گفت: -شوخی کردم نگاهم رو پایین دوختم و گفتم: -قرصامو باید چیکار کنم..اونا رو هم قطع کنم با صدای خاصی که لحنش برام عجیب بود گفت: -نه..اونا رو اروم اروم باید قطع کنی 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃