eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت22 خصمانه به مادرم نگاه می کنم و با صدایی که ولومش از اختیارم خارج شده پرخاش می
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 در توسط هاله باز میشه ، با دیدن ما با شعف از جلوی در کنار میره و خطاب به مادرم میگه: _خوش اومدی خاله زهرا جون. مادرم داخل میره و با هاله و خاله ملیحه رو بوسی می کنه اما من ، توان قدم گذاشتن به اون خونه رو ندارم. محو و مات خشکم زده و نمی تونم قدم از قدم بردارم ، هاله با صمیمیت همیشگیش دستم رو می کشه و تقریبا وادارم می کنه تا باهاش روبوسی کنم و همون طور گلایه وار شروع می کنه : _تازگیا تحویل نمی گیری ، نمی دونم چه خبری شده با کیا می پری که رفیق قدیمی تو فراموش کردی . الان هم که اومده رغبت پا گذاشتن به خونه ی ما رو نداری . سعی می کنم با لبخند از اون حالت فاصله بگیرم : _مگه میشه تو رو فراموش کرد رفیق قدیمی ؟ چند روز بی حوصله بودم فقط همین ! نگاه منتظر و لبخند روی لب های خاله ملیحه مجابم می کنه به سمتش برم و باهاش روبوسی کنم. مادرانه گونه ام رو می بوسه و من با خودم فکر می کنم با چنین مادری و تربیت های به جاش ، چرا باید پسری مثل هاکان به دنیا بیاد که روزی بتونه زندگی یه دختر رو به تباهی بکشونه . همگی وارد پذیرایی میشیم ، با احتیاط قدم بر می دارم و گارد گرفته و با ترس دنبال شکارچی می کردم که چشمم قفل روی هامون میشه . اون بلوز سفید و شلوار خوش دوخت مشکی ، استایلش رو از هر زمان مردونه تر کرده . روی مبل نشسته و با گوشی آخرین مدلش سرش گرمه که با صدای خوش آمد گویی های خاله ملیحه توجهش به ما جلب میشه ، لبخندی رو مهمون لب های خوش فرمش می کنه و اخمی که جزئی از صورتش بود رو باز می کنه . بدون مکث بلند شده و به مادرم سلام می کنه ، طبق معمول هم مادرم با دیدن هامون لب هاش به خنده ای عمیق باز میشه و با دلی خوش احوالش رو می پرسه ، از نظر اون هامون نشونه ی بارز یه انسان واقعی بود و همیشه می گفت اگر این بچه ها زود پدرشون رو از دست دادن اما خداروشکر هامون براشون کم از پدر نبوده ، هر چند من مخالف بودم ، چون کمتر زمانی رو می دیدم که هامون به طبقه ی پایین بیاد و بخواد با خانواده اش صحبت کنه ، همیشه توی لاک خودش بود و هر کس که می دید فکر می کرد کسی رو جز خودش آدم حساب نمی کنه ، هر چند این تفکراتم برای قبل از این بود که بفهمم هامون روزها به روستا یا پرورشگاه ها میره و کودک ها رو رایگان معاینه می کنه . طبق معمول نیم نگاهی به من می ندازه و با تکون دادن سر ، سلامی رو زمزمه می کنه که به همون آهستگی جواب می دم . خاله ملیحه با مهمون نوازی ما رو به سمت مبل های سلطنتی زرشکی رنگ که به تازگی خریده بودن هدایت می کنه. بر عکس همیشه از بودن در اون جمع معذبم ، بدتر از همه حضور هاله کنارم هست . با این که دختر خوبی بود اما نگاه کردن به چشم هاش من رو یاد چشم های برادرش می انداخت و و حالم رو خراب تر می کرد . دقیقا همون چشم ها با همون رنگ آبی که شاید زیبایی عجیبی داشت اما بعد از اون شب من احساس می کنم از این رنگ چقدر بیزارم. از نشستن مون دقیقه ای نگذشته که هاکان به جمع می پیونده. دلم رو خوش کرده بودم که نیست اما با دیدنش فهمیدم که همه ی اون امید هایی که به خودم داده بودم امید واهی بوده. به مادرم سلام می کنه ، خودم رو مشغول صحبت با هاله نشون میدم و وانمود می کنم متوجه ی هاکان که درست مقابلم ، کنار هامون نشسته نشدم. هر چند وانمود کردنم ، با لرزیدن دست هام و رنگ پریده ام چندان هم موفق نبود و حال آشفته ام از چشم هامون دور نموند : _آرامش؟ با صدای هامون همه سکوت کردن حتی هاله که متوجه نبودم با هیجان چی داره تعریف می کنه. سنگینی نگاه همه به سمت من کشیده شد ، سنگین ترین نگاه هم متعلق به هاکان بود که عرق سردی رو روی تیرک کمرم نشونده بود. سعی می کنم حواسم رو به هامون بدم و در پاسخ به صدا زدنش ، با صدای آرومی میگم : _بله ؟ اشاره ای به دست هام می کنه و می گه : _دستات می لرزه ، رنگ و روی صورتت هم نرمال نیست . مریضی ؟ هاج و واج نگاهش می کنم ، لعنتی کاش انقدر دقت نداشت ، اون جو سنگین حالم رو خراب تر کرد. لب های خشک شده ام رو با زبون تر می کنم و جواب میدم : _خوبم، فقط این روزها یه کم بی حالم همین ! نگاهش با دقت بیشتری به صورتم دوخته میشه و در نهایت خطاب به هاله میگه : _برو وسایل منو از بالا بیار معاینه اش کنم. 🍃 🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت22 تمام بدنم درد می کنه...اخخخخ...چرا اینجام؟با گیجی مشغول مالیدن پام که خشک شد
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -ما رو تنها بذارین همه با شنیدن این حرف بدون لحظه ای درنگ اتاقو ترک کردن.....تعجب کرده بودم..ویلچرش رو به حرکت در اورد و به سمت من اومد..کنار تخت نگه داشت و رو به من کرد و گفت: -بشین از لحن جدی و خشنی که داشت جا خوردم ولی سریع نشستم..کمی ارومتر شده بودم...زن نگاهی دقیق به صورتم انداخت و گفت: -نمی خوای چیزی بگی؟ و با صدایی پر از مهر که مطمئنا برای ارومتر کردن من بود ادامه داد -...همه چیزو برام تعریف کن...من اومدم که کمکت کنم نگاهی بهش کردم و سرم رو پایین انداختم..از قیافش و همینطور لباسای مشکی که تنش بود حدس می زدم باید مادر بهنام باشه...یه حسی بهم می گفت بهش اعتماد کن پس سعی کردم طوری حرف بزنم که ناراحت نشه...از ماجرای مریم و بهروز شروع کردم و همه چیزو براش تعریف کردم..از همه بدبختیایی که توی این مدت کشیده بودم..گریه کردمو از دزدیده شدنم گفتم...از کاری که بهنام باهام کرد...هر چیزی بود رو تعریف کردم.... و با سکسکه ای که به خاطر بغض و گریه زیاد بود ادامه دادم -بقیش رو هم که خودتون چند لحظه پیش دیدین نگاهی بهش کردم صورتش پر از اشک بود....اصال متوجه نشده بودم..پس تمام این مدت با من گریه می کرده....رنگ نگاهش عوض شده بود..پر از درد ومهربونی بهم نزدیک تر شد و گفت: - بهنامو ببخش کمی جرات پیدا کردم و گفتم: -ببخشید ولی شما کی هستین؟ من...مادر بهنامم.... با شنیدن این حرف چنان گریه ای سر دادم که احساس ضعف همه وجودمو گرفته بود 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت22 فکرمیکنی کی هستی امثال تو زیادن دور ورم پس خیاالتی نشو وقتی پدرت بهت خبر
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 یه نفس عمیق کشیدمو امدم از در ورودی بیام بیرون پرونده از دستم افتاد همه برگه ها پخش زمین شد برگه هارو جمع کردم دوقدم از در ورودی برداشتم که اب سر روم چکید یه داد کشیدم سرمو بلند کردم دیدم عسل داره میخنده دیگه داشت میمرد از خنده دختره دیوونه یه سری تکون دادم سوار ماشین شدم با سرعت از خونه زدم بیرون زنگ زدم به عمو گفتم که یکی از کارکنایی شرکتو بفرسته پایین چون برام کار پیش امده نمیتونم بیام باال بعد از دادن پرونده دیگع شرکتم نرفتم زنگ زدم با منشی هماهنگ کردم و به سمت خونه رفتم وقتی رسیدم با بوقی که زدم مش رمضون درو باز کرد سریع رفتم داخل وقتی ماشین خاله رو دیدم خیلی عصبانی شدم فقط امیدوارم اون دختر لوس رو با خودش نیاورده باشه ازماشین پیاده شدم و به سمت در وردی رفتم وقتی داخل شدم دیدم مامان وخاله با سحر سیریش نشستن به حرف زدن ــ سالم مامان :سالم پسرم خاله :سالم خوبی خاله جون خسته نباشی سحر نذاشت جواب حرف خاله رو بدم ازم اویزون شد که متوجه خیسی لباسم شد سحر :واای ارشام جونی چیشده چرا خیسی بیا برو لباستو عوض کن االن سرما میخوریا میخوای بیام کمکت عزیزم؟؟ ارشام : با حرف سحر مامان نگران شد امد سمتم مامان :چیشده پسرم چرا لباسات خیس هیچی مادر رفتم توی فضا سبز نشستم ناهارمو بخورم یکدفعه این فواره های کوچیک 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت22 لباس را از تن بیرون آوردم و بعد از پوشیدن و مرتب کردن لباس های خودم از ا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 بدون گفتن هیچ حرفی با چشم های اشک بار از ماشین پیاده شدم در دل آرزو کردم که ای کاش کسی مرا با این حال نبیند، با ورودم به کوچه و دیدن آن گویی شانس با من یار بود که کسی جز چند بچه ای که مشغول توپ بازی بودند آنجا نبود فرصت را غنیمت شمردم و با عجله کلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم. بی توجه به اطراف راه خانه را در پیش گرفتم که با سکوت آن متوجه شدم کسی در خانه نیست خوشحال از خالی بودن خانه کیف و کلیدی که هنوز در دستم بود را همان جا جلوی در رها کردم و روی اولین مبل نشستم بغض سنگینی که سیب گلویم را به بازی گرفته بود را شکستم. چقدر سخت بود قبول کردن شرایطی که هیچ وقت تصورش را نمی کردم، چطور می توانستم ببینم تنها مرد زندگی ام با دیگری می خندد، چطور می شد ببینم آغوشی که من سال ها در انتظارش بودم برای دیگری باز شود و بی تفاوت باشم! خشکی دهانم مرا مجبور به بلند شدن کرد که به آشپزخانه رفتنم، به سمت یخچال رفتم و بعد از برداشتن بطری آب لیوان آبی ریختم و مشغول خوردن شدم که با دیدن یاداشتی که مادرم روی یخچال چسبانده بود آب در گلویم پرید و به سرفه افتادم با تعجب برگه را برداشتم و دوباره آن را خواندم. 》امشب برای شام خانواده ی حاج صادق اینجا مهمونن یادت نره شام درست کنی من دیر میام《 استرسی فجیع در دلم افتاد اولین باری بود که قرار بود برای آمدن شهاب آشپزی کنم نگاهی به ساعت مچی ام انداختم که چهار بعد ظهر را نشان می داد، وقت کمی داشتم با عجله به اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباس هایم با تی شرت یاسی و شلوار مشکی رنگ به آشپز خانه برگشتم. تصمیم گرفتم زرشک پلو با مرغ و قورمه سبزی درست کنم، مرغ بسته بندی شده را از یخچال بیرون آوردم و بقیه ی موادی که لازم داشتم را روی میز چیدم، با وسواس فراوان شروع به آشپزی کردم بیست دقیقه بعد قابلمه هایی با محتوای غذایی که با عشق پخته بودم روی گاز در حال پخت بودند، بعد از مرتب کردن و شستن ظرف های کثیف شده مواد لازم را برای درست کردن سالاد روی میز چیدم و با تمام سلیقه ای که به خرج دادم سالادی زیبا درست کردم. صدای زنگ در باعث شد نگاه دیگری به ساعت بی اندازم که شش غروب را نشان داد؛ گمان می کردم که مادرم باشد با ورودش به خانه فهمیدم که درست حدس زدم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت22 پرغرور و با پوزخند رو به امیررایا و بچه ها:فک کنم بدونم.راست دیروز من
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 یاد مادربزرگم که میوفتم خیلی ناراحت می شم.تداعی تمام خاطرات خوشمم همون لحظه هایی بود که کنار خانواده ام بودن...جای مادربزرگم خالی..... استاد وارد شد و همه سرجا هاشون نشستن...پگاه هنوز هم می خندید...دو ست دا شتم از ته دل بیندم و تلافی کنم ولی خوب نمی تونستم جز یه پوزخند کج بزنم. *** تلفن زن خورد. -بله؟ -کجایی رویا؟ -بابا امیررایا اجازه بده..میام دیگه! -رویا... -بله؟ -خودم بیام سراغت؟؟تولد توئه ها ولی همه هستن الان تو.. -نمی خواد...اومدم. یه لباس که کاملا سلیقه ی امیررایا بود،تنم بود.یه لباس بنفش دخترونه بود بیشتر ...خیلی تو تنم شیک بود.موهام هم بسمته بودم. همه بودن..خودم نخواستم شلوغ شه.امیررایا خوا ست... کفش های پا شنه بلند پوشیدم.آماده ی رفتن شدم. آژانس منتظرم بود.سوار شدم و رفتم سمت همون اپارتمانی که مال امیررایا بود و قبلا اومده بودم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت23 یاد مادربزرگم که میوفتم خیلی ناراحت می شم.تداعی تمام خاطرات خوشمم همون
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 وارد که شدم همه دست زدن و جیغ و هورا کشیدن...خودمم می خندیدم...همه تولدت مبارک می خوندن و تبرید می گفتن..تمام خونه تزئین شده بود. منم خیلی خوشحال شده بودم. -واییییی.ممنون از همگی..! سیما:ما که کاری نکردیم...همه ی زحمت ها افتاد گردن امیررایا...! نگاهی کردم.توی چشمم ماو خنده دیدم.تمام محبتم رو توی چشمام ریختم.رفتم سمتش. -چه عجب..رسیدی تو! -ممنونم. دهن باز کرد چیزی بگه که رونان پرید وسطمون و رو به هر دو تامون گفت:آ او...تو یه جمع این کارا خوبیت نداره!! امیررایا یه هولی بهش داد وگفت:تو چی میگی این وسط ؟کدوم کارا؟ رونان چشماش رو شیطون کرد و بالا پایین کرد و گفت:همون نگاها...ا صلا همین نگاهان که به چیزای بد بد ختم میشه!! همه زدن ز یر خنده...امیررا یا چشم غره ر فت.من مانتوم رو آویزون کردم.امیررایا پیش دوستم نشسته بود.منو که دید یه برق خاصی توی چشماش دیدم ولی بعد خودشمو سرگرم بچه ها نشون داد.منم به جمع اونا پیوستم.تا من رفتم نیما بلند شد و تنها جای خالی کنار امیررایا موند. نشستم و گفتم:این کارا چیه؟؟ 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃