eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
1.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 چپ چپ به چشم های سیاه رنگش نگاه میکنم، توی خانواده اشون تنها کسی که چشم های پدرش رو به ارث برده بود،هامون بود. برعکس هاله و هاکان که چشم های رنگی شون رو از خاله ملیحه ارث داشتن. اخم در هم می کنم و با لحن تندم جوابش رو می دم . _پس مامانم هنوز دست از شکایت کردن از من پیش این و اون برنداشته؟ خستم کرد بس جلوی اینو و اون نشست و بد ِ من و گفت . هاله به شونه ام می کوبه و دلداری دهنده میگه: _بگذر؛این اخوی ما فاز نصیحت کردنش زیاد میگیره. هامون تا بخواد به هاله تشر بزنه هاکان وارد بحث میشه : _چون خودش همه ی کیف و حالش و اون ور آب کرده ، حالا دیگه خوش گذرونی های ما به چشمش نمیاد . گره ی کوری ما بین ابروهای هامون میوفته و صداش جدی تر از هر زمان هاکان رو مخاطب قرار میده: _تصویر تو رو هم از خوش گذرونی دیدم آقا هاکان، سوزوندن دل دختر های ساده و در آوردن اشکشون خوش گذرونی نیست . گاهی وقت ها حس می کنم هر سه نفرتون بچه این و با این سن نمی تونین فرق خوب و بد رو بفهمین . همزمان با اتمام جمله اش ، مثل هر بار توی جمع ما طاقت نمیاره ، همون طوری که در حال بلند شدنه بدون اینکه به من نگاه کنه میگه : _آرامش با من بیا! متعجب می پرسم: _واسه چی ؟ خوب می دونم عادت به تکرار حرفش نداره . هاکان که انگار یک گوشش در بود و اون یکی دروازه با شیطنت میگه: _میخواد گوشتو بپیچونه ، منتها میگه بیا اون ور تا اگه گریه کردی ما اشکاتو نبینیم. با کج و کوله کردن دهانم اداشو در میارم و با حرص از جا بلند میشم و بعد از پوشیدن دمپایی هام دنبال هامون میرم . خارج از چمن ها جایی که توی دید رس بچه ها نیست می ایسته ، روبه روش می ایستم و منتظر نگاهش میکنم . نگاهش روی شالم که آزادانه روی سرم انداختم و تمام موهای کوتاهم از زیرش هویداست می ندازه و با سرزنش میگه: _چرا انقدر مامانتو اذیت میکنی ؟ دست به سینه میزنم و بی پروا و بدون مکث میگم: _به تو چه ؟ اخم هاش بیشتر از قبل در هم میشه ، قسم میخورم اولین نفری هستم که اینطوری با هامون حرف میزنم ، حتی هاله و هاکان هم جرئت توهین کردن بهش رو نداشتن . بدون اینکه جواب حرفمو بده قدمی نزدیکم میشه و با صدایی کنترل شده میگه: _به خودت بیا ! تمام نمره هات افتضاح شده ، مدام یا سرت تو موبایله یا دنبال قرتی بازی . میدونی چه عذابی داری به مادرت میدی ؟ برای اینکه تو درس بخونی اون شب و روز کار میکنه ، کمکش نمیکنی که هیچ هر دفعه با اون زبون تند و تیزت آزارش میدی ! ته دلم یه طومار حرف برای مامانم آماده میکنم تا سفره ی دلشو هر بار جلوی یه نفر پهن نکنه . خسته شدم هر بار از هر غریبه ای نصیحت شنیدم . جواب هامون رو با همون لحن گزنده و به قول خودش زبون نیش مارم میدم : _زندگی خودمه ، به کسی ربطی نداره . با مامانم آبم تو یه جوب نمیره چون افکارش مال یه قرن دیگه است . به اون باشه من نباید رنگ آفتاب و مهتاب و ببینم. چون خودش تو زندگیش خوش گذرونی نکرده یعنی منم نباید بکنم ؟ کلافه میشه این رو از گرفتن نگاه شب زده اش از چشم هام می فهمم . نفسش رو فوت می کنه و این بار طوری نگاهم می کنه انگار میخواد با نگاهش بهم بگه که چقدر بی لیاقتم وقتی به حرف میاد می فهمم لحنش هم دست کمی از نگاهش نداره: _حالا می فهمم خاله زهرا چه عذابی می کشه تو رو تحمل می کنه. فقط خدا کنه اگه یه روز سرت به سنگ خورد تهش رو سیاهی و شرمندگیش برای تو نمونه. همزمان با اتمام جمله اش نگاه گذرایی به چشم هام می ندازه و از خونه خارج میشه . درست مثل هاکان یک گوشم در و دیگری دروازه است چون بدون اینکه به روی خودم بیارم رفتنش رو نگاه می کنم. دیگه حس نشستن توی حیاط و روی چمن های بارون خورده رو نداشتم ، صدام رو به اندازه ای که به گوش هاکان و هاله برسه بلند می کنم : _من میرم ، شما هم کمتر به جون هم بیوفتین دیشب صدای داد زدن هاتون توی سر من بود. . هاله هم درست مثل من صداش رو بلند میکنه: _تو که نمی دونی من از دست این روان پریش چی می کشم! هاکان جواب این حرفش رو با یه تو سَری میده ، اونا رو به حال خودشون می ذارم و وارد راهروی ساختمون میشم .
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت2 به بهروز گفتی؟ اشاره سر گفت که اره -خوب اون چی می گه؟ -هیچی می گه من خود
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 مریم در حالی که گریش شدت می گرفت گفت: -خودشه دهنم از ترس و تعجب باز مونده بود..یعنی دیگه از مریم بد شانس تر هم هست!اوه اوه طلعت زن دایی رضای مریم بود و رابطه خوبی با مامان مریم نداشتن...دو تا دختر و یه پسر داشت نگار و نگین و نیما...هر 3 تای اینها هم ادمای خوبی نبودن و هر کدوم به نوعی منحرف و بد جنس بودن توی فامیل کسی تحویلشون نمی گرفت و در عوضش همه مریمو خیلی دوست داشتن همین شده بود کینه توی دل همشون و با شرایط بوجود اومده این موضوع بهترین دستاویز براشون بود -ساقی...حالا چیکار کنم؟ با حرص گفتم: -فقط ساکت شو...مگه نگفتم نرو...هان...اگه گوش می کردی حاال چه کنم چه کنم نمی کردی...میدونی اگه عمو بفهمه حتی فکرشم سخت بود...اگه عمو می فهمید مریمو می کشت.....عمو خیلی غیرتی و متعصبه دوباره گریه مریم شدت گرفت.دیدم دل اون از من خون تره برای همین صدامو اروم کردمو گفتم -پاشو برو خونه کسی تا وقتی عمو اومد خونه نباشی...زود باش تا عمو نیومده..اوضاع که اروم شد خبرت می کنم -کجا برم؟ -من چه می دونم.....برو خونه خالت...اون داییت...هر کی که می دونی تو این موقعیت کمکت می کنه مریم با کمی فکر کردن گفت: میرم خونه خاله زهرا...مامانو چی کار کنم؟ -باید همه چیزو بهش بگیم....اگه زود تر از عمو بفهمه کمکمون می کنه..تو برو من به زن عمو می گم....زود باش مریم -خیلی خوبه که تو اینجایی ساقی.نمی دونم اگه تو نبودی چه طوری اینهمه سختی رو تحمل می کردم -خوشحالم که اینجام... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت2 وخیلی هم بهم میاین عسل میکشمت .... امدم جواب النازو بدم که صدای اشنایو کنا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -اصلا به من چه منو پیاده کن هر کاری دوس داری بکن الناز قهر کرد روشو کرد سمت شیشه )منو الناز از بچگی با هم هستیم واالن جای ابجی نداشتمه ما با اینکه خیلی ازادیم ولی هیچ وقت از حد خودمون فراتر نرفتیم( و االن خانوم فکر میکنه من میخوام برم سراغ اون پسره ای عوضی یکم سرعتمو کم کردم پسره پارک کرد پیاده شد که من ماشینمو پارک کنم یه بوق براش زدم سرمو از شیشه اوردم بیرون گفتم خوش بگذره ... وبا سرعت از کنارش ر د شدم الناز :خخخخ چقد تو باحالی واای قیافشو دیدی خخخ عسل رسیدم جلوی خونه الناز الناز ازم تشکر کرد دستی تکون داد رفت توی خونه وقتی رسیدم خونه بوی قرمه سبزی هوش از سرم برد سالام براهل خونهه مریم )مامان (:سالم دخترم خسته نباشی شماهم خسته نباشی مامانم رفتم یه ب.و.س از مامانم کردم من برم لباسمو عوض کنم دوباره میام راستی بابا کجاست؟؟ مریم :امروز دیر میاد عزیزم جلسه ی مهمی داره عسل: -پس من میرم یه دوش میگیرم تا بیام باباهم اومده باهم ناهارمونو میخوریم واای پله اصال از پله خوشم نمیاد ولی هر طور شد رفتم بالا نگاهم کشیده شد سمت اتاق عرشیا رفتم توی اتاق دیدم خوابیده کنارش نشستم اروم ب.و.سش کردم عرشیا شبیه به بابا بود اروم ب.و.سش کردم از اتاقش اروم امدم بیرون وقتی امدم توی اتاقم زود لباسمو گذاشتم روی تخت رفتم سمت حموم وان رو پر از اب دااغ کردم رفتم خوابیدم توی وان اولش یکم جیغ کشیدم ولی بعد برام عادی شد چشامو بستم که همه ی اتفاقا امد جلوی چشمام نمیدونم چقدر توی افکارم غرق بودم که باصدای عرشیا که میگفت اجی .. اجی... بابا امد گفت صدات کنم برای ناهار باش عرشیا جون االن میام -پس من رفتم زود بیا با عجله خودمو شستم از حموم امدم بیرون سشوار رو به برق زدم شروع کردم به خشک کردن موهام به موهام شونه کشیدم همه موهامو بستم باال لباسامو که پوشیدم خودمو توی اینه نگاه کردم خیلی صورتم بی روح شده بود که با برق لب رفع شد رفتم پایین که بابا رو دیدم نشسته جلوی تلوزیون داره اخبار گوش میکنه )کار همه ی بابا ها( سالام بابای خودم خسته نباشی علی )بابا(:سالم دختر قشنگم چطوری -خوبم ممنون رفتم جلو بابارو ب.و.سیدم که شروع کرد خندیدن عرشیا گفت :اگه شما عسل و تحویل بگیرن به ما که محل نمیدین بابا :ای پدر سوخته پس من به شما محل نمیدم اره پس وایسا تا بهت بگم -بابا شروع کرد به دنبال عرشیا دویدن که مامان صدامون کرد برای ناهار که بابا عرشیارو بغل زد اوردش توی اشپز خونه رو به مامانم با لحن با مزه ای خسته نباشی گفت عرشیارو گذاشت روی صندلی سرشو ب.و.سید منم نشستم بغل عرشیا وقتی مامان امد سر میز شروع کردیم کسی حرف نمیزد تا اینکه موضوع ارشام یادم امد و رو به بابا گفتم :بابا امروز ارشامو دیدم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت2 بعد از گذشت لحظاتی تاکسی زرد رنگی کمی جلو تر ایستاد، درب عقب را باز کرد و
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 اگر چیزی که در ذهنش می گذشت حقیقت داشته باشد چه کند! با استرس در را باز کرد و وارد خانه شد که با دیدنه... از زبانِ نیلا چهره ی خندان و مهربان ثریا خانم 》مادر شهاب《 که او را مادرجون صدا می زدم باعث شد کمی آرام شوم، خیالم راحت شد که شهاب هنوز چیزی به او نگفته است. صدای مادرم باعث شد از فکر بیرون بیایم. -نیلاچیزی شده؟ چرا اونجا وایسادی؟! سلام آرامی کردم و سربه زیر به سمت اتاقم رفتم، بعد از ورود به اتاق به در بسته شده تکیه دادم و بازهم قطره های اشک بود که همراهیم می کردند. دلم می خواست جیغ بزنم و بگویم همه چیز دروغ است اما کسی نبود که باور کند، صدای مادرم که می خواست به جمعشان برم باعث شد به سمت آیینه ی میز آرایش سفید رنگم بروم و نگاهی به دختر شکست خورده و نا امید رو به رویم بی اندازم. قرمزی چشم های مشکی رنگم حال بدم را آشکار می کرد بعد از تعویض لباس هایم با تیشرت مشکی رنگ و شلوار سفید کتان از اتاق خارج شدم و به سمت مادرم که با ظرف میوه به سمت مبلمان آبی رنگ گوشه ی پذیرایی می رفت قدم برداشتم با صدای آرام و پچ پچ گونه ای گفت: -این چه قیافه ای برای خودت درست کردی؟ اشاره ای به چشم های سرخم کرد و بدون منتظر ماندن جوابی از جانبم از کنارم گذشت. بی تفاوت شانه بالاانداختم و کنار ثریا خانم نشستم اصلا دلم نمی خواست در جمع کسل کننده ی آن ها باشم اما کلمه ای به نام اجبار مرا مجازات می کرد به بودن 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت3 اگر چیزی که در ذهنش می گذشت حقیقت داشته باشد چه کند! با استرس در را باز ک
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 ثریا خانم که با دیدن من گویی گل از گلش شکفته بود دستی روی دست های یخ زده ام گذاشت و گفت: -خوبی عروس گلم؟ لبخندی مصنوعی زدم و جواب دادم -ممنون مادر جون خوش اومدی. لبخندی مهربان به رویم پاشید و مادرم را مخاطب قرار داد. -این خبر خوش رو به عروس گلم بگو خوشحال میشه، من دیگه برم. دستی به زانو هایش که همیشه از دردش می نالید گرفت و از جایش بلند شد مادرم اسرار داشت که شام بماند؛ اما من دردل دعا می کردم که ای کاش نماند دقایقی طاقت فرسا گذشت که بالاخره بعد از بوسیدن صورتم از خانه بیرون رفت امروز رفتار عجیبی داشت! مادرم که بعد از بدرقه ی ثریا خانم با صورتی سرخ شده از سرما به داخل آمده بود به سمت شومینه ی گوشه ی اتاق رفت، چند لحظه ای در سکوت گذشت که بی مقدمه گفت: - اومده بود تاریخ عروسی رو بگه! لحظه ای به گوش های خودم شک کردم و با تته پته گفتم: -چی... کار کنه؟ -چیز عجیبی نگفتم تاریخ عروسی رو آخر این ماه گذاشتن و ما هزارتا کار مونده داریم. سرم گنگ بود و باورم نمی شد؛ سر در نمی آوردم از کارهای شهاب... بدون گفتن حرفی از جایم بلند شدم، راه اتاقم را در پیش گرفتم اما تمام فکرم درگیر حرف های مادرم بود، طبق عادت همیشگی ام در اتاق را قفل کردم و روی تخت نشستم. سرم را بین دست های سردم گرفتم و چشم هایم را روی هم گذاشتم ترس عجیبی به وجودم رخنه کرده بود، ترس از آینده ای مبهم و نامعلوم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت2 گلاره جیغ کشید:رفت..چطور تونست؟ها؟؟؟اون... آناهیتا داد زد:رسیدی؟به حرفم ر
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 آناهیتاعصبی گفت: ...مثل اینکه حرف حالیت نی ست ها... تا حالا یه درصد احتمال دادی که خودت عاشقم شی؟ها؟ فکر کردی امیررایا مونده تو بیای عاشقب شی و بعد تو هم ولم کنی؟اون بین این همه دختر ترگل ورگل عاشق یکیشون هم نشده!! -من به خودم ایمان دارم. ترانه که مثل همیشه و گلاره هم داشت اشکم رو پاک می کرد. پگاه:آخه سگ تو روحت شده مرض داری؟ -خفه.. پگاه:بچه ها ولم کنین..سگ تو رو شده مرض داره!!..آدم مرض دار هم نفهمه! *** یه نفس عمیق کشممیدم.وارد کلاس شد.خیره نگاهب کردم.پس امیررایایی که میگن اینه ... راسمتش دل من جوری شد چه بر سه به اونایی که با یه نگاه عا شق چشم و ابروی ملت می شن!. یه پسر بلند قد و خوو هیکل و فیت نس... . پوست روشن..البته به نار من که مرد اونیه که صورتش برنزه باشه یا سیاه سوخته.. این پوست نشون میده ایشون فرق بیل و کلن رو نمی دونه!. نیگا خدا واسه ملت چه رژلبی زده! لبای قرمز..! دماغ؟.دماغ خوشگل..خدا به خیر بگذرونه..و اما...شاید چیزی که خیلیا رو فریب داد همین چشما بود. همین دو تا تیله ی خاکسممتری با رگه های مشممکی...چشماو فوق العاده بود. طبق معمول وارد کلاس که شد یه 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت2 قسمت دوم به سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 قسمت سوم پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی را همراه چادر به عنوان هدیه در کیسه گذاشت از مغازه خارج شدند چون نزدیک اذان بود خیابان شلوغ شده بود نازی هی غر میزد ـــ نگا نگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح هدیه میده اقا ،اخ چقدر از اینا بدم میاد زهرا با ناراحتی گفت ــــ چی شد مگه کار بدی نکرد مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح می داد با او بحثی نکند به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا ان ها را به بستنی دعوت کرد هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفتن مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه ڪرد ـــ اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجوری مخ زنی کنه بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند مهیا که کالفه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید با دیدن صاحب صدا شکه شد... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 #پارت2 *یک ماه قبل* هوا بارانی بود. بوی نم خاک و پشگل های خیس خورده روبروی
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 حال_تایپ😍 حسن برادر شبنم، با دیدن ما که در حال دور شدن از روستا بودیم گفت: بچه ها، پایین تر از اینجا خطرناکه. همین جا بازی کنید. جای نریدا. شبنم کمی دلهره داشت. به چشم های پر از استرش نگاه کردم و گفتم: ترسیدی؟ آره؟ شبنم شانه بالا انداخت و گفت: معلومه که نه. مثلا از چی بترسم؟ گفتم: از این که گرگ بیاد. شبنم گفت: گرگ که تو روز نمیاد. باید تا شب نشده برگردیم. گفتم: پس چرا انقدر دل نگرانی؟ها؟ بگو دیگه ترسیدی. شبنم از این که کسی ترسو خطابش کند متنفر بود. چهره مصممی به خودش گرفت و گفت: نه من هیچیم نیست. اصلا هم نترسیدم. اگه خودت ترسیدی بگو! گفتم: فقط یه کیسه سبزی باید جمع کنیم که چرخچی بهمون عروسک بده. شبنم گفت: ولی مار جانم منو می کشه. اگه بفهمه آمدم کوه سبزی وِجین کنم. گفتم: خب کسی نمی فهمه که. تو هم سبزی هاتو میدی من. من به چَرخچی میدم. عروسک هم نصف پیش توئه نصف پیش من. نزدیک پای کوه بودیم. هوای ابری بهار، اجازه نمیداد آفتاب به پوست های سفید و درخشان ما بخورد. چندین نوع سبزی محلی چیدیم. شبنم بیشتر از من درباره سبزی ها شناخت داشت. بعد از چند ساعت تازه نصف کیسه پارچه ای که همراهم بود را پر کردیم. شبنم به هوای گرفته بالای سرش نگاه کرد و گفت: گیلوا، بریم خانه. دیر میشه ها. تا برسیم پایین روستا، هوا تاریک میشه. اما من، مطمئن بودم که با این مقدار سبزی کمی که جمع کرده بودیم، عروسکی که بارها آرزویش را داشتم، نمی توانستم معاوضه کنم. با قاطعیت به شبنم گفتم: نوچ. من هستم. اگه تو می خوای بری برو. با این حتی چشم عروسک هم به ما نمیدن، چه برسه به خود عروسک. شبنم گفت: یه روز دیگه میایم. به خدا خطرناکه. گرگ میاد لت و پارمون می کنه. اگه مار جانم بفهمه... وسط حرفش پریدم و گفتم: تو از اول هم ترسو بودی. شبنم دوباره با قاطعیت گفت: من اصلا نترسیدم. عیبی نداره، دوباره سبزی ها رو واچین کنیم. بجنب که دیر نشه. تاریکی هوا رو حس می کردم اما فقط یه کم مانده بود تا کیسه سبزی ها، پر شود. بارها دلم آرزوی عروسک پلاستیکی دخترانه ای را کرده بود که موهای روشنش، روی صورتش ریخته بود. خط غروب آفتاب کاملا مشخص بود. شبنم این بار با ترس گفت: به خدا گیلوا دیره. مار جان به باد کتکم میگیره. تو که پدر نداری که نگرانت شن. 💜 💜💜 💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜💜💜