💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت338 کلافه از این صدای بلند میگم: _من اینو نگفتم. _اما هر بار داری بهم نشون م
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت339
_پس از کجا فهمیدی راست گفتم؟چطور باورم کردی؟
نگاهش رو به صورتم می دوزه و با تاخیر جواب میده:
_من اون نگاه تو باور کردم،هیچ وقت هم باورم عوض نمیشه،اگه سکوت کردم و اخمام درهمه به خاطر این نیست که با چهار تا کلمه ی چرندی که هاله گفته نظر منم عوض شده.لطفا درکم کن آرامش،داغونم.
می خوام بگم پس من چی؟منی که الان بیشتر از همیشه بهت نیاز دارم چی؟اما سکوت می کنم.هامون وسط ما گیر کرده بود،یک طرف من،یک طرف مادر و خواهرش و طرف دیگه هاکان و بچه ای که متعلق به هاکانه.
حق داره،سخته بخواد توی جمع از بچه ی زنش بگه برای مرد غیرتی مثل هامون این رفتار بعید نبود.به رو به رو زل می زنم.می خواد حرفی بزنه اما منصرف میشه با کلافگی ماشین رو راه می ندازه و ادامه ی راه رو میره.
هیچ کدوم حرفی نمی زنیم،ماشین رو جلوی تالار پارک می کنه خم شده و از توی داشبورت جعبه ای رو بیرون میاره و به دستم میده.
_اینو هم بده بهشون.
بازش می کنم،یک سکه ست.سری تکون میدم و پیاده میشم من به قسمت زنونه میرم و اون مردونه.
خبری از عروس و داماد نیست،به محض وارد شدن چشمم به مهراوه میوفته،با اون لباس سوسنی بلند زیبا شده،زمین تا آسمون فرق کرده با اون مهراوه ای که هر بار چادر سرش بود.با مادر طهورا و خاله ی محمد و چند زن دیگه که برای خوش آمدگویی جلوی در ایستاده بودن سلام و احوال پرسی می کنم.
مهراوه با دست همکار های هامون رو نشونم میده،می شناسمشون و میدونم اگه اون جا برم باید سؤال پیچ بشم و اون لحظه آخرین چیزی که می خواستم حرف زدن بود برای همین یک گوشه ی دنج رو انتخاب می کنم و تنها می شینم مهراوه هم بعد از این که احوال خودم و دخترم رو جویا میشه میره.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃