💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت340 همه مشغول رقص و پایکوبی هستن اما من توی دلم ماتم کده ست،دلم می خواد برم تو
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت341
با خنده سر تکون میدم،از کنارم که عبور می کنن ماسک من هم کنار میره،هر چند لبخندم بی شباهت به دلقک های توی سیرک نبود،مصنوعی و از روی اجبار.
می شینم
و بی حوصله موبایلم رو بیرون میارم،برای هامون پیام می فرستم:
_راه نداره زودتر بریم؟
قبل از ارسال کردن پاکش می کنم،من حق نداشتم اونو از عروسی بهترین دوستش محروم کنم،ولی کاش می شد خودم تنهایی برمی گشتم.
دقیقه ها به کندی می گذرن،فقط یک بار بلند میشم و سکه ای که هامون داد رو میدم و کمی با طهورا حرف می زنم و هر چی اصرار می کنه که بمونم
یا برقصم قبول نمی کنم،با چند تا از همکار ها و دوستای هامون هم آشنا میشم که همه تعجب می کنن که بی خبر ازدواج کردیم و من همچنان مجبورم با ماسک مصنوعی روی صورتم خودم رو خوشحال و راضی نشون بدم.
بالاخره ساعت شش و نیم هامون پیام می فرسته که منتظرمه مثل پرنده ای که سال هاست توی قفس زندونی شده خوشحال از آزادی بلند میشم و بعد از خداحافظی بیرون میرم.
هامون رو می بینم که مشغول صحبت با محمده،به سمتشون میرم و فقط جمله ی آخر محمد رو می شنوم که میگه:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃