💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت341 با خنده سر تکون میدم،از کنارم که عبور می کنن ماسک من هم کنار میره،هر چند لبخن
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت342
_ولی اگه بازم تنش می خارید این بار تنها نرو،هاله مثل خواهر منم هست بدم نمیاد پرم به پر این یارو گیر کنه و یه حالی ازش بگیرم.
هامون متوجه ی من میشه،نگاهی به صورتم می ندازه و میگه:
_بریم؟
سری تکون میدم و خطاب به محمد میگم:
_خوشبخت بشید آقا محمد،بازم تبریک میگم.
محترمانه سرخم می کنه و پاسخ میده:
_خواهش می کنم،منم تشکر می کنم که اومدی.
رو به هامون ادامه میده:
_امشب که دیگه نمیری بیمارستان؟
پاسخ هامون منفیه،با هم دست میدن و بعد از خداحافظی سوار ماشین می شیم.
قبل از راه افتادن نگاهی به صورتم می ندازه و می پرسه:
_خوبی؟
ته دلم میگم:چه عجب نگاهم کردی.
اما در ظاهر جواب میدم:
_اوهوم،فقط خسته م.
دیگه حرفی نمی زنه ماشین رو راه می ندازه،کمی از مسیر رو که میریم،صداش سکوت رو می شکنه:
_هنوز ازم دلخوری؟
آهی که قراره با معنی از سینه م بیرون بیاد رو خفه می کنم و با صدای آرومی جواب میدم:
_نه.
به جای حرفی دستم رو می گیره ،این هم نوعی معذرت خواهی به روش هامون.
کافی بود؟برای آرامش احمق آره.
تا رسیدن دستم رو رها نمی کنه،چه فایده؟این دست رو باید جلوی مادرش و هاله به همین محکمی می گرفت.
دلخور نیستم اما عجیب دلشکسته م.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃