eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت343 * * * * * * در رو با کلید باز می کنه و منتظر می مونه بعد از داخل شدنم د
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 جوابم رو نمیده به جاش از فرق سر تا نوک پاهام رو برانداز می کنه.صدای طپش قلبم دیوانه وار بالا رفته،از حال خودم می ترسم،همین طور از نگاه خاص هامون.کاش این طوری نگاه نکنه،کاش بفهمه اون چشم های مخمور و سیاه وقتی با این التهاب به من زل زده قلب من چاره ای نداره جز بی قراری. برای این که حواس اون رو یا شاید هم حواس خودم رو پرت کنم با خنده ای مصلحتی میگم: _اگه خوشت نیومد رودروایسی نکن،بهم بگو هر چند دیگه فایده ای نداره چون مراسم تموم شد. جوابی نمیده،در واقع نمی فهمه چی گفتم،یا شاید هم می فهمه،هیچ چیز از چشم هاش نمی فهمم جز این که این نگاه،نگاه همیشگی هامون نیست. از جاش بلند می‌شه،به سمتم میاد و با هر قدمی که نزدیکم میشه ضربان قلبم رو کوبنده تر احساس می کنم. روبه روم که می ایسته می ترسم صدای قلبم رو بشنوه،هر چی نباشه دکتره،با صدای قلب آدم ها خوب آشناست.با صورتی گر گرفته سرم رو پایین می ندازم من که انقدر خجالتی نبودم پس الان چرا جسارت زل زدن توی چشم هاش رو ندارم؟ اون هم اصراری به نگاه کردنم نداره و با صدای بم و جذابی زمزمه می کنه: _خانوم شدی. جریان برقی که ازم عبور می کنه رو به خوبی حس می کنم،نفسم به کندی بالا میاد توان یک لحظه بیشتر موندن رو ندارم سرم رو بالا می گیرم،مصنوعی لبخند می زنم و کوتاه میگم: _ممنون. می خوام هر چه زودتر از اون مهلکه فرار کنم برای همین با صدای لرزونم ادامه میدم: _برم لباس عوض کنم. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃