eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
1.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت348 _چیه؟ جوابم رو می‌ده: _سطح توقعاتت بالا رفته،من از این قرتی بازیا خوشم نم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 هامون_ در باز است ولی برای رفتن به داخل لحظه ای درنگ می کند،نه از ترس بلکه در دل دعا می کند هر اتفاقی که افتاد حرمت نشکند.برایش سخت است مقابل مادرش بأیستد و حرفی بزند که او را برنجاند،امشب باید با ملاحظه شود هر چند هنوز نمی داند چه قرار است بشنود. تأمل را کنار گذاشته و وارد می‌شود،هاله طول و عرض پذیرایی را با قدم هایش متر می کند و مادرش روی مبل کرم رنگ شان نشسته و زیر لب ذکر می گوید، شاید هم زیر لب با هاکان حرف می زند. در را می بندد و با گام های همیشه استوارش چند قدمی جلو می رود،نگاه هر دوی آن‌ها روی او ثابت می ماند،هاله با اخم رو برمی گرداند و با فاصله از مادرش می نشیند اما ملیحه خانم در حالی که چشم به قامت پسرش دوخته با صدای محکمی می گوید: _خوش اومدی،بشین. ته دلش لبخندی می زند،شاید این تحکم کلامش را از مادرش به ارث برده.از او یاد گرفته چگونه مرد باشد،کی سخن بگوید،که رفتار ناشایستی نکند او درسش را خوب یاد گرفته بود اما هاکان نه…و خاله ملیحه مطمئن به تربیت درستش گویا قصد دارد گوش برادر بزرگ را بد بپیچاند. کمی به جلو خم شده و انگشتانش را در هم می پیچد و با صدای مردانه اش سکوت را می شکند: _خوب مامان،می شنوم. مادرش نگاه معنادارش را از او می گیرد و با توقفی طولانی لب به سخن باز می کند: _وقتی پدرت مرد،سر خاکش بهش قول دادم مراقب امانتی هاش باشم.ازدواج ما یه ازدواج معمولی نبود،ما با کلی سختی و مانع تونستیم سقفی رو برای خودمون بسازیم،روا این بود با هم قدم به اون دنیا می ذاشتیم اما انگار اون خبر داشت چه روزهای شومی در پیش داریم و رفت.تقصیر منه،این خونه از روز اول به اسم شماها خریداری شد که سر و سامون بگیرین و هر کدوم توی یک طبقه ش مستقر بشین.رضا بارها و بارها گوشزد که نمی خواد مستأجر به این خونه بیاره،این جا فقط متعلق به صادقی ها بود و بس.اما من،با آوردن زهرا به این خونه پشت کردم به خواسته ی رضا و اونو از خودم رنجوندم.دلم سوخت،یه زن تنها بود و یه دختر بچه،صاحب خونه جوابشون کرده بود.رو حساب دوستی دیرینه ای که با زهرا داشتم طبقه ی اول با قیمت پایین بهش اجاره دادم تا فکر نکنه سربارِ ما شده.هیچ وقت به ذهنم نرسید بچه ها ممکنه بزرگ بشن،پسرم جوون میشه،دختر اون هم همین طور. شونزده سالش بود و مادرش می نالید،بارها و بارها تو هم شکایت های زهرا رو شنیدی،هممون شنیدیم که چطور سرکشی های دخترش می گفت 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃