💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت355 از این قضاوت ها خونش به جوش می آید و با خشم می خواهد به سمت هاله برود که
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت356
_فقط وقتی دست اون دختر و گرفتی و خواستی فرار کنی به این فکر کن که شیری که بهت دادم رو حلالت نمی کنم پسرم.
با این حرف تن هامون را می لرزداند و بدون اعتنا روی مبل می نشیند و نگاهش را به قاب عکس هاکان می دوزد.
سخت ترین دوراهی پیش پای هامون قرار داشت،مادرش یا آرامش؟
.
اگر این همه عذاب کشیدن آن دختر را به چشم ندیده بود شاید الان می توانست خواسته ی مادرش را قبول کند ولی چطور دلش می آمد اشک های آرامش را نادیده بگیرد و دخترش را از او جدا کند؟دوام نمی آورد این را مطمئن بود.
فرصت تصمیم گیری نداشت،فکری به ذهنش می رسد حداقل می توانست زمان بخرد.
قدمی به مادرش نزدیک شده و می گوید:
_اون بچه حق این رو داره که تا دو سال شیر مادرش رو بخوره،مخصوصا که زود به دنیا اومده برای همین زمان می خوام.
نگاهش می کند و می گوید:
_بعد از دوسال طلاقش میدی؟
جوابش یک سکوت طولانی و مسمم است،تلخ می خندد.پسرش حتی نمی توانست به زبان بی آورد که او را طلاق می دهد.
سری به طرفین تکان می دهد و تنها یک کلمه می گوید:
_برو.
هامون با چشم هایی پر از خواهش نگاهش می کند.
_به پلیس که چیزی نمیگی مامان؟ازم نخواه مجبور به انتخاب بشم.
مادرش با تبسمی روی لب جواب می دهد:
_انتخابت اونه پسرم،لازم نیست حرفی بزنی.خواستی مقابل خانوادت وایستی منم حرفی ندارم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت355 از این قضاوت ها خونش به جوش می آید و با خشم می خواهد به سمت هاله برود که
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت356
با شک می گوید:
_یعنی…
ملیحه جمله اش را تکمیل می کند:
_یعنی فراموش کن مادری داری،اما منم از اون دختر نمی گذرم حالا که تو نخواستی اون دختر و طلاق بدی منم ازش شکایت می کنم.
با درماندگی چشم هایش را می بندد،نمی دانست باید چه کار کند و چه حرفی بزند تا او قانع شود،ناچارا می گوید:
_بهم زمان بده.
_که دوباره همین حرف ها رو بزنی؟
پاسخش منفی ست.
_نه،فقط می خوام فکر کنم.
ملیحه چند لحظه ای او را نگاه می کند و بالاخره سر تکان داده و می گوید:
_باشه،فعلا صبر می کنم تا تصمیم تو بگیری.
دلش می خواهد بگوید تصمیمم را گرفتهام،زنم را طلاق نمی دهم اما سکوت می کند،تمام حرف هایش در نگاهش پیداست و ملیحه خیلی خوب می خواند و اعتنا نمی کند.
چند قدمی به عقب برداشته و در سکوت از خانه بیرون می رود،نگاهی به طبقه ی بالا می اندازد،آرامش الان منتظرش بود باید چه می گفت؟می گفت حکم صادر شده،آن هم جدایی تو از دخترت.ذوقی که تمام این مدت در او دیده بود را با یک حرف کور می کرد؟می توانست؟می توانست آرامش را از دخترش جدا کند و خودش هم زیر تمام قول هایش بزند؟چیزی از آن دختر باقی می ماند؟
صدای زیبا و ظریف آرامش در آن لحظه در سرش تداعی می شود و دلش را می سوزاند.
_اگه باورت کنم و دوباره باور هام خراب بشه چی؟
دستش را مشت می کند و مشتش را به دیوار می کوبد،او مثل هاکان نبود.قول داد که باشد پس هر اتفاقی هم که بیفتد نباید جا بزند.اما با دل مادرش چه کار می کرد؟با وضع روحی هاله چه کار می کرد؟می توانست با بی تفاوتی به خانواده اش پشت کند؟آن لحظه خودش را درمانده ترین آدم دنیا می بیند،درونش از خشم می سوزد و نمی داند از چه کسی عصبانی ست!
عرق سردی روی پیشانی اش نشسته و پریشانی در چشم های سیاه و تاریکش موج می زند.پله ها را با کندی بالا می رود،نمی دانست روی نگاه کردن به چشم های آرامش را دارد یا نه!
روبه روی در قهوه ای رنگ می ایستد و با مکث دستش را بالا می برد و چند تقه به در چوبی می زند.خیلی زود در باز می شود و آرامش را با نگرانی مقابل خودش می بیند.
آرامشی که با دیدن چشم های قرمز و ملتهب او نگرانی اش تشدید می شود و با این حال جرئت سؤال پرسیدن ندارد.از مقابل در کنار می رود،حتی نمی تواند از روی اجبار لبخندی به روی این دختر بزند.وارد شده و کفش هایش را در می آورد،در که به رویشان بسته میشود بالاخره آرامش جرئت پرسیدن پیدا می کند:
_خیلی طول کشید،چی شد هامون؟
به چشم هایش نگاه می کند ابروان کشیده و مژه های بلندی که چشمانش را قاب گرفته بودند.نگاهش روی جز به جز صورت او چرخ می زند و در دل به خود اعتراف می کند این دختر امشب زیادی خواستنی شده است.شاید چون ترس از دست دادن به دلش افتاده و حالا نمی خواد دست از کسی که ماه ها هم خانه اش بوده بردارد.
با صدایی گرفته پاسخ او را می دهد:
_نگران نباش،چیزی نمیشه.
بلافاصله بعد از گفتن این حرف پشیمان می شود و در دل به خود لعنت می فرستد که چرا به او وعده ی الکی داده وقتی می داند روزهای خوشی در انتظارشان نیست.
آرامش باز می پرسد:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃