eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت36 هامون خوب متوجه می شود که با حالت تهاجمی هاله ، آرامش درست مثل مجرم ها قدمی ب
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 _منو احمق فرض کردی ؟؟؟ قدمی به دخترک که از ترس در خودش جمع شده نزدیک تر می شود و این بار با صدایش چهار ستون بدن آرامش و زهرا خانم را می لرزاند : _فکر کردی کی روبه روت ایستاده ؟ یه احمق که مزخرفاتِ ذهن تو رو باور کنه ؟ یعنی برادر من سر هیچ و پوچ داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه ؟ این بار زهرا خانم مداخله می کند و در حالی که از چشمانش روان است سعی دارد جلوی خشم فوران شده ی جوان قد بلند روبه رویش را بگیرد: _تو رو خدا پسرم ، آرامش راست گفت همه چیز… میان کلامش می پرد، باز هم صدایش اوج گرفته: _به من نگو پسرم ! این بار زهرا خانم هم با آن سن و سال عقب نشینی می کند و ساکت می شود ، هامون اما با خشم بیشتری انگشت اشاره اش را مقابل آن مادر و دختر تکان می دهد ، خشم کلمه ی ناچیزی برای نام گذاری روی نگاهش بود. همان گونه که سعی در کنترل خود دارد با صدایی که هیچ بلوف زنی و دروغی در آن پیدا نمیشود تهدید وار کلمات را از لابه لای دندان های به هم چفت شده اش بیرون می فرستد : _اگه بلایی سرش بیاد… مکث کرده و با تحکم بیشتری کلمات بعدی را ادا می کند : _اگه بلایی سر هاکان بیاد،قسم می خورم چشمم رو به مجازات قانونی نمی دوزم . خودم زندگی تونو سیاه می کنم، خودم به خاک سیاه می شونمتون. از من بترسین ! اگه بلایی سر هاکان اومد از من بترسین ! نیازی به گفتنش نبود ، همین طور هم کسی نبود که در مقابل این لحن آرام بماند و ترس به دلش راه پیدا نکند.حتی آن عابری که از کنارشان گذر می کرد،سعی می کند با فاصله گرفتن از تیر آن نگاه دور بماند. تهدید نگاهش را به کرسی می نشاند و جلوی چشم های اشک بار و ترسیده ی آرامش که اندام مردانه اش را بدرقه می کند به سمت بیمارستان می رود. نزدیک اتاق عمل که می شود نگاهش روی دو مأمور پلیسی که روبه روی صندلی مادرش ایستاده اند و هاله با گریه با آن ها حرف می زند ثابت می ماند . سعی دارد کمی آن گره کور شده میان ابروهایش را باز کند اما موفق نمیشود ، با همان چهره ی عبوس و درهم رفته که جذبه و جذابیت خاصی را به صورت مردانه اش هدیه داده بود به سمت آن ها میرود . مأموران پلیس متوجه ی او می شوند و صحبت هاله قطع میشود. یکی از مأموران پلیس با دیدن هامون، می پرسد : _شما نسبتی با هاکان صادقی دارید ؟ جواب می دهد ، مختصر و کوتاه: _برادرمه. مأمور پلیس که هامون از روی کارتش پی برد سروان حسینی نام دارد ، سری تکان داده و سوال بعدی را می پرسد : _کی به برادرتون چاقو زده ؟ می دونید ؟ هاله و مادرش چشم دوخته به هامون و منتظرند بگوید کار چه کسی است اما با حرفی که به زبان میاورد روی تمام باور هایشان خط می اندازد : _اتفاق بود ، ما شکایتی از کسی نداریم . ملیحه خانم بی طاقت از روی صندلی برمیخیزد و با اعتراض نام پسرش را صدا می زند: _هامون… هامون با بالا بردن دستش مادرش را به سکوت دعوت می کند و جمله اش را دوباره و با تحکم کلام بیشتری برای سروان حسینی بازگو می کند: _همین که گفتم ، ما شکایتی از کسی نداریم . می تونید برید. حتی در مقابل مامور پلیس هم لحنش آغشته به دستور و کلامش جدی و غیر قابل نفوذ است. آن دو مأمور با تردید به هم نگاه کرده و سروان حسینی می گوید: _به هر حال ما موظفیم تحقیق کنیم ، چون به جون برادرتون سوﺀقصد شده و اگه خدایی نکرده بلایی سرش بیاد پای یه قتل در میونه. دستی با کلافگی بر روی صورتش و ته ریش کم پشتش می کشد و با لحن نه چندان خوشایندی جواب می دهد : _برادر من طوریش نمیشه،تا وقتی هم من شکایتی نداشته باشم نیاز به تحقیق شما نیست. لطفا بیشتر از این وقتمونو نگیرید . لحنش به مذاق دو مأمور جوان پلیس خوش نمی آید اما ناچار به سکوت ، سر تکان می دهند و از آن ها فاصله می گیرند . به محض دور شدنشان هاله با عصبانیت، اشک هایش را با پشت دست پاک کرده و شجاع تر از همیشه در صدد اعتراض به کار برادرش بر می آید : _چرا نگفتی کار اون زنیکه است ؟ نمی خوای بدیش دست پلیس ؟ می خوای همین طور راست راست راه بره به ریش منو تو بخنده ؟ هامون با عصبانیت مانع ادامه ی حرف هاله می شود : _ببند دهنتو! هاله: چرا ببندم ؟ پای هاکان درمیونه یعنی برات یه ذره هم مهم نیست به خاطر کی هاکان اون تو داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه ؟ این حرف ها کلافه ترش می کند ، کاش هاله کمی درک می کرد که حال هامون از همه آشفته تر است . کاش درک می کرد برادرش مانند او نمی تواند با اشک ریختن و گریه کردن دلش را سبک کند . مجبور است محکم باشد ، مجبور است تکیه گاه باشد زیرا او یک مرد است.برای همین مجبور است مثل یک مرد سینه سپر کند و در شرایط سخت اوضاع را آرام نگه دارد . 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت36 امروز غزل کلاس داشت و من تنها همه کارای خونه رو انجام دادم.... وظیفه حمام کر
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 و بعد گو شمو توی دندوناش گرفت و فشار داد و با صدایی که از بین دندوناش به زور بیرون می اومد گفت: -ولی من راه های بی خطر زیادی برای لذت بردن از تو بلدم... و با شدت شروع به بوسیدن من کرد..اشکم سرازیر شده بود و از این بی پناهی و بی کسی خودم به خدا شکایت می کردم و از خدا کمک می خواستم....تالشمم برای برداشتن دستش از جلوی دهنم بی فایده بود چرا که هر بار که می خواستم دستش رو پس بزنم اونو محکمتر روی دهنم فشار میداد و االن دیگه با این فشار احساس می کردم که دور دهنم ضخم شده.....شروع به حرکت به سمت تخت خوابش کرد و منو با خودش می کشوند دیگه واقعا داشتم از ترس می مردم...باید یه کاری می کردم....اگه الان کاری نمی کردم دیگه دیر می شد....نگاهم به گلدون کنار تختش افتاد ...اره این بهترین کاره.....همچنان منو به تخت نزدیک و نزدیکتر می کرد...االن دیگه اگه دستمو دراز می کردم دستم به گلدون میرسید سریع گلدونو بر داشتم و محکم پرتش کردم به سمت دیوار روبروم...صدای خرد شدن گلدون خونه رو برداشت.بهنام عصبانی شده بود..دستش رو از روی دهنم برداشت.....منو با حرص رها کرد طوری که چند قدم به سمت عقب رفتم تا تونستم تعادلمو حفظ کنم.... سزیع چرخیدم و خواستم از اتاق فرار کنم که با صدای بلند فریاد زد -تو توی اتاق من چه غلطی می کنی؟دختره هرزه بی سر و پا از اینجا گم شو بیرون نگاه خیس از اشکمو بهش دوختم ...شکه شده بودم...صدای در اتاق غزل رو شنیدم ..و بعد از چند ثانیه غزل سراسیمه وارد اتاق شد و با ترس گفت: -اینجا چه خبره؟ بهنام با چشمای قرمز نگاهی شیطانی که پر از حرف بود به من کرد و گفت: -از این دختره فاسد بپرس که نصفه شب توی اتاق یه پسر مجرد چیکار می کنه؟ زبونم بند اومده بود....نگاهی از سر استیصال به غزل کردم..می خواستم دهن باز کنم و از خودم دفاع کنم ولی توانایی این کار رو نداشتم...فقط اشک می ریختم و سرم رو به طرفین تکون می دادم.... غزل اروم به سمت من اومد..دستم رو گرفت و گفت: -بیا بریم بیرون با تمام توانم فقط تونستم بگم ..من ..من ولی غزل میون حرفم پرید و گفت: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت36 ـهچی با اجیم بیرون بودم ـبله بله کدوم خری جز من شده ابجی تو ـعه الناز نار
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 منتظرتم خدافظ ـــــــــــــــــ گوشیمو گذاشتم روی کوک ودیگه نفهمیدم چیشد که خوابم برد عسل: باصدای زنگ کوفتی بیدار شدم امدم دوباره بخوابم که یاد قراری که با بچه ها داشتم افتادم زود دل از تخت کندم وبه سمت روشویی رفتم ابی به صورتم و به سمت کمدم رفتم زود یه مانتو مشکی جین مشکی روسری مشکی برداشتم روی تخت گذاشتم از اتاق امدم بیرون وبا سختی از پله ها رفتم پایین امدم برم توی اتاق مامانم که باحرفی که شندیم سرجام میخکوب شدم یعنی ناراحتی امروز بابا وحال خرابش برای اینکه داره ورشکست میشه وااای اصال باورم نمیشه بدون اینکه توی چهرم چیزی پیدا باشه در زدم میشه بیام تو باصدای بابا که گفت: بیا او دخترم رفتم داخل مامان ازبس گریه کرده بود چشماش قرمز شده بود الهی عسل بمیره این روز شمارو نبینه با ناراحتی رومو کردم سمت بابا میشه به منم بگین چیشده بابا:عسل بابا خودتو نگران نکن عزیزم من باید شب باهات صحبت کنم اگه بخوای میتونی به پدرت کمک کنی 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت36 -آقا داماد لبخند لطفاً شهاب بی توجه به حرفش گوشه ی لباسم را گرفت و به س
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -فکر نمی کردم با گندی که زدی آقا شهاب دوباره مشتاق به ازدواج باشه! لبخندش را عریض تر کرد و پشت چشمی برای شهاب نازک کرد، شهاب با اخم روی برگرداند اما با حرفی که مهرداد زد با عصبانیت به او نگاه کرد لحظه ای رنگ بیرون زده ی گردنش را از نظر گذراندم خدای من چقدر گستاخ بود که جلوی شهاب این حرف را زد! پاهایم دیگر تحمل وزنم را نداشت... 》چقدر خوشگل شدی جوجوی من《 شرمگین سر به زیر انداختم دلم می خواست هرچه سریع تر بروند، نگاهم لحظه ای به دست مشت شده ی شهاب افتاد هرچند مرا نمی خواست اما پسر حاج صادق بود و غیرتی ! مهال که خشم شهاب را دید و می دانست عصبی که شود دودمانش را به باد می دهد، تبریک زیر لبی گفت و دست مهرداد را گرفت و از ما دور شدند. خسته بودم و توان ایستادن را نداشتم، روی صندلی نشستم که شهاب هم نشست اما لحظه ای نگذشته بود که سر و کله ی فیلمبردار سمج پیدا شد و اصرار داشت که برای زیباتر شدن فیلم برقصیم تصور رقصیدن با شهاب فقط در رویایم برایم اتفاق افتاده بود و بس! نگاهی دزدکانه به شهاب انداختم نفس های تندی که از سر عصبانیت می کشید حال بدش را نشان می داد با اکراه از جایش بلند شد و به تبعیت از او من هم بلند شدم؛ من بودم و شهاب و فیلمبرداری که با درخواست هایش رویاهایم را به واقعیت تبدیل می کرد. به سمت پیست رقص رفتیم که هنوز هم پر از جوان هایی بود که در حال رقص و پایکوبی بودند، با دیدن ما دست زدند و دورمان را احاطه کردند دی جی با ورود ما آهنگ آرامی پخش کرد و همه را به رقصی دو نفره و آرام دعوت کرد. نگاهم به نیما و دختر ریز نقش و زیبایی که کنارش ایستاده بود افتاد با اشاره از همه خواست که هرکسی با جفت خودش به ترتیب اطراف ما برقصند و جلوه ای زیبا برای فیلمبرداری به وجود آورد لبخندی از کارش زدم و نگاهم را به شهاب دوختم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت36 ابرو هام رفته بود تو مو هام د قت کردم که د یدم پسره ابرو های شیطونی دار
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 داستان رو تعریف کردم.اسم تاد وارد شد.نمی دونم اون سه تا چرا نیو مدن...تمرکزم رو روی درس گذاشتم...مهم نیست!؟!فق یه حس فو ولیه!البته همچینم کنجکاو نیستم بدونم کجان؟!نکنه رفته باشن حراست؟ استاد بیوشیمی،بعد از کلی درس دادن داشت آمده ی رفتن می شد که اومدن و گفتن من برم حراسمت.حراسمت؟! این جزای این بود که به اونا خندیدم.بلند شدم و رفتم. وارد حرا ست که شدم هر سه تا ن ش سته بودن و سه تا قالب یخ دسمت هرکدومشمون بود..خیخ! آقای مهرآبادی با اخم گفت بشمینم. منم که تنها جای خالی رو کنار آندره دیدم رفتم نشستم. مهرآبادی:خوب یکیتون تعریف کنه که چی شد؟!..رستم پوربگو. خوبه گفت یکیتون بگه...امیررایای پارتی کلفت! آرمان شده بودن و من هم داشتم رد می ِ امیررایا:این آقایون مزاحم خانوم شدم،وایفه ی خودم دیدم کمکشون کنم.به نار شما کار ا شتباهی کردم آقای مهرآبادی؟باید خونشون این دانشگاه رو براشون می کشیدم. نه بابا...مزاحمت؟! رهام عصبانی شد و گفت:آره جون خودت!؟!! من مزاحم شدم؟خوبه والا...ایشون اول منو زدن. امیررایا:ایشون زدن؟حتما کرم رییتی وگرنه .... آندره:هوووی...فکرنکن تازه اومدیم نمی تونیم از خودمون دفاد کنیم..پس بلا داری چی بلور می کنی. امیررایا خوا ست بلند شه که آقای محمودی گفت:آقایون..اینجا میدون جن که نیسممت!..آقای مهرآبادی پرونده ی این چهار نفر رو بیار..خوب...خانوم آرمان شما بگین چی شد؟چرا چیزی نمی گین؟ 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃