🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت4
کلید می ندازم و وارد میشم ، میدونستم مامان این ساعت خونه نیست و سر کاره ، اون هم چه کاری ؟ پختن کیک و شیرینی که تهش شندرغاز بیشتر کف دستش نمی ذاشتن.
اگه خاله ملیحه این خونه رو توی این محله با نصف قیمت بهمون اجاره نمیداد ما هنوز درگیر پیچ و خم همون مخروبه های محله های پایین شهر بودیم .
گاهی به این فکر می کنم به طور جدی باید روی کنکور تمرکز کنم ، همین که یه شغل برای خودم داشته باشم شاید بتونه منو از این فلاکت نجات بده .
هنوز لباس هامو از تنم در نیاوردم تقه های پی در پی که به در چوبی و لوکس خونمون میخوره آهم رو از نهاد بلند میکنه ، این شیوه ی در زدن فقط مختص به هاکان بود و بس .
به سمت در میرم و بی حوصله بازش میکنم .
هاکان_به به ! پشت کنکوری مارو ببین چقدر سخت مشغول تلاش کردنه ، خدایی نکرده خدایی نکرده با این حجم از فشار درس همون یه ذره مویی هم که روی سرت داری میریزه ، کچل میشی ، انقدر که نشستی پشت اون میز مطالعه عقب بندیت تخته شده ، شدی مثل نی قیلون . یه کم به خودت برس عزیزم ، برو بیرون بگرد ، یه کم با بقیه معاشرت کن ، چیه مدام سرت تو درس و کتاب ؟ از من به تو نصیحت ، توی این دنیایی که دو روزه به خودت سخت نگیر ! خدایی نکرده انقدر به چشمهات فشار میاری ، کور میشی کسی نمیاد بگیرتت اون وقته که این درس ها هم به دردت نمیخوره ، تو میمونی با کله ی کچل و چشم کور به انتظار شوهر.
دستم رو به کمرم بند کرده و منتظر نگاهش میکنم تا ببینم کی نفس می گیره ، در نهایت از سکوت ثانیه ایش استفاده میکنم :
_تیکه پروندنت تموم شد ؟
ژست متفکری به خودش میگیره و در کمال پررویی جوابم رو میده :
_نه هنوز یه خورده اش مونده.
با این حرف دوباره شروع میکنه :
_همین دیشب داشتم به هاله می گفتم دختری سخت کوش تر از آرام من تو کل عمرم ندیدم ، نه تفریحی نه موبایلی ، نه قراری ، نه دودی ، نه دمی ، انگار نه انگار این دختر یه جوونه هجده ساله است .
آخه تو بگو خداوکیلی ، الله وکیلی ، این تن بمیره خسته نشدی بس کتاب خوندی و یه گوشه نشستی ؟
می خندم ، از روی کلافگی… من از شنیدن حرف هاش خسته شدم اما اون از گفتن خسته نشده.
خاصیتش بود ، پر حرف و خوش گذرون ! انگار نه انگار این بشر برادر هامونه .
از جلوی در کنار میرم و میگم :
_بیا تو انقدر حرف زدی گلوت خشک شد حداقل یه لیوان آب بخور نمیری بیوفتی روی دستمون .
از خدا خواسته کفش های اسپورتش رو از پاش بیرون میاره و بدون تعارف به سمت پذیرایی میره.
در رو می بندم و مقنعه ام رو از سرم بیرون میکشم و جلوی آیینه ی قدی که روی دیوار نصب شده بود با دست کشیدن به موهام سعی میکنم اون حالت دلخواه رو بهشون بدم .
مدلش دقیقا همون طوری شده بود که دوست داشتم ، کوتاه ولی شیک !
از آشپزخونه ، لیوانی آب میکنم و برای هاکان که هر دو پاهاش رو روی میز گذاشته و راحت نشسته می برم .
همونطوری که لیوان رو به دستش میدم ، میگم :
_یه وقت بد نگذره ؟
یک نفس آب رو سر می کشه و جوابم رو میده :
_بد نمیگذره ، بشین کنارم که باید چند تا مگس رو بپرونیم .
خوب می فهمم منظورش از مگس ، دوست دخترهایی هست که تاریخ انقضاشون سر رسیده .
کنارش می شینم و من هم درست مثل خودش پاهام رو ، روی میز میذارم .
نگاهی به سر تا پام می ندازه و به تقلید ازخودم میگه :
_بد نگذره ؟
با دست خودم رو باد میزنم و جواب میدم :
_با این لباس ها دارم بخار پز میشم ، برم با یه لباس راحت عوضشون کنم ، برمی گردم .
تاخواستم ازجا بلند بشم ، مچ دستم رو گرفت .
بر میگردم :
_چته ؟ تو هم لباس راحتی میخوای برات بیژامه ی بابامو بیارم ؟
بر عکس همیشه ، شیطنت نگاهش رنگ باخته و جاش رو به یه جدیّت غریب داده ، به گونه های سفیدش خون دویده و قرمزی صورتش با وجود ته ریش بوری که داره قابل مشاهده است .
سیبک گلوش بالا پایین میشه و در نهایت میگه :
_لباستو عوض نکن ، من زود میرم… فقط یکی دو نفر هستن که باید از سرم بازشون کنم .
منظورش رو ازاین نگاه وازاین حرف نمیفهمم ، تازگی ها رفتار های عجیبی ازش میبینم ، بدتر از همه چند شب قبل بود که حس میکردم نگاهش روی ظرافت های دخترونه ام میچرخه ، اما خودم ، خودم رو قانع کردم. هاکان هر آدمی هم که بود نمی تونست با چشم دیگه ای به من نگاه کنه چون من براش فرقی با هاله نداشتم.
سکوت میکنم ، هاکان ازتوی موبایلش شماره ی یه دختر رو نشونم میده و دوباره بازهمون شیطنت برگشته به کلامش میگه :
_ازهمه مهم تر اینه، لامصب یک سیریشی هست که لنگه نداره ، نگو. دوست دخترمی بگو نامزدمی ، چه میدونم زنمی ، ننه ی توله هامی .
صورتم رو باچندش جمع میکنم و میگم :
_به من میاد نسبتی باتوداشته باشم نکبت ؟ مگه همون دخترای آویزون گول ظاهرتو بخورن ، من که میدونم تو چه هفت خطی هستی.
سینه سپر میکنه ومغرورانه میگه :
_پس قبول داری ظاهرم خوبه ؟
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت4
زن عمو از شنیدن حرفای من وحشت زده شده بود....دائم لباشو گاز می گرفت
و لحظه به لحظه رنگ صورتش بیشتر
به سفیدی می رفت...سریع بلند شدمو براش یه لیوان اب قند درست کردم. به زور به خوردش می دادم که در با
شدت هر چه تمامتر باز شد و صدای عمو توی حیاط پیچید
زن عمو از شنیدن حرفای من وحشت زده شده بود....دائم لباشو گاز می گرفت و لحظه به لحظه رنگ صورتش بیشتر
به سفیدی می رفت...سریع بلند شدمو براش یه لیوان اب قند درست کردم. به زور به خوردش می دادم که در با
شدت هر چه تمامتر باز شد و صدای عمو توی حیاط پیچید
-مریم...مریم کجایی؟
نگاهم به نگاه نگران زن عمو افتاد با لحنی التماس گونه گفتم
-زن عمو خواهش می کنم....شما باید بهم کمک کنید عمو رو اروم کنم...باشه
زن عمو با دستایی لرزون لیوان رو ازم گرفت و یه نفس سر کشید و با عزمی راسخ از جاش بلند شد و بلند طوری که
عمو بشنوه گفت:
-بله اقا جلال اومدم
و سریع به سمت حیاط دوید.منم به دنبال زن عمو حرکت کردم.قیافه عمو توی دلمو خالی کرد..از شدت عصبانیت
کبود شده بود...بلند داد زد
-مریم کجاست؟
زن عمو به سمتش رفت و در حالی که می خواست ارومش کنه گفت:
-چی شده؟چرا فریاد میزنی؟
-از اون دختر ورپریده بپرس....گفتم مریم کجاست؟
-رفته خونه زهرا خواهرم...چی شده؟
عصبانیت عمو اوج گرفت و به سرعت به سمت در رفت
-مطمئنی که اونجاست؟
دختره خیره سر....نشونش میدم..با ابروی من بازی می کنه
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت3 ثریا خانم که با دیدن من گویی گل از گلش شکفته بود دستی روی دست های یخ زده ام
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت4
بدن بی جانم را روی تخت نرم و دوست داشتنی ام رها کردم و به سقف یاسی رنگ اتاق خیره شدم از بچگی عاشق
این رنگ بودم، ست زیبای سفید و یاسی اتاق همیشه برایم آرامش بخش بوده و هست فکرم کشیده شد به زمانی که
جزوء بهترین لحظات زندگی ام محسوب می شد.
به یاد روزی افتادم که بعد از سال ها انتظار پسری که عمری بی تاب دیدن اش بودم برگشته بود، سر از پا نمی
شناختم سال ها بود عاشقانه همسایه و همبازی کودکی ام را دوست داشتم.
پسری مغرور که برای تحصیل به آلمان رفته بود بعد از سال ها برگشته بود دوست صمیمی برادر بزرگم بود و هر روز
او را می دیدم و این برایم شیرین ترین حس دنیا بود، اما شهاب حتی نیم نگاهی به من نمی انداخت!
برای جلب توجه اش هر کاری را امتحان می کردم اما فایده ای نداشت صدای خنده هایش، چهره ی جذابش، قد و
قامت بلندش بی شک دل هر دختری را می برد.
کسی چه می دانست این پسر تمام رویای من است دقیقا زمانی که در ناامیدی به سر می بردم و از داشتن اش صرف
نظر کرده بودم؛ شبی از شب های شهریور ماه که باز هم پدر و مادرم روی تخت گوشه ی حیاط خلوت کرده بودند از
پچ پچ هایشان متوجه شدم که حاج صادق قرار خاستگاری گذاشته بود!
خوش حالی وصف ناپذیرم را در خود پنهان کردم و منتظر ماندم تا خبر را از دهان مادرم بشنوم.
روز بعد که مرا صدا زد دلم لرزید با پاهای لرزان کنارش رفتم که با حالت عجیبی گفت:
- حاج صادق قراره امشب بیاد خاستگاری تو، برای شهاب نظرت چیه؟
شاید می شد گفت لذت بخش ترین جمله در زندگی ام را از زبان مادرم شنیدم؛ سر به زیر انداختم و بدون گفتن
هیچ حرفی به سمت اتاقم دویدم، صدای خنده ی مادرم باعث شد از خجالت سرخ شوم.
غروب بود که مشغول آماده شدن شدم تصمیم گرفتم کت و دامن زیبا و خوش دوخت کالباسی رنگم را به همراه شال
سفید تن کنم، رو به روی آیینه ایستادم نگاهی به اجرای صورتم انداختم چشم های مشکی رنگم که با خط چشم
نازکی که داشت زیبا تر جلوه می داد و رژ لب کالباسی رنگی که روی لب های نسبتاً قلوه ایم بود زیبایی خاصی به
صورتم بخشیده بود دستی به موهای مشکی و لختم که تضاد جالبی با شال سفیدم داشت کشیدم و نفس حبس
شده از استرسم را بیرون فرستادم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت3 آناهیتاعصبی گفت: ...مثل اینکه حرف حالیت نی ست ها... تا حالا یه درص
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت4
امیررایا جزوه رو داد دستم:بفرمائید.
-ممنونم.
سعی کردم سریف از اون کلاس خارج ب شم که نمی دونم چی شد با مخ رفتم
تو زمین.آیییی...لعنتی..الان بدترین موقف بود واسمه افتادن.همه زدن زیر خنده
ولی این بار جوری که انگار خنده دارترین صحنه عمر نکبتیشون رو دیده
باشن
.یعنی اون لحظه من دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه...
فرهادی:بابا خانوم آرمان نترسید..آروم..جزوه که فرار نمی کنه
بهرام نژاد:امیررایا هم فرار نمی کنه.
صیادی:خانوم آرمان جزوه ی منم کامله ها...
آروم بلند شدم و از دانشگاه بیرون رفتم.خیلی اعصابم خورد شده بود.حس
می کردم االنا ست که سکته کنم!با مرور هدز ا صلیم آروم تر شدم..نباید از
هیک تالشی دست بکشم.باید محکم باشم..اگه تا حالا صرفا به خاطر گلاره و
ترانه بود،از حالا به بعد تلاش می کنم چون من وقتی یه کار رو شروع کردم
دیگه تا تهه هستم،حتی اگه همه دنیا مانعم بشن!.چون من رویام.رویا آرمان!
***
جزوه ی امیررا یا د یدنی بود همه او شماره بود، با خط و رنگ های
مختلف!. ایف بود که هر کس ازو جزوه
گرفته روو شماره نوشته...صفحه ی اخرو هم دلنوشته های من
بود..خودکار قرمز رو برداشتم.خوش خط نوشتم"من ید نابودگرم!"
نوشتم ولی بدون هیچ نام و نشانی...
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 قسمت سوم #پارت3 پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی را همراه چادر به عنوان هدیه
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت4
قسمت چهارم
ا تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمے شود او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم هایی فقط به
فڪر خودشان نیستند
پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن
مهسا با صدای پسره به خودش آمد
ـ مزاحم بودند
ـــ بله
پسر با اخم نگاهی به مهسا انداخت
مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود
ــــ چیه چته نگاه میکنی؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم
پسره استغفرا... زیر لب گفت
ــــ شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید
مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد
ــــ تو با خودت چه فڪری کردی ها ?? من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو
کنترل کنن به من چه
تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد
ــــ بیا بریم سید دیر میشه
پسره که حالا مهسا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت
مهسا که عصبانی بود بلند فریاد زد
ــــ عقده ای بدبخت
به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاقش رفت
?وروز بعد??
ڪرد،در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها بالا آمد وبا ریتم آهنگ بشڪڹ
مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ می
مے زد
خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی
تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند
کم کم صداها باالاگرفت
مهسابا شنیدن ضجه های مادرش نگران شد
ـــ نفس بڪش احمد
توروخدا نفس بڪش احمد
پاهے مهسا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول ڪہ نبود.
جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت
آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهال خانم بی توجه به مهسا به
آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید...
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 #رمان_انلاین_در حال_تایپ😍 #پارت3 حسن برادر شبنم، با دیدن ما که در حال دور ش
💜💜💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
رمان آنلاین در حال تایپ😍
#پارت4
شبنم حالت قهر گرفت و گفت: نمی خواستم ناراحتت کنم ولی آفتاب داره میره. هزاربار گفتم بیا من عروسکمو بهت میدم. قبول نکردی. الان هم خودت بمان و سبزی هات.
شبنم قدم هاشو تندتر کرد و به سمت پایین تپه رفت. راهی تا صحنه سرا نبود. به کیسه ای که تا نیمه قدم می رسید نگاه کردم و با یادآوری عروسک رویاهایم، دوباره شروع به چیدن سبزی ها کردم. فردا صبح زود چرخچی برای خرید و فروش محصولات به روستا سر میزد و من باید، عروسکم را می خریدم.
به آسمان که دیگر تابی برای نگهداری روشنایی نداشت نگاه کردم. باید با سرعت زیاد، از تپه پایین میرفتم تا به روستا برسم. از جن و پری بیشتر از گرگ می ترسیدم و با تاریک شدن هوا، تمام داستان هایی که گه گاهی سیامک، پسر صفرعمو تعریف می کرد، جلوی چشمم آمد. با شنیدن صدای رعد و برق، ترس به جانم افتاد. قدم هامو دو تا یکی برمی داشتم. خدا خدا می کردم که شبنم به مار جانش گفته باشد که من پای تپه مانده ام اما شبنم می ترسید. مطمئن بودم که از ترس کتک خوردنش هیچی از زبانش بیرون نمیرفت.
سرعت پایین آمدنم زیاد بود و بارش باران هم زیادتر از قبل شده بود. جرات نداشتم سرم را برگردانم. حس می کردم چیزی پشت سرم راه میرود و از ترس دیدنش، تند تند قدم برمی داشتم.
دوباره رعد و برق ترسناکی زد و این بار، از ترس، دامنم زیر پا گیر کرد و کله ملق شدم. زیر گریه زدم دست روی سرم که محکم به خاک خورده بود، زدم و بلند شدم. سبزی هایی که دستم بود همگی پخش و پلا شده بودن. با دیدن سبزی ها انگار تمام امیدم به یک باره رنگ باخت.
هوا سرد شده بود و من موش آب کشیده بودم. حس می کردم که لرز به جانم افتاده. دیگر توان راه رفتن نداشتم و نا امیدانه خودم را بغل کردم. اگر به خانه برمیگشتم عمو زنده ام نمیزاشت. عمو زن هم حتما به باد کتکم می گرفت اما ترمیلا این طور نبود. ترمیلا همیشه حواسش به من بود. برای من شب ها قصه می گفت و روزها، گاهی اوقات، پای حرفم می نشست.
باران با اشک های شوری که روی صورتم بود ترکیب شده بود. انگشتم را تا بند اول داخل گوشم کردم تا صدای ترسناک آسمان را نشنونم. فقط صدای نعره های خودم را می شنیدم. یک ساعت گذشته بود و من بی حال، روی سبزی هایی که دیگر ارزشی برایم نداشت، دراز کشیده بودم. چشم هامو که بستم، خوابم برد.
نفهمیدم کی بود که اهالی روستا دورم جمع شدن. با دیدن چهره عموم زیر گریه زدم. دورم لحاف پیچیدن و از روی زمین بلندم کردن. حسن برادر شبنم هم پیش عموم بود. عموم که از دستم شاکی بود با عصبانیت گفت: دختر هزار بار بهت گفتم از روستا بیرون نرو.
.
💜
💜💜
💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜💜💜