💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت412 حرفش رو قطع میکنه،مغموم بهش نگاه میکنم و زیر لب با خودم زمزمه میکنم: _
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت413
با آهی عمق غمم رو نسبت بهش نشون میدم و میپرسم:
_حالا واقعا میخوای جواب مثبت بدی؟
شونه ای بالا میند ازه:
_نمیدونم قراره چند جلسه ای باهاش صحبت کنم،بعد تصمیم میگیرم.
دستی روی زانوهام میکشم و بلند میشم،در همون حین میگم:
_میخوام برم مطب هامون میای؟احتمالا برای اینکه همهی مریض هاش و ویزیت کنه یک ساعت دیگه میمونه،بعد هم وقت نمیکنه ناهار بخوره و میره بیمارستان.
سرش رو به علامت منفی به طرفین تکون میده:
_نمیام!ولی اگه میخوای میرسونمت.
به سمت اتاق میرم و این بار من مخالفت میکنم:
_نمیخواد خودم میرم.
وارد اتاق میشم اما صداش رو می شنوم:
_لوس نکن خودتو،زود حاضر شو!
در کمد رو باز میکنم و مانتویی ازش بیرون میکشم.همزمان با حاضر شدنم چند وسیلهی ضروری از یلدا رو توی کیفم می ذارم،خداروشکر که لباسهای تنش خوب بود و نیاز به عوض شدن نداشت.
آهسته از اتاق بیرون میرم تا بیدار نشه،ناهاری که آماده کرده بودم رو توی سبدی می ذارم و از اونجایی که محمد هم همیشه ناخنکی به غذای هامون میزد یک بشقاب اضافه برمی دارم و بالاخره بعد از بیست و پنج دقیقه کارم تموم میشه.
تا دو سال قبل حاضر شدنم به تنهایی یک ساعت طول میکشید و الان با یه بچه فقط بیست و پنج دقیقه.این هم از مزایای زندگی متأهلی که باعث میشه کارهای بیشتری رو توی زمان کمتر انجام بدی و از بدی هاش این بود که اکثر مواقع وقت کم میآوردی.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃