eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
1.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت413 با آهی عمق غمم رو نسبت بهش نشون می‌دم و می‌پرسم: _حالا واقعا می‌خوای جو
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 خطاب به مارالی که سرش رو توی گوشی موبایل فرو برده می‌گم: _بریم؟ سری تکون میده و بلند می‌شه.اون سبد غذاها و من هم یلدا رو برمیدارم،مثل خودم خوابش سبکه و وقتی بلندش می‌کنم بیدار میشه با کج خلقی نِق می زنه. خیابون‌های مشهد مثل همیشه سر ظهر ترافیک وحشتناکی داره، طوری‌که کم‌کم ناامید می‌شم به هامون برسم. در واقع ناهار بهانه بود،تصویر چهره ی سر صبحش مدام جلوی چشمم بود و می‌خواستم به هر بهانه‌ای شده ببینمش.بالاخره ساعت دو و چهل و پنج دقیقه ماشین رو جلوی مطب پارک می کنه و می‌گه: _من اینجا مواظب یلدا هستم،تو برو! نگاهش می‌کنم و می‌پرسم: _هوا خیلی گرمه،نمی‌خوای بیای بالا؟ ابرویی بالا می‌ندازه و قاطع جواب می‌ده: _نه. می‌دونم حرفش عوض نمی‌شه بنابراین سری تکون می‌دم و می‌گم: ‌_زود برمی‌گردم. پیاده میشم،مثل همیشه اول نگاهم رو بالا می برم و چند ثانیه ای به تابلویی که اسم هامون روش هک شده خیره می‌شم و باز هم مثل همیشه ته دلم ضعف میره برای این اسمی که اون بالاها برای من می‌درخشه.با ابهت درست مثل خودش! 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃