💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت414 خطاب به مارالی که سرش رو توی گوشی موبایل فرو برده میگم: _بریم؟ سری تک
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت415
* * * * *
هامون:
با خستگی سرش رو به پشتی صندلیاش تکیه میزند و چشمانش را میبندد؛کاش میتوانست دقیقهای را دور از دغدغههای فکری بگذراند.چه خیال بیهودهای.
هنوز هم با یادآوری حرف های مادرش سرش تیر میکشد و دوباره همان فشار عصبی لعنتی که مدتهاست با او مقابله میکند به سراغش میآید.
به اعصاب ضعیفش لعنت میفرستد،اگر روی خودش و رفتارش کنترل داشت، شاید میتوانست با سیاست حرفش را به کرسی بنشاند اما الان...گیر افتاده بود بین عزیزانش و دیگر نمیدانست باید چه بکند!
چه خیال عبثی داشت که فکر میکرد میتواند نیم ساعتی را استراحت کند،در اتاقش باز میشود و با چشم بسته سر و صدای محمد را میشنود:
_فکر کردم رفتی... چرا چشمات و بستی؟ نکنه کشتیهات غرق شدن داداشم،حال مامانت که خوب شد دیگه غمت چیه؟
غمش؟غمش هاکان بود. بزرگترین مشکلش، نبودِ کسی بود که بودنش الزامی ست.کاش حداقل مثل محمد میتوانست همه چیز را به شوخی بگیرد،یا حداقل حرفش را بزند و کمی خودش را سبک کند اما مثل همیشه تمام حرف هایش را به عمق دلش میفرستد و با یک جملهی کوتاه از گفتن سر باز میکند:
_فقط خستهم.
هرکس صورت سرد و سنگی اش را ببیند فکر میکند این مرد دردی جز تکبر ندارد،هرکسی به جز محمد.محمدی که هامون را حتی بیشتر از خانوادهاش میشناسد.
دست از سر این مردِ بیحوصله برنمیدارد و باز میپرسد:
_یه چیزی فکرتو بهم ریخته،فکر کن مثل قدیما تو دیار غربتیم.جز همدیگه کسی و نداریم ،بگو ببینم باز چی شده؟با خانومت دعوا کردی؟
چهره ی آرامش جلوی چشمهایش جان میگیرد.دیروز همهچیز خوب بود،تاشب به گردش رفته بودند و سه نفری شهر را گشتند اما صبح نشده خوشیشان زهر شد و از آنهمه شیرینی جز کامی زهرآگین باقی نماند.
سکوتش هم باعث نمیشود محمد دست بردارد،قصد دارد آنقدر بپرسد تا موفق شود قفل زبانِ رفیقش را بشکند:
_میخوای باهم بریم بهشت رضا؟من و به عنوان رفیق قبول نداری،هاکان که داداشته.
فکش قفل میکند و این بار محمد هم نمیفهمد این فک قفل شده از روی خشم است نه دلتنگی!دوباره میپرسد:
_بریم؟میگن درد و دل با مرده ها دل و سبک میکنه!
چشمانش را باز میکند و سیاهی نگاهش را در نگاه رفیق نگرانش میاندازد و درحالی که رنگ صورتش کمی ارغوانی شده میغرد:
_تو میدونی من یک ساله سر خاکش نرفتم،با این حرفات هر بار میخوای اعصابم و بهم بریزی؟
محمد بدون واکنشی به خشم او جواب میدهد:
_فقط میخوام از این حال درِت بیارم،نگو دلت برای همون خاکش پر نمیکشه که باور نمیکنم.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃