eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت421 با کمی خودخواهی میگم تو هم حق خروج نداری.یک نسخه از تو باید توی قلب بمونه،دق
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 محو و مات روی تخت می‌نشیند و خیره به نقطه‌ای نامعلوم می‌شود. مثل آدمی برق گرفته شده که توان حرکت هم ندارد.رفته بود؟چرا؟به چه علت؟ وقتی او همه چیز را تحمل می‌کرد تا این زندگی حفظ شود،وقتی مقابل خانواده‌اش ایستاده بود،وقتی علارغم همه چیز یک بار هم به جدایی فکر نکرده بود،آرامش رفته بود آن هم با یلدا،آن هم بی‌خبر! نامه را بالا می‌آورد و جلوی صورتش می‌گیرد،آرامش هنوز سنی ندارد لابد خواسته با او شوخی کند،خواسته امتحانش کند...اما این اشک‌هایی که جا به جای نامه را خیس کرده می‌تواند ردی از یک شوخی باشد؟ قلبش کند می‌تپد شاید هم ایستاده و او بی‌خبر است.دکمه ی بلوزش را باز می‌کند تا کمی از این حرارت کم شود. ساعت نزدیک به ده شب است،ده شب زنش،دخترش...آرامشش،یلدایش... مثل برق از جا بلند می‌شود،نگران بود و عصبانی.حتم داشت اگر دستش به آن دختر بی فکر برسد زیر قول و قرارش می‌زند و کشیده‌ای محکم او را مهمان می‌کند. در حالی‌که بین مخاطبینش دنبال شماره ی مارال می‌گردد خشمگین زیر لب می‌غرد: _غلط کردی نامه نوشتی،غلط کردی رفتی غلط کردی این وقت شب تو خونه‌ت نیستی. بالاخره شماره را پیدا می‌کند و درحالی‌که پوست لبش را می‌جود و عصبی پایش را تکان می‌دهد دستش روی دکمه ی تماس می‌لغزد و موبایل را کنار گوشش می‌گذارد. پنج بوق می‌خورد،جواب نمی‌دهد... قدم تند می‌کند تا خود را به خانه‌ی مارال برساند مهم نبود ده شب است،همین امشب باید آرامش برگردد... بالاخره با آخرین بوق صدای مارال در گوشش می‌پیچد: _سلام. قدم‌هایش متوقف شده و بی آن‌که جواب سلامش را بدهد می‌پرسد: _آرامش اون جاست؟؟ صدای متعجب مارال ته دلش را خالی می‌کند: _آرامش؟مگه قراره این‌جا باشه؟ حس نگرانی‌ به خشمش غلبه می‌کند،اگر مارال بی‌خبر است پس او کجاست؟؟ تمام احتمالات را پیش رویش می‌چیند،سکوتش طولانی می‌شود به قدری که مارال صبرش لبریز شده و می‌پرسد: _چی شده آقا هامون؟مگه آرامش خونه نیست؟ باور می‌کرد این دختر همان گونه که نشان می‌دهد بی‌خبر است؟بی اعتنا به سؤالی که مارال پرسیده با خشم و کمی تعصب خواهش نه،دستور می‌دهد: _میام می‌بینمتون خونتون همون آپارتمان سر نبشه دیگه؟ صدای متعجب مارال از آن سوی خط بلند می‌شود: _الان؟؟؟ انگار یادتون رفته من خانواده دارم و... کلافه میان حرفش می‌پرد،خشم و از آن بیشتر نگرانی بی‌ملاحظه اش کرده است: _ببین دختر جون می‌دونم از آرامش خبر داری،اینم می‌دونم تو زنم و شیر کردی که از خونه بره اما بهش بگو من صبری برای این بچه بازی‌ها ندارم،سیب‌زمینی هم نیستم که اجازه بدم زن و بچم یه شب بیرون از خونه بمونن بهش بگو حاضر باشه دارم میام. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃