💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت423 _من واقعا نمیدونم آرامش کجاست از ظهر ندیدمش،الان منم نگران شدم مطمئنید از
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت424
خداراشکر که محمد خیلی زود جواب میدهد.برای حرف زدن پیشروی میکند و قبل از اینکه سلام محمد کامل شود او میگوید:
_محمد به مغازه ی آقا رحمان زنگ بزن میخوام بفهمم آرامش امروز رفته اونجا یا نه!
آقا رحمان صاحب مغازه ای کوچک و بین راهی بود و تنها کسی که در مغازهاش تلفن داشت و پلی ارتباطی بود بین اهالی شهر و روستا.
محمد متعجب میپرسد:
_چی شده داداشم مگه آرامش...
سوار ماشینش شده و با کلافگی وسط حرفش میپرد:
_رفته،بدون اینکه موبایلش و برداره گذاشته رفته یلدا رو هم برده زنگ بزن محمد دارم دیوونه میشم.
صدای حیرت زده ی او در گوشش میپیچید:
_آخه آقا رحمان ساعت هشت مغازهرو میبنده و برمیگرده داداشم تو مطمئنی آرامش رفته شاید خونهی دوستاشه به مارال خانم زنگ زدی؟
درمانده سرش را روی فرمان میگذارد،دلش میخواهد داد بزند آنقدر که گلویش خش بردارد و راه تنفسی اش باز شود،عجب روزی بود امروز جهنمی در همین دنیا.دلش کم آوردن میخواست اما برای پیدا کردن زن و بچهاش باید قوی میماند،قویتر از قبل.
با صدایی گرفته جواب میدهد:
_نامه گذاشته و رفته،آخه چرا بره؟وقتی من دارم جون میکنم که تو زندگیم نگهش دارم اون چرا بذاره و بره؟
_شاید مامانت و هاله چیزی بهش گفتن خودتون که دعوا نکردید؟
یاد دیشب میافتد،چهقدر همه چیز زیبا بود و امشب...
با نفسی بند آمده میگوید:
_دعوا نکردیم،دارم دیوونه میشم محمد قطع میکنم میخوام برم روستا...
_این موقع شب؟تا صبح صبر کن آفتاب نزده آقا رحمان مغازه رو باز میکنه بهش زنگ میزنم.
نگاهی به ساعت میاندازد...
_بیخبر از زن و بچهم امشب رو چطور صبح کنم؟
_مطمئن باش توی پارک چادر نزدن،از اون گذشته من زیاد امیدوار نیستم آرامش پیش علی بابا باشه.
خودش هم زیاد امیدوار نبود اما جای دیگری به ذهنش نمیرسید با یاد مارال فکش دوباره قفل میکند و میغرد:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃