eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت424 خداراشکر که محمد خیلی زود جواب می‌دهد.برای حرف زدن پیشروی می‌کند و قبل از ا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 _همش زیر سر اون دختره ی عوضیه اون پرش می‌کرد ازم جدا بشه بالاخره زهرش رو ریخت. _تو الان عصبی هستی نمی‌تونی درست فکر کنی،بلند شو بیا خونه‌ی من باهم حلش می‌کنیم. استارت می‌زند و در همان حال جواب محمد را می‌دهد: _نمی‌تونم دست رو دست هم بذارم،این وقت شب زنم معلوم نیست کجاست،بدون هیچی بلند شده و رفته...تحمل ندارم همین امشب باید پیداش کنم. نفس محمد در غالب آهی از سینه‌اش خارج می‌شود و حق را تماما به او می‌دهد و تسلیم شده می‌گوید: _پس من میرم روستا،تو هم برو خونه‌ی دوستاش و پرس‌وجو کن نگران نباش داداشم پیداشون می‌کنیم. چه‌قدر به حضور کسی مثل او در کنارش نیاز داشت.سری تکان داده و زیرلبی تشکر می‌کند. تماس که قطع می‌شود فکر او هم پی آرامش به هزار نقطه سفر می‌کند و دوباره به ذهن خسته‌اش بازمی‌گردد. او حتی طاقت یک ساعت بی‌خبری از او را نداشت،چطور می‌توانست دوام بیارد زن و دخترش یک شب را دور از او صبح کنند عصبی ضربه‌ای به فرمان می‌کوبد و سر خود‌ش یا شاید هم آرامش خیالش داد می‌زند: _لعنتی...همون موقع که زنگ زدم و جواب ندادی باید می‌فهمیدم یه مرگیت شده هنوزم بچه‌ای آرامش،هنوزم بچه‌ای . پوست لبش را می‌جود،دوست‌های آرامش را یکی یکی از فکر می‌گذراند،صمیمی ترینشان مارال بود،او حتما می‌داند کجاست...شک نداشت. * * * * * * 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃