💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت424 خداراشکر که محمد خیلی زود جواب میدهد.برای حرف زدن پیشروی میکند و قبل از ا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت425
_همش زیر سر اون دختره ی عوضیه اون پرش میکرد ازم جدا بشه بالاخره زهرش رو ریخت.
_تو الان عصبی هستی نمیتونی درست فکر کنی،بلند شو بیا خونهی من باهم حلش میکنیم.
استارت میزند و در همان حال جواب محمد را میدهد:
_نمیتونم دست رو دست هم بذارم،این وقت شب زنم معلوم نیست کجاست،بدون هیچی بلند شده و رفته...تحمل ندارم همین امشب باید پیداش کنم.
نفس محمد در غالب آهی از سینهاش خارج میشود و حق را تماما به او میدهد و تسلیم شده میگوید:
_پس من میرم روستا،تو هم برو خونهی دوستاش و پرسوجو کن نگران نباش داداشم پیداشون میکنیم.
چهقدر به حضور کسی مثل او در کنارش نیاز داشت.سری تکان داده و زیرلبی تشکر میکند.
تماس که قطع میشود فکر او هم پی آرامش به هزار نقطه سفر میکند و دوباره به ذهن خستهاش بازمیگردد.
او حتی طاقت یک ساعت بیخبری از او را نداشت،چطور میتوانست دوام بیارد زن و دخترش یک شب را دور از او صبح کنند
عصبی ضربهای به فرمان میکوبد و سر خودش یا شاید هم آرامش خیالش داد میزند:
_لعنتی...همون موقع که زنگ زدم و جواب ندادی باید میفهمیدم یه مرگیت شده هنوزم بچهای آرامش،هنوزم بچهای .
پوست لبش را میجود،دوستهای آرامش را یکی یکی از فکر میگذراند،صمیمی ترینشان مارال بود،او حتما میداند کجاست...شک نداشت.
* * * * * *
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃