💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت426 دوباره سد راه او میشود،مارال چند ثانیهای چشم روی هم میگذارد و در حالی
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت427
صدای مارال توی سرش قطع میشود و کلمه به کلمه ی آن نامه جلوی چشمش جان میگیرد.اگه آرامش از سر بچه بازی رفته بود،یا اصلا اگر هاله و مادرش او را رنجانده بودند تحملش آسانتر بود اما الان آرامش از او دلخور شده بود.به خاطر حرف های او دلش شکسته بود.
حال عجیبش مارال را به سکوت وامیدارد.
با کمی نگرانی میپرسد:
_حالتون خوبه؟
دستی به علامت سکوت بالا میآورد خوب نبود،حالش افتضاح ترین حال دوران بود.یک شب از زن و بچهاش خبر نداشت و حالا فهمیده بود دل شکسته آن هم دل آرامش را...
خدا میداند چه قدر گریه کرده،چطور غرورش شکسته...
حرف های دیروزش را به یاد میآورد و آتش افتاده به جانش شعلهور تر میشود.
زبانش خشک شده اما با این وجود به سختی میگوید:
_اون منظور منو اشتباه فهمیده من اونو...
حرفش قطع میشود.مارال سری با تأسف تکان میدهد:
_منظورتون هر چی که بود بد به گوش رفیق ما هامون راستش به شما حق میدم موندید بین مادر و همسرتون.آرامش انتخاب شما نبوده انتخاب مادرتون هم نیست.به جای اینکه بمونه و عذاب بکشه بهتره از زندگیتون بره به خدا من قصد ندارم بینتون جدایی بندازم حتی قصد دخالت کردن هم ندارم اما دیروز با دیدن حالش فهمیدم رفتن اون به نفع هر دوتونه.ازم قسم خواست جاش و بهتون نگم منم فقط در همین حد میگم که از این حال در بیاین.جای بدی نیست تصمیم داره روی پای خودش وایسته اما منم همه جوره هواشو دارم اجازه...
وسط حرفش میپرد:
_خیلی گریه کرد؟
جوابش فقط سکوت است،به خودش لعنت میفرستد که چرا دیروز آن حرف ها را زده.لب روی هم میفشارد و با صدایی گرفته میپرسد:
_فقط بهم بگو مشهده یا نه؟
مارال سری به علامت منفی تکان میدهد.
بیقرار میشود.تمام وجودش بیقرار میشود و به لحنش نیز سرایت میکند:
_شماره موبایلی...
این بار مارال وسط حرف او میپرد:
_متأسفم نمیتونم بهتون بدم الان هم با اجازه میخوام برم دیرم شده.
با پایان جملهاش نمیایستد و به سمت ماشینش میرود سوار شده و به ظاهر بی تفاوت از کنارش عبور میکند.
نگاهش روی مسیر رفته ی او خشک میماند،دیگر از دست آرامش نه،بلکه از دست خودش عصبانی بود.
او را رنجانده بود،آنقدر که دخترک صبورش بی آنکه ردی از خود به جا بگذارد رفته بود.حتی علیبابا هم خبری از او نداشت.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃