eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
1.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت427 صدای مارال توی سرش قطع می‌شود و کلمه به کلمه ی آن نامه جلوی چشمش جان می‌گی
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 * * * * _یعنی دیروز وقتی ما داشتیم حرف می‌زدیم شنیده و رفته؟ خیره به کودکانی که با شادی مشغول بازی هستند سری تکان می‌دهد. بیشتر از هر کودکی دلش دختر خودش را می‌خواست. محمد با چند لحظه تأمل می‌گوید: _عجب شانسی!یعنی با چهار تا جمله این طوری رفته؟آخه حرف بدی نزدی،یعنی... ببخشید داداشم ولی تو قبلا خیلی بد کتکش زدی اگه رفتنی بود همون موقع... سؤالش کامل نشده،جواب می‌شنود: _دلش شکسته. چه جواب دردناکی با چه لحن دردناک‌تری.محمد با هم‌دردی چند لحظه‌ای به او نگاه می‌کند. گرفته و عبوس بود، با اخم هایی در هم گره خورده که نشان از غوغای درونش می‌داد. دست روی شانه‌ی هامون می‌گذارد و با حرف سعی دارد تسکینش دهد: _حداقل اینه که می‌دونی جای بدی نیست. چشمانش که در اثر بی‌خوابی قرمز شده را به چشمان محمد می‌دوزد و گرفته زمزمه می‌کند: _از کجا معلوم؟حتی کارت اعتباریش رو هم نبرده. نمی‌دونم این ساعت روز گرسنه‌ست یا نه، تو چه حالیه! بدون پول توی شهر غریب با یه بچه... فکر و احتمالات مغزش را سوراخ می‌کنند.سرش را بین دست‌هایش می‌فشارد و ادامه می‌دهد: _دارم دیوونه می‌شم اگه امروزم پیداشون نکنم رسما دیوونه می‌شم می‌دونی رفیقش چی بهم می‌گه؟می‌گه درخواست طلاق که اومد قبول کن آرامش فکر میکنه برای من یه سربار شده خبر نداره که... ادامه نمی‌دهد،محمد که قصد اعتراف گرفتن از او را دارد می‌پرسد: _که چی؟ خودش هم می‌داند جوابی از رفیق سر سختش نمی‌گیرد برای همین با مکثی کوتاه ادامه می‌دهد: _اون حق داشت بره. جواب حرفش را با نگاه وحشتناکی از جانب هامون می‌گیرد اما بدون باختن ادامه می‌دهد: _زندگی که با آرامش ساختی انتخاب تو نبوده،اجباری بوده که با حس انتقام شروع شده برای جبران ادامه پیدا کرده اما زندگی اجباری دوومی نداره داداشم. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃