💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت429 دیر یا زود یکی این وسط کم میآورد. وقتی یک نفر رو خودت انتخاب کنی حتی اگه
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت430
با صدای زنگ پیدرپی خانه،بیرغبت و به سختی پلکهای خستهاش را باز میکند.
با انگشت شصت و اشاره ماساژی به چشمهایش داده و تن خستهاش را از
روی مبل بلند میکند.بدون آنکه پیراهن قرمز رنگ دستش را زمین بگذارد به سمت در رفته و بازش میکند.
هاله با دیدن هامون جا میخورد،چند ثانیهای سرتاپای او را از نظر میگذراند.چشمهای قرمز و به خون نشستهی برادرش او را نگران میکند قدمی به او نزدیک شده و تمام کدورتها را از یاد برده و میپرسد:
_چیشده داداش این چه حالیه؟
بعد از مدتها او را داداش خطاب میکرد،لبخندی روی لب هامون مینشیند،تلخ و کوتاه...
با صدایی گرفته و خشدار جواب میدهد:
_خوبم چیزیم نیست.
نگاه هاله به خورده شمعدانی های روی زمین میافتد و دوباره به هامون برمیگردد.
_آخه...
حرفش را میخورد،زندگی هامون دیگر ربطی به او نداشت.اخمهایش را در هم میکشد و نگرانیاش را پنهان کرده و مسیر صحبتش را عوض میکند:
_اومدم یلدا را ببرم،مامانم دلتنگشه.
جوابش نگاهی سنگین و طولانی از جانب هامون است.
هاله نگاهش را در خانه میچرخاند و با کنجکاوی میپرسد:
_نکنه باز با زنت دعوا کردی؟کجاست؟
برای اولین بار در عمرش بدون جواب میماند،اگر بگوید... اگر حقیقت را بگوید دوباره المشنگه به پا میشود و باز او میماند و خانوادهاش.
با کمی تأمل جواب میدهد:
_یکی دو روزی رفته مسافرت.
چه جواب غیرمنطقی!
ابروهای خوشفرم هاله با تعجب بالا میپرند:
_سفر؟اونم با بچه؟
_بهش قول داده بودم بعد از کنکورش بریم سفر،من کاری برام پیش اومد اونارو با محمد فرستادم یه مدت خونهی علیبابا میمونن.
معلوم بود هاله هنوز قانع نشده اما با اکراه سری تکان میدهد و میگوید:
_باشه پس... من برم.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃