💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت502 _تا دوسال پیش تو نبودی مامانت که خواب بود جیم میشدی بیرون هیچ کس هم نمی
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت503
خونهی هامون به تنهایی ترسناکه،بوی ترس میده،بوی انتقام...تداعی کنندهی روزهای وحشتناکی که پا به این خونه گذاشتم و...
کیفم رو از کنار در برمیدارم و روی دوشم میذارم و بدون مکث از خونه ی هامون بیرون میزنم.
خونهی ما نه،خونهی هامون!
جلوی خونهی خاله ملیحه دو جفت کفش هست،وقتی اومدم هم این کفشها بود.لابد مهمون دارن، حالا که من نیستم اوضاعشون بهتره چون تا قبل از این هیچ رفت و آمدی نداشتن حتی خاله ملیحه با خواهرهای خودش هم معاشرت نمیکرد !
میخوام از کنار در عبور کنم که صدای آشنای عمهی هامون این اجازه رو بهم نمیده:
_هامون باید بیاد و ازم عذرخواهی کنه،به خاطر اون زن فتنه گرش حرمت عمهش و زیر سؤال برد،حالا که اون دختر رفته کسی هم نیست که اونو علیه خانواده و فامیلش پر کنه صلاح اینه که تو هم به خودت بیای ملیحه هاکانمون رفت اما نذار یه فتنهگر دیگه به زندگی هامونت آتیش بندازه.
منظورش از فتنهگر کیه؟من؟تا حالا یک بار،یک کلمه،یک جمله به هامون گفتم که توهینی به خانواده و فامیلش باشه؟وجودم از نفرت پر میشه دلم میخواد درو باز کنم و بگم:به جای تهمت زدن برو قبرتو بکن و فکر آخرتت باش عجوزه نه اینکه...
صدای هاله رو میشنوم:
_آرامش پشت کسی حرف نمیزنه عمه.
لبخندی که میخواد روی لبم شکل بگیره با حرف بعدیش به کل پاک میشه.
_اون با مظلوم نمایی کارش و پیش میبره حتی منی که رفیقش بودم رو هم با حرفاش گول میزد تهش که دیدی چی شد؟ زندگیمونو جهنم کرد.
تلخ میخندم،از تو ناراحت نمیشم هاله،هیچ وقت. هرچهقدر از من متنفر باشی به همون میزان دوستت دارم.تو بهترین دوست من بودی و بهترین دوستم باقی میمونی.
_خدا توی همین دنیا جوابش رو بده.ملیحه... به تو دارم میگم،دست از این کارهات بردار و سر عقل بیا قبل از اینکه اون دختر دوباره پسرتو تصاحب کنه یه دختر خوب براش در نظر بگیر.
چشمهام از حدقه بیرون میزنه،مگه من مردم؟اصلا مگه من طلاق گرفتم؟خدا ازت نگذره زن مگه من چه نقشی توی زندگی تو دارم؟
_داداشم سی و چهار سالشه عمه مگه ما میتونیم تصمیمی براش بگیریم؟
_چرا نتونید؟مادرت میتونه مثل همون وقتی که هامون میخواست خونهشو جدا کنه و ملیحه نذاشت اینبار هم میتونه عروسی در شأن خانواده برای پسرش بگیره.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت503 خونهی هامون به تنهایی ترسناکه،بوی ترس میده،بوی انتقام...تداعی کنندهی ر
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت503
منتظر جواب خاله ملیحه هستم اما هیچ صدایی ازش تشخیص نمیدم.سکوت کرده،اون هم کسی که باید سنگینترین حرفها رو بزنه.
باز هم عمهی هامون میگه:
_من خودم رو کوچیک نمیکنم برای امشب شام بیاین خونهی ما به هامون هم بگو هر چهقدر هم که حرمت بشکنه باز یادگار برادرمه دوستش دارم.
بالاخره خاله ملیحه میگه:
_هامون نمیاد آبجی،منم این روزا اوضاعم خوب نیست بمونه برای وقت دیگهای.
موبایلم توی جیب میلرزه مثل مجرمها میترسم و موبایل رو از جیبم بیرون میارم.مارال بود،ریجکت میکنم و دیگه منتظر جواب عمهی هامون نمیمونم.اعصابم به قدر کافی خورد بود با شنیدن این حرفها مخم کاملا داغ کرد.به قدری که توی دلم اون عمهی عجوزه رو بی نصیب نذاشتم. آدمها گاهی سواد دارن اما دریغ از ذرهای شعور.
* * * * *
با هیجانی که زیر پوستم دویده روی تخت دراز میکشم و به سقف زل میزنم.
شاید بهتر باشه به جای وقت تلف کردن حاضر بشم اما بیشتر از حاضر شدن به خواب نیاز دارم و برای خوابیدن به فکری راحت و آسوده.صورتم رو میچرخونم و به مانتوی سبز رنگم نگاه میکنم. پس وسایلم رو دور نریخته هنوز هم هامون سابقه که اگه نبود چطور میخواست بفهمه من به دنبال چی به اون خونه رفتم تا صبح برام با پست بفرسته!
میتونم به همین دلیل جزئی دل خوش باشم وقتی دلایل زیادی برای دلسردی دارم؟
نگاهم به پلاستیک خریدی که از دیروز کنج اتاق جا خوش کرده میوفته حتی به خودم زحمت باز کردنش رو هم ندادم.
گوشی روی شکمم میلرزه،برش میدارم و به پیامی که روی صفحه افتاده خیره میشم:
_هشت اونجام.
یعنی یک ساعت و ده دقیقه ی دیگه کوتاه و مختصر جواب میدم:
_باشه.
دلم نمیخواد بلند بشم،اصلا دلم نمیخواد به مهمونی محمد و طهورا برم. هم به خاطر مارال،هم به خاطر خودم.محمد لابد میخواد بهم بگه برگرد خونه اون لحظه هم من باید یک نگاه به هامون بکنم و بگم:این آقا تمام وسایلم و دور انداخته.اون وقت هامون هم میگه:اگه دور انداختم پس اون مانتوی سبزی که تنته رو کی سر صبحی به دستت رسوند؟
پس بهتره دور اون مانتوی سبز رو خط بکشم تا اگه محمد گفت برگرد من هم قاطع بگم:برنمیگردم من حتی مانتویی که اون فرستاده رو نمیپوشم منم که از زندگیم پاکش کردم،حتی وسایلهاش رو.اینطوری حداقل موضع خودم رو حفظ میکنم.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃