💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت523 _تلافی شو سرت درمیارم. نمیمونه تا صدای قهقهه ی بلندم رو بشنوه.صدام رو ب
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت524
سینی رو دوباره روی پاتختی میذاره،
یلدا رو از بغلم میگیره و محکم ماچش میکنه و بدون اینکه چشم از دخترش برداره میگه:
_ آخه این وروجک باباشه.
یه جوری منو فراموش میکنه که نمیتونم از تعجب حرفی بزنم و فقط با دهن باز مونده بهشون نگاه میکنم.
حتی یلدا هم با خنده غش و ضعف میره.اگه یه کم بزرگتر بشه احتمالا پدر و دختر به کل حضور منو از یاد ببرن.
هامون دست آزادش و به سمتم دراز میکنه و میگه:
_قهر نکن بیا بغلم.
با لبهایی آویزون میگم:
_نمیخوام.
میخنده.
_حسود کوچولو به دخترمونم حسادت میکنی اگه یه دختر دیگه رو تو بغلم بگیرم چیکار میکنی؟
نیشگون محکمی از بازوی سفتش میگیرم و میگم:
_جرئت نداری چون دو تاتونم حلقآویز میکنم.
با ترس ساختگی ابرو بالا میندازه.
_چه خشن.نه بابا؟ چه مامان خشنی داری!
چیزی نمیگم،بازوم رو میکشه و در آغوشم میگیره و با خنده میگه:
_گاهی حس میکنم خدا به جای یه دختر دو تا دختر بهم داده.
سرم رو بالا میگیرم و نگاهش میکنم،نگاهش از چشمهام به یقهم میوفته و خیلی زود مسیر نگاهش رو عوض میکنه و میگه:
_علیالحساب اون دکمه ها رو ببند بعدا اگه نیاز بود خودم بلدم چطوری بازش کنم.
بیشتر در آغوشش فرو میرم و خنده زمزمه میکنم:
_از دست تو!
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃