eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
1.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت523 _تلافی شو سرت درمیارم. نمی‌مونه تا صدای قهقهه ی بلندم رو بشنوه.صدام رو ب
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 سینی رو دوباره روی پاتختی می‌ذاره، یلدا رو از بغلم می‌گیره و محکم ماچش می‌کنه و بدون این‌که چشم از دخترش برداره می‌گه: _ آخه این وروجک باباشه. یه جوری منو فراموش می‌کنه که نمی‌تونم از تعجب حرفی بزنم و فقط با دهن باز مونده بهشون نگاه می‌کنم. حتی یلدا هم با خنده غش و ضعف می‌ره.اگه یه کم بزرگ‌تر بشه احتمالا پدر و دختر به کل حضور منو از یاد ببرن. هامون دست آزادش و به سمتم دراز می‌کنه و می‌گه: _قهر نکن بیا بغلم. با لب‌هایی آویزون می‌گم: _نمی‌خوام. می‌خنده. _حسود کوچولو به دخترمونم حسادت می‌کنی اگه یه دختر دیگه رو تو بغلم بگیرم چی‌کار می‌کنی؟ نیشگون محکمی از بازوی سفتش می‌گیرم و می‌گم: _جرئت نداری چون دو تاتونم حلق‌آویز می‌کنم. با ترس ساختگی ابرو بالا می‌ندازه. _چه خشن.نه بابا؟ چه مامان خشنی داری! چیزی نمی‌گم،بازوم رو می‌کشه و در آغوشم می‌گیره و با خنده می‌گه: _گاهی حس می‌کنم خدا به جای یه دختر دو تا دختر بهم داده. سرم رو بالا می‌گیرم و نگاهش می‌کنم،نگاهش از چشم‌هام به یقه‌م میوفته و خیلی زود مسیر نگاهش رو عوض می‌کنه و می‌گه: _علی‌الحساب اون دکمه ها رو ببند بعدا اگه نیاز بود خودم بلدم چطوری بازش کنم. بیش‌تر در آغوشش فرو می‌رم و خنده زمزمه می‌کنم: _از دست تو! 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃