💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت64 از روی مبل کنده میشم،نگاهم رو پایین میارم انقدر یقه ام رو محکم در دست گرفته
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت65
بدون در نظر گرفتن من از خونه بیرون میزنه و در رو محکم بهم میکوبه و ثانیه ای بعد صدای چرخش کلید باز هم نشون از قفل شدن در رو بهم میده .
سرم رو بین دست هام میگیرم .. چی میشد اگه میتونستم برم یه جای دور ، دور از همه و اونقدر فریاد بزنم که تمام حرف های انباشته شده روی دلم بیرون بریزه،که سبک بشم.
اونقدر سبک که دیگه هیچ دردی روی دلم سنگینی نکنه .
من هرچه قدر هم میخواستم خودم رو قوی بگیرم باز هم من یک دختر هجده ساله ی لوس بیشتر نبودم،دختری که رویاهاش این نبود،رویاهاش یه ازدواج رویایی و کاخ آرزوها و شاهزاده ی سوار بر اسب سفید بود نه یه جهنم با یه دیو دو سر که هر لحظه قصد خورد کردنم رو داشت.
هر چه قدر هم خودم رو بی تفاوت میگرفتم باز هم با هر کلمه ی هامون می شکستم و خورد می شدم .
شکستن دل
به شکستن استخوان دنده می ماند
از بیرون همه چیز
رو به راه است
امـــا
هر نفسی که می کشی
دردی ست که می کشی.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت64 تمام طول روزو با بچه مشغول بودم....مواقعی هم که می خوابید با غزل کارای خونه
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت65
-غزل پاشو برو کمک ساقی امروز خیلی خسته شده
و بعد هم صدای پای غزلو شنیدم که به اشپزخونه نزدیک می شد
میز رو چیده بودیم....غزل داشت برنج رو می کشید....رفتم تا به بقیه بگم بیان و شام بخورن...فاطمه خانم داشت
برای بهنام از خوش خدمتی های من برای بهروز کوچولو می گفت...با دیدن من ساکت شد و گفت:
-میز اماده است؟
نگاه بهنام هم به سمت من چرخید...با لبخند گفتم:
-بله بفرمایید
به سمت بهنام رفتم و گفتم:
-بچه رو بدین به من ....شما برید و لباساتونو عوض کنید...
بهنام چند لحظه نگاهم کرد بعد بدون گفتن حرفی بچه رو بهم داد و رفت..احساس شرمندگی رو می تونستم از توی
نگاهش بخونم......به نظرم این بهترین و بزرگترین تنبیه براش بود...همین که کاری می کردم که شرمنده بشه
خودش برام کافی بود...گاهی اوقات محبت بهترین نتیجه رو داره
بچه رو بغل کردم و به سمت اشپزخونه رفتم..روی صندلی همیشگیم نشستم و بچه توی بغل شروع به خوردن
کردم...بهنام وارد اشپزخونه شد...نگاهی به من و بچه کرد و نشست... گفتم:
-ببخشید باید برای بهروز یه چیزایی بخرین
بهنام نگاهی کرد و گفت:
-هر چیزی که الزمه لیست کن تا بگیرم
به فاطمه خانم گفتم:
-من زیاد چیزی نمی دونم میشه شما بگین چیا الزم داره
فاطمه خانم لبخندی زد و گفت بعد از شام یه کاغذ و خودکار بیار تا لیست کنیم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت64 زدم به سمت اون نامرد رفتم وقتی صورتشو دیدم تازه فهمیدم این پسره همون مهتشم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت65
_منم ازاونجای که انداخته بودید برداشتم
_اها .چیز قابل داری نیس
_نزنین این حرفو خیلی با ارزشه این هدیه یه دوست خوبه
ــــــــــــ
عسل :چیزی نگفتم که ماشینو روشن کردو حرکت کرد توی ماشین حرفی نزدیم که باصدای
ارشام برگشتم
_اگه درد دارین هنوز بریم بیمارستان ؟؟
_نه ممنون بهترم ،دیگه حرفی نزد وقتی رسیدیم بوقی زد مشتی درو بازکرد ماشینو اورد داخل
ازماشین با سختی پیاده شدم منو ارشام با مشتی احوال
پرسی کردیم مشتیم بعد ازاحوال پرسی رفت سمت خونش که یه خونه کوچیک بود برای ینفر
کافی بود رو کردم سمت ارشام بفرماید داخل
_نه ممنون بهتره برم
_اخه وسیله ندارین پس اجازه بدین بگم مشتی برسونتتون
_نه االن میگم دانیال بیاد دنبالم من برم که به بقیه جشن برسم فعلن با اجازه
_پس حداقل بیاین داخل تا اقا دانیال بیان دنبالتون
_نه ممنون مزاحم نمیشم خداحافظ
عسل
هرچی اصرار کردم منتظر بمونه تا دانیال بیاد دنبالش قبول نکرد وقتی رفت به سمت اتاقم ر فتم
بعد از دراوردن لباسام حولمو برداشتم به سمت حمام
رفتم وان پرکردم وقتی دراز کشیدم توی دلم تیر کشید چشمامو بستم ناخوداگاه حرفای ارشام
یادم امد الان که فکر میکنم زندگی با ارشام خیلی بهتره تا
اینکه با پسراون عوضی برم زیر یک یه سقف زندگی کنم
اخه چرا من چرامن باید این بشه زندگیم
بعد از گربه شور کردن خودم ازحمام امدم بیرون بعد از پوشیدن لباسام خودمو به تخت سپردم
نفهمیدم چیشد که خوابم برد
ــــــــــــ
دو روز از اون ماجرا میگذره منم رابطم با مامان و بابا خوب شده نه مثل همیشه جلوی تلوزیون
نشسته بودم مشغول تماشای سریال بودم که موبایلم زنگ
خورد به شماره نگاه کردم
ارشام ؟؟
با تعجب جواب دادم
عسل :بله
ارشام :سالم عسل امروز بیا کافی شاپ ساره نزدیک خونه ما باید باهم صحبت کنیم
عسل : اما
ارشام :خواهش میکنم ن نگو
عسل :باش خدافظ
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت64 -گفت میره دنبال کارای پاسپورت و... برای پرواز فردا گفت بگم ناهار نمیاد
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت65
اشاره ای به ساعت کردم و گفتم:
-برم ناهار درست کنم بگو بابا اینا هم بیان اینجا
دستی به نشانه ی سکوت کردنم بلند کرد و درحالی که از جایش بلند می شد گفت:
-قبل از اومدن ناهار رو آماده کردم میریم اونجا نیما هم امروز اومده و دلتنگت شده
با شنیدن اسم نیما دلم برای شیطنت هایمان پر زد چیزی نگفتم که مادرم سکوت را شکست
-برو آماده شو که بریم
سری تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم؛ بی تاب بودم برای آغوش پدر هرچند هنوز حتی هفته ای هم نگذشته بود اما
دلم می خواست قبل از رفتنم از چشمه ی وجودش سیراب شوم.
شانه ای به موهایم زدم و آن را باالی سرم جمع کردم، خط چشم نازکی کشیدم و سایه ای دودی که چشم هایم را
کشیده تر کرد و رژ کم رنگی که به پوست سفیدم می آمد زدم و دل از آینه کندم
شلوار زیتونی و مانتوی لیمویی رنگم را به همراه روسری هم رنگ شلوارم به تن کردم و بعد از برداشتن کیف لیمویی
رنگم از اتاق بیرون رفتم
مادرم با دیدنم زیر لب دعایی خواند و به سمتم فوت کرد و من در دلم قربان صدقه اش رفتم، بعد از چک کردن خانه
کفش های ست کیفم را به پا کردم دستم را به سمت دستگیره ی در بردم و بعد از باز کردنش سرم را که به سمت
راهرو چرخاندم نگاهم به چشم های زیتونی رنگی گره خورد که حس بدی را به وجودم القا کرد رادمان با دیدنمان
قدمی به سمتم آمد و گفت...
-سلام نیال خانم ظهرتون بخیر
از حرص چشم هایم را روی هم فشردم و سعی کردم با لحنی سرد جوابش را بدهم
-سلام ممنون
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت64 - اه لعنتی... واسه خالی نبود گفتم:تف تو این زندگی... -واسه تو که ب
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت65
اخم و غرور بگه:من روانی ام! فکر کنم تصمیم گرفته بود کلا جواب منو
نده!!چه تحملی...
-خدا صبر ایوب عطا کنه...
اینو مثال جوری گفت که من نشنوم ولی خوب چی کار کنم..حس فضولیم
نسبت به این باعث می شد گوشام تیز بشه.
-ان شاءالله...خدا تو رو ندید،وگرنه صبر تو رو مثال می زد..)صدام رو کلفت
کردم(صبر دکتر رادمنش...
این اخم ها وحشتناک یعنی چی؟!خندیدم و چشمک زدم.از توی کیفش که
کنارو بود یه هدفون بزرگ دراورد و گذاشت تو گوشش..
-به به ...دکتر چه مجهز تشریف دارین!
اصلا نمی خواستم توی ذهنم جا بدم که الان توی ذهن دکتر چه تصویری
دارم!حتما یه دختر کنه ای که عاشق چشم ابروشه!.. عاشق چشم و ابروو که
هستم ولی کنه نیستم!.دکتر چشماو رو محکم بسته بود.پگاه هم مثل خرس
خوابیده بود. سیما هم که یا دا شت روزنامه یا رمانهای عا شقونه می خوند.من
موندم و دکتر و هواپیمایی که یه ساعت دیگه می رسید! باید تا حدودی دکتر
رو رام میکردم...نمی دونم چرا اما تنها راهی که به ذهنم می رسید کرم ریزی
بود...به وقتب مزه ی غرورم رو هم می چ شید.همون زمانی که برق چ شمای
وحشیب عاشق می شد!
-دکتر...دکتر...
اصلا بهم توجه نداشت.آروم هندفری رو برداشتم واسمشو صدا زدم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت64 نفس عمیقی کشیدم که بغضم را ببلعم تا راه نفسم باز شود، جواب دادم -جانم ما
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت65
سرما باعث شده بود بدنم بی حس شود نگاهی به ساعت روی عسلی انداختم که هشت صبح را نشان می داد، نفس
حبس شده ام را کلافه بیرون فرستادم و به سختی از جایم بلند شدم و بعد از بستن پنجره تصمیم گرفتم دوش
بگیرم حوله ام را برداشتم و به سمت سرویس اتاق رفتم اما هرچه منتظر ماندم آب گرم نشد احتمالا مشکلی پیش
آمده بود
واقعا بدن خسته ام حمام را می طلبید پس تصمیم گرفتم به طبقه ی پایین بروم حوله و وسایل الزام را برداشتم و از
اتاق بیرون آمدم، خانه غرق در سکوت آرامش بخش صبحگاهی بود.
از پله ها به آرامی پایین آمدم و نگاهی به راهروی کوچک سمت چپ زیر پله انداختم دو درب قهوه ای رنگ رو به
روی هم بودند که احتمالا یکی از آنها حمام بود به آن سمت پا تند کردم و اولین درب را که باز کردم با دیدن حمام
زیبا و وان بزرگی که در آن بود با ذوق وارد شدم
بعد از تنظیم آب خود را در وان رها کردم و چشم روی هم گذاشتم، آرام بودم و خالی از هر فکری ساعتی گذشت که
بالاخره دل کندم و بعد از ششستن تنم حوله به تن از حمام بیرون رفتم تصمیم گرفتم به اتاقم بروم و بعد از
پوشیدن لباس هایم برگردم که با نبود کسی در سالن مسیرم به سمت آشپزخانه عوض شد، قصد داشتم برای خودم
صبحانه بردارم و در سالن بالا بخورم سر به زیر مشغول محکم کردن کمربند حوله ام بودم و به سمت آشپزخانه قدم
برمی داشتم که با جسم سختی برخورد کردم، بخاطر ناگهانی بودن ضربه تعادلم را از دست دادم و درست لحظه ی
که درحال افتادن بودم دستی دورم کمرم حلقه شد.
نفس نفس می زدم و موهای خیسم که روی صورتم ریخته شده بود مانع دیدم می شد دستی بردم و آن را کنار زدم
که با صورت خواب آلود شهاب مواجه شدم نگاهی به چشم های متعجبش انداختم فاصله ی کمی با صورتم داشت؛
نفس در سینه ام حبس شده بود و تپش قلبم اوج گرفته بود گرمی دست هایش روی کمرم حالم را دگرگون کرده
بود، شهاب نگاهی به لب هایم که بر اثر گرمی آب سرخ شده بود انداخت نزدیک تر شدن سرش باعث شد چشم
روی هم بگذارم و...
با صدای پر از خنده ی سونیا چشم باز کردم
-به به عجب صحنه ای بود!
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃