💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت65 بدون در نظر گرفتن من از خونه بیرون میزنه و در رو محکم بهم میکوبه و ثانیه ا
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت66
*
_بهت میگم درو قفل می کنه مارال.حتی موبایلمم ازم گرفته!
_پس چطوری ببینمت؟ ظهر نمیاد خونه بهش اصرار کنم اجازه بده ؟ بابا نگرانتم!
لبخندی می زنم :
_نگران من نباش،نگران جواب کنکوری باش که به زودی میاد امیدوارم به رویای همیشگیت برسی و پزشکی قبول بشی.
آه از نهادش بلند میشه :
_خدا کنه،ای کاش تو هم کنکور میدادی.
_من چه کنکور می دادم چه نمی دادم فرقی به حالم نمی کرد هامون محال بود اجازه بده برم دانشگاه.
_هیچ وقت فکر نمی کردم این طوری بشه.اشتباه کردی آرامش خیلی اشتباه کردی باید از همون اول همه چیز و می گفتی!مادرتم اشتباه کرد باید تشویق به جنگیدنت می کرد نه سکوت. ببین هیچ کس حرفاتونو باور نکرده حتی دادگاه! کاش یه ذره هم شده خودتو تبرئه می کردی.اگه همون روز اول از هاکان شکایت می کردی الان اوضاع این نبود.
حرف حق میزد،این من بودم که همیشه احمقانه ترین کار ممکن رو می کردم .نادم از اتفاقات گذشته جواب میدم:
_من اون قدر ترسیده بودم که اون روزهای اول جز مرگ به چیزی فکر نمیکردم مارال.هنوز که هنوزه کابوس اون شب دست از سرم برنداشته.هنوز از مردها وحشت دارم،ترسیدم،ترسیدم بیشتر از این بشکنم ترسیدم کسی باورم نکنه و من بمونم و رو سیاهی!
_هنوز هم دیر نشده به هامون همه چیز رو بگو !
_دیر شده!هامون اونقدر ازم بیزاره که محاله باور کنه راست میگم.فکر میکنه می خوام با تهمت زدن به برادرش خودم رو تبرئه کنم اگه همون روزها می گفتم شاید یه دردی دوا میشد اما الان نه !
_چی بگم جز اینکه ناراحتم!خیلی برات ناراحتم آرامش فکرم مدام درگیرته کاش حداقل می تونستم ببینمت.
_حال من دیدنی نیست رفیق،ببینی حال خودتم بدتر میشه.هرچند دارم مبارزه می کنم اما از چشمام مشخصه که چقدر نا امیدم… هر کاری هم بکنم بازنده منم.
مارال: الهی بمیرم.خیلی سخته آرام حتی یک لحظه هم نمیتونم تصور کنم جای تو باشم.بهت میگم بجنگ اما بعضی وقتا وقتی خودم رو جای تو تصور میکنم بهت حق میدم،به شخصه اگه جای تو بودم یا خودکشی میکردم یا اونقدر اشک می ریختم که از غصه بمیرم .
_بدبختی همینجاست که اشکی نمیاد.میدونی وقتی حالم خراب بود میزدم به کوچه خیابون سعی میکردم خوش باشم تا یادم بره.اما الان،نه اشکی هست نه خوشی.شدم مثل یه آدم کوکی که توی خونه ی هامون راه میره،گاهی فراموش میکنم چی شده،گاهی یادم میاد و آه می کشم.گاهی دلم میسوزه… گاهی بغض میکنم و خیره به یه نقطه میشم اما هیچ رقمه نمیتونم خودم رو آروم کنم.بزرگترین آرزوم شده مرگ.اینکه شب بخوابم و هیچ وقت بیدار نشم .
با شنیدن این حرف پرخاش گر بهم تشر میزنه:
_دختره ی احمق این چه مدل حرف زدنه؟ درسته گفتم اگه جای تو بودم خودمو می کشتم اما دلیل نمیشه تو به مردن فکر کنی.ایکبیری هر کی نخوادتت من می خوامت،هامونم دو سه روز تو رو سنگ رو یخ می کنه کم کم خودش خسته میشه.همه چی درست میشه نگران نباش .
تلخ میخندم:
_آره درست میشه،اما بهم بگو مادرم از زندان آزاد میشه؟دنیای دخترونم بهم برگردونده میشه ؟ این حال خرابم خوب میشه.مهر قاتل بودن از روی پیشونیم پاک میشه؟ نه مارال!حتی اگه هامون ولم کنه و من بخوام از این کشور هم برم باز خودم خوب میدونم من قاتلم.قاتل کسی که خانوادش خوبی رو در حقم تموم کردن،قاتل یه جوونی که یه زمانی هم بازی بچگی هام بود.من حق نداشتم مارال،هاکان هر کاری که کرده بود من حق نداشتم بکشمش اما اون لحظه انگار چشمم کور شده بود.وقتی اون حرفا رو زد دیوونه شدم نتونستم تحمل کنم.منِ احمق هر جای دنیا هم که برم از شر این کابوس خلاص نمیشم .
آه می کشم و شعری ناخودآگاه روی زبونم جاری میشه .
میخواهم بمیرم ...
میخواهم یک میلیارد بار بمیرم ؛
و در جهانی برخيزم
که در آن هر انسانی
بیش از یک بار نميرد ...
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت65 -غزل پاشو برو کمک ساقی امروز خیلی خسته شده و بعد هم صدای پای غزلو شنیدم که
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت66
لیست اماده بود بهنام نگاهی به لیست کرد و گفت:
-من نمیدونم اینایی که نوشتین چیا هستن...غزل فردا اماده باش با هم بریم بخریم
غزل نگاهی کرد و گفت :
-فردا؟بذار ببینم...فردا تا 5 کلاس دارم...بعد از 5 می تونم
-خوبه
فاطمه خانم گفت:
-ساقی تو هم باهاشون برو لباس مهمونیتو بخر
دوست نداشتم با بهنام واسه خرید برم سریع گفتم:
-ممنون...من از بچه مراقبت می کنم....غزل خودش یه چیزی برام می خره
فاطمه خانم گفت:
-پرتو فردار زودتر میاد خونه...منم هستم با هم مواظبشیم...نمیشه که غزل واسه تو لباس بگیره...خودت باید باشی
غزل هم گفت:
-من نمی تونم واست لباس بگیرم ساقی جون....این دیگه لباس توی خونه نیست که برای هر دومون بشه...میترسم
یا خوشت نیاد یا اندازه تنت نباشه...
خواستم بازم اعتراض کنم که فاطمه خانم گفت:
-فردا تو هم میری و یه لباس خوشگل می خری....نپوسیدی توی خونه؟...رو حرف منم دیگه حرف نزن
با این که مخالف بودم ولی دیگه بحثو ادامه ندادم...نیم ساعت بعد همه رفتن تا بخوابن..من مونده بودم و بهنام و
بچه...نمی دونستم امشب باید چیکار کنم..خیلی خسته بودم و دلم می خواست بخوابم...بهنام نگاهی بهم کرد و گفت:
-فردا اگهی می دم واسه پرستار...فقط چند روز دیگه بچه رو نگه داری ممنون می شم...
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت65 _منم ازاونجای که انداخته بودید برداشتم _اها .چیز قابل داری نیس _نزنین این
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت66
بلند شدم بعدازپوشیدن لباسام به سمت محل قرارمون حرکت کردم وقتی رسیدم ازپشت شیشه
دیدمش نشسته بود به قهوه جلوش خیره شده بود
صندلی روبه روشو کشیدم ونشستم
عسل :سلام
ارشام :سلام خوش امدی
عسل :مرسی ارشام بگو چیکارم داشتی مبخوام برم کاردارم
اصال این ازدواج نیستم مثل خودت اما مجبور یم چون من زیر بار ارشام :راستشو بخوای من موافق
ازدواج با الناز یا کسی که مادرم انتخاب کنه نمیرم
عسل :منم
ارشام :پس بهتره کناربیایم ومنم به عمو کمک میکنم تا ورشکست نشه وتوهم به من وبعد
یکسال طلاق بگیریم
عسل :
نمیدونستم باید چی بگم اخه چطور ممکنه من نمیتونم حتی یه دقیقه باارشام زندگی کنم ولی
ازطرفی هم پای پسر مهتشم وسط بود ترجیح دادم
سکوت کنم
ارشام :راستی یه چیز دیگه فکرنکنی ازدواج کردیم خبریه ها ازمن نباید هیچ انتظاری داشته
باشی
عسل :واای داشتم منفجر میشدم خیلی رو داری من ازالان دارم فکرمیکنم چطوری باهات تویه
خونه زندگی کنم وچطور اون قیافتو تحمل کنم بعد
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت65 اشاره ای به ساعت کردم و گفتم: -برم ناهار درست کنم بگو بابا اینا هم بیا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت66
لبخندی اعصاب خوردکن زد و با اشاره ی سر به مادرم که پشت سرم ایستاده بود و به مکالمه ی ما گوش می داد
پرسید
-خواهرتون هستند؟
دهان باز کردم جواب سوالش را بدهم که مادرم تک سرفه ای کرد و با لحن تندی گفت:
-مادرشون هستم و شما؟
رادمان لبخندی زد و رو به مادرم گفت:
-خوشبختم خانم؛ رادمان پارسا هستم همکار سابق شهاب
جوری حرف می زد که خود را در دل مادر جا کند که همین طور هم شد و مادرم وقتی فهمید از دوستان شهاب است
با لبخندی مهربان سر تکان داد
-از آشنایی با شما خوشبختم آقای پارسا
کالفه بودم از وجود رادمان و وسط حرف مادرم پریدم
-خب دیگه مامان بریم دیرمون نشه
مادرم کالفگی را از لحن صدایم حس کرد و خدافظ آرامی گفت و به سمت پله ها قدم برداشت؛ بی توجه به رادمان
پشت سرش به راه افتادم
صدای برخورد کفش هایمان روی پله ها تنها صدایی بود که سکوت آپارتمان را می شکست
بالاخره به پارکینگ رسیدیم صدای پایین آمدن کسی که بی شک رادمان بود از پله ها به گوش می رسید برای
دوباره برخورد نکردنمان با عجله خود را به کوچه رساندم که مادرم از رفتارم متعجب شد و پرسید
-نیال تو با رادمان مشکلی داری؟
-نه چطور مگه؟
مکثی کرد
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت65 اخم و غرور بگه:من روانی ام! فکر کنم تصمیم گرفته بود کلا جواب منو نده!!چ
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت66
بعد از ده بیست باری حرصی برگشت سمتم و گفت:چی از من می
خوای؟زبون آدمیزاد حالیت نیست؟!
-زبون آدمیزاد؟! راستش میخواستم
بدونم شما چرا دارید میرین همدان؟!
اصالتا اونجایی هستین یا ...
میوز و دلبرانه خندیدم و گفتم:بخاطر مراکز روحی روانی خوب دار ید
میاین؟!
یهو برق نگاهش عوض شد و گفت:می خوام گروهی رو به اون مرکز معرفی
کنم...
-کیا رو؟آشنائن؟
-دختر جون..بساطتو یه جای دیگه پهن کن...من ادمش نیستم.اهل این
مسیره بازی ها هم نیستم!پس تمومش کن!
عصبی شدم: حالافکر کردین کی هسممتین که همچین طاقچه بالا می
ذارین!منم آدم نیستم.
-آدم نیستی که یک ساعته پیش گووش من ویز ویز می کنی؟اصلا تو رو چه
به اون مهمونی؟!
خودشیفته...عمه اتو چه به اون مهمونی ها)مهمونی ای که همدیگه رو دیدن!(
گفتم:خبر ندارین؟!من عروس خانواده ی رستم پورم..زن امیررایا!
خندید.بی صدا جوری که من ردیف دندوناو رو کامل دیدم و تا ته سوختم.
-دختر جون!امیررایا مجرده...
پوزخند زدم و گفتم:بهتره آبدیت شین..ورژنتون قدیمیه..امیررایا نامزد رسمیه
منه...چند وقت دیگه هم عروسیمونه...
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت65 سرما باعث شده بود بدنم بی حس شود نگاهی به ساعت روی عسلی انداختم که هشت ص
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت66
شهاب کلافه چنگی به موهای به هم ریخته اش زد و به سرعت فاصله گرفت و روی برگرداند؛ سونیا ریز خندید و به
سمت آشپزخانه رفت دلم می خواست موهای بلندش را بِکِشم!
شهاب اخم غلیظی کرد و بی حرف از کنارم گذشت و به سمت سرویس رفت، بوی عطر تلخش که در فضا پیچیده بود
را به ریه فرستادم و به اتاقم پناه بردم با ورودم به اتاق به درب بسته تکیه دادم و صحنه ی چند لحظه پیش در ذهنم
جان گرفت لبخند عمیقی زدم و در دل آرزو کردم روزی برسد که شهاب با عشق مرا ببوسد
با لبخندی که روی لبم بود لباس پوشیدم و موهایم را شانه زدم و اجازه دادم خودش خشک شود؛ از پله ها پایین
آمدم و بدون نگاه به اطراف به سمت آشپزخانه رفتم که سونیا را در حال مکالمه با تلفن و مشغول صرف صبحانه ی
مفصلی که روی میز چیده بود دیدم
به سمت اش رفتم که لبخندی به رویم زد؛ کنارش نشستم که تماس را خاتمه داد و گفت:
-آی شیطون
سربه زیر انداختم که خنده ای بلند سر داد، آرام گفتم:
-فقط یه اتفاق بود
خنده اش قطع شد و دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
-ولی تو چشم های شهاب چیز دیگه ای رو می شد دید
نگاهش کردم و در دل به افکارش پوزخند زدم می دانستم چیزی جز نفرت در چشم های شهاب دیده نمی شد
بی حرف مشغول خوردن صبحانه شدیم، بعد از پایان صبحانه ام از جایم بلند شدم که به اتاقم بروم قدمی برداشتم
که با صدای سونیا ایستادم
-دوست داری بریم بیرون؟
می شد برای سرگرم شدن فکر خوبی باشد پس سری تکان دادم و گفتم:
-باشه بریم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃