💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت74 اگه بیدار میشد و می فهمید رسما بیچاره میشدم .ناچارا برق ها رو خاموش می کنم
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت75
با صدایی که می شنوم چشم هام بازشده و از اون خلسه ی شیرین گذشته بیرون میام .کل خونه روتاریکی گرفته .مشتم رو باز می کنم و نگاهی به کلید توی دستم می ندازم .قبل از این که بلندبشم نگاهم توی همون تاریکی به قامت هامون میوفته که از سرویس بیرون میاد و از آستین های بالا زده و دست های خیسش مشخصه که وضو گرفته!
یعنی هنوز نخوابیده بود؟به اتاقش میره،ناچار می شینم و به کلید زل می زنم .هم گرسنمه هم درد دارم. صورتم از ضرب سنگین دست های هامون چنان بی حس شده که حتی نمی تونم کنج لبم رو تکون بدم،بایدازش متنفر می بودم،اما نمی تونستم…اون قدر بی چشم و رو نبودم که بخوام حس تنفر از هامون رو توی دلم بزرگ کنم،من قاتل برادرش بودم و اون اینو خوب می دونستم.
قاتل! هنوز کلمه ی بیگانه ایه،بیگانه و درعین حال ترسناک!قاتل بودم و اگر مادرم نبود بی شک الان باید منتظر روز مرگم می موندم،روز قصاصم!اما الان،مادری که بعضی وقت ها فکر میکردم سر دشمنی با من داره،مادری که گاهی دلم میخواست از شنیدن صداش و غر زدن هاش سرم رو به دیوار بکوبم ،به جای من حبس شده پشت میله های سرد زندان. من چی؟زندگیم حکم چی رو داره ؟ این خونه چیزی فراتر از زندانه؟ رفتار هامون فرقی با یه زندانبان داره ؟ این حس مرگی که قصد سلاخی کشیدن روح و روانم رو داره چیزی فراتر از انتظار برای مرگه؟بهتر نبود شجاعت اعتراف کردن رو پیدا می کردم؟من که از این زندگی حالم به هم میخوره،من که صبرم سر اومده پس چرا اینجام؟ خودم هم خوب میدونم قسم های مادرم دلیل اصلیم نبود .من شجاعت این رو که توی دادگاه بایستم و بگم من کردم رو ندارم. شجاعت اینکه روی زبونم جاری کنم که قاتلم رو ندارم… !اما مادرم داشت چون مجبور بود،چون محکوم بود… دختری مثل من داشت و بزرگترین گناهش همین بود!
صدایی از اتاق هامون رشته ی افکار درهمم رو پاره میکنه. بلند میشم و بی اراده به سمت اتاقش میرم،در اتاقش نیم بازه. کارم اشتباهه اما دست خودم نیست وقتی به اتاقش سرک می کشم .
سرش رو روی مهر گذاشته و لرزش شونه هاش یعنی داره گریه می کنه!
دستم با ناباوری جلوی دهنم قرار میگیره. این همون هامونی بود که سر شب به من سیلی زد؟همون هامون عصبانی و بداخلاقی که حتی صدای پاش هم ترس به دلم می نداخت؟کجاست اون غرورش؟ باورش آسون نیست این هامونی که سجاده پهن کرده و این طور عاجزانه سر به سجده گذاشته و اشک میریزه هامون مغرور و بدخلق همیشه باشه . پس بیخود بود فکر امروزم وقتی با خودم گفتم هامون خیلی زود برادرش رو فراموش کرده و بیخود قصد آزار من رو داره .پس اونم مثل من بود .توی خودش می ریخت،اما من هیچ وقت این طور سر به سجده اشک نریخته بودم،هیچ وقت سعی نکردم این طوری خودم رو آروم کنم!همیشه فقط خودخوری کردم و عقده هام رو با لباس خریدن و سبک زندگی اروپایی خالی کردم،اما هامون! عجیب نبود اگه حیرت زده بشم از این که هامون این طور سر به سجده گذاشته و اشک میریزه،عجیب نبود اگه به خودم لعنت می فرستادم چون من باعث شده بودم .من باعث شدم هامونی که مردونگیش زبون زد خاص و عام بود بخواد بد بشه،من باعث شدم کمرش خم بشه،من باعث شکستن هامونم! ای کاش…. ای کاش که مقصر من نبودم تا الان این عذاب وجدان فقط برای لحظه ای هم شده دست از سرم بر می داشت.
انقدر توی حال خودش هست که متوجه ی من نشه،پیش روم دردناک ترین صحنه ی عمرم رو می بینم،اشک ریختن یک مرد!اون هم مردی مثل هامون .لب می گزم تا مبادا صدایی از حنجره ام بیرون بیاد !برمی گردم تا مبادا تحملم از دست بره و نگفتنی ها رو بگم.
روی مبل دراز می کشم و خیره به سقف اشکی از گوشه ی چشمم روون شده و روی بالش می چکه.
کلید رو توی مشتم می فشارم و چشم هام رو می بندم. کاش این شب ها تموم بشه… ای کاش!
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت74 عمورضام همش میگفت عروس گلم عروس گلم داشتم گالی فروش رو نگاه میکردم که ص
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت75
یهوع ......
عسل : وااخاک عالم من اتاقم جهنمه انقدر بهم ریختس که توش گم میشیم حاال من
چیکارکنم
اشکال نداره این دیگه ازخودمونه ولش بزار بریم دیگه دراتاقو بازکردم عه اینجا که تمیزه جلل
خالق یعنی چی کی اینجارو تمیز کرده
مگه میشه خودش تمییز شده باشه یعنی هرچیزی بر ای خودش محترمانه قبل اینکه من
بچپونمش یه جارفته سرجاش تو هپروت و اینجور فکرابودم که
ارشام گفت
_تلافی اون کارتو سرت بدجور درمیارم عسل خانووم
خودمو زدم به اون راه
ـوا منظورت چیه
یه اخم غلیظ کرد که نزدیک بود خرابکاری کنم بعدم یه دور اتاقو نگاه کردو ....
ـاتاق بدی نیس
_نه باب ا
بهم نگاه کرد نمیدونم چرا نمیخواستم به چشماش نگاه کنم یه حس ترس بود انگارمیدونستم
قراره یه چیزی بشه
سرمو انداختم پایین که یه سرفه کردبعد دستشو گذاشت رو زانوشو گفت :باید یه چیزایو ازالان
بگم
_منم واسه اینکه ضایه نشم گفتم
منم باید چندتا چیزو بگم
بدون توجه به حرف من گفت
_ببین ما به عنوان یه هم خونه زندگی میکنیم تو نباید توکارای من دخالت کنی چون اصال
خوشم نمیاد به وسایل شخصیم به هیچ عنوان دست نمیزنی
_بدون نگاه کردن بهش گفتم :
منم یه شرایطی دارم ما بادوستام هروقت که خواستم میریم بیرون ونمیخوام که ازتو اجازه بگیرم
تو خونه یه اتاق جداگانه باید داشته باشم
ارشام :
ببین عسل فقط یکسال یه زندگی کسالت بار باهم داریم بعدم کار تموم میشه جلوی خانواده ها
عاشقای دل خسترو بازی میکنیم وتوخونه خیلی عادی
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت74 صدا فهمیدم.کیفم رو بازکردم.ادکلن اصل خر یده بود رو شکونده بود فرانسه
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت75
برق نفرت اوی نگاهب هیچی رو از یادم نمی بره!هیچی..حتی اون
پوزخند حرص دراری که گوشه لبش خونه کرده!..
تارا زد روی شونه ام و گفت:هووووی...با یه برخورد انقدر ذهنت درگیر شد!؟
یهو چشماش برق شیطنت به خودو گرفت و کنارم نشست و گفت:دو حالت
داره..یا خیلی ناراحتی کادوی امیررایا شکسته یا خیلی...یا با یه نگاه عاشق
شدی..البته ممکنم هس طرفو بشناسی...نگو آره که باور نمی کنم!
خندیدم و گفتم:شد سه حالت خانوم مخ!
مینا و لیدا و سیما و شیوا هم به جمعمون پیوستن و حرز تارا به فراموشممی
سپرده شد!بهتــــــــــــــر...
شیوا:وای.چه ادکلن خوبی رویا...بوو هنوزم که هنوزه نرفته...خیلی مالیم و
شیرینه...از کجا گرفتی؟!
لیدا و مینا تائید کردن و سیما و تارا چ شما شون گرد شد و زدن زیر خنده...با
چشم داشتم برو خونشون می کشیدم تا چیزی از این مو ود نگن ولی
تارا با گستاخی چشمک زد و گفت:نه بابا..رویا پولب کجا بود چنین ادکلن
اصل گرونی رو بگیره؟!
سیما خندید و ا ممافه کرد:اینو یکی براو گرفته...یه عاشق دلشکسته ی
خوشگل!یکی که خیلی هم می خوادت!
من:بسه بسه...حالا هی پیاز داغ بریزین تو غذا...عاشق دلشکسته!هه!
مینا اخم کرد و گفت:مرسی دیگه..حالا ما غریبه شدیم!
من:نه بابا...چیزی نیس آخه!
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت74 از حیاط خارج شدیم که همان لحظه چراغ ماشینی که آن سمت خیابان پارک شده بود
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت75
ماشین های گران قیمتی در آن پارک شده بود نور رنگارنگی که از پنجره به حیاط می تابید آن را دلنشین کرده بود،
هم قدم با بقیه دو پله ای که به خانه ای لوکس منتهی می شد را بالا رفتیم مهمانداری با لباس فرم مخصوص جلو آمد
و پالتوی من و کت دوروک را گرفت و ما را به داخل دعوت کرد.
با اولین قدمی که به داخل گذاشتم بویی دود سیگار و ادکلن های مختلف بود که به صورتم هجوم آورد چشمم به
جمعیت دختر پسری که وسط سالن بزرگ خانه درحال رقص بودند افتاد، تنها روزنه ی نور رقص نور بود و به سختی
می شد فضای خانه را دید با کشیده شدن دستم توسط سونیا دست از دید زدن برداشتم و همراهش به سمت میز بار
که روی آن نوشیدنی زیادی چیده بودند قدم برداشتم، با تعجب به سونیا که برای خودش مشروب می ریخت نگاه
کردم که وقتی لیوان را به سمت من گرفت تعجبم دوچندان شد!
سری به نشانه ی نفی تکان دادم که شانه باال انداخت و خودش جرعه ای نوشید و به اطراف نگاهی انداخت، دی جی
سمت چپ سالن کنار پنجره بود آهنگ آرامی پخش می شد و هر گوشه ای از سالن زوجی درحال رقص و بوسیدن
هم بودند نگاهم را از صحنه های چندش آور گرفتم و لعنتی به خودم برای قبول کردن پیشنهاد سونیا فرستادم
چقدر مهمانی کسل کننده ای بود.
سونیا با دختری که کنارش بود هم صحبت شده بود بی توجه به او به سمت مبلی که کنار دیوار بود رفتم و روی آن
نشستم بی حوصله اطراف را دید می زدم که با احساس ایستادن کسی کنارم سر برگرداندم و با دیدن فردی که با
لبخند نگاهم می کرد آرام از جایم بلند شدم...
توقع دیدن هرکسی را داشتم جز رادمان آن هم اینجا!صدایش باعث شد نگاهم را به چشم های سبز رنگش بی
اندازم
-به به چه سعادتی، شما کجا این جا کجا!
نفسم را کالفه بیرون فرستادم که با دیدن سکوتم ادامه داد
-شهاب کجاست؟ نمی بینمش!
نگاهم را از نگاهش گرفتم و درحالی که به سونیا نگاه می کردم جواب دادم
-با شهاب نیومدم
مکثی کرد و با لحنی که حس بدی را به وجودم القا کرد سرش را نزدیک آورد و گفت:
-برای شهاب متاسفم که دختری مثل تورو تنها فرستاده مهمونی
بی توجه به حرفش سر جایم نشستم که با وقاحت تمام با کمترین فاصله کنارم نشست سر برگردانم و با اخم نگاهش
کردم، خنده ای مستانه سر داد و گفت:
-زیاد سخت نگیر
با همان اخم سر برگرداندم و با نگاه دنبال سونیا گشتم که او را وسط پیست رقص همراه دوروک دیدم؛ احساس می
کردم حال مساعدی ندارد و تلو تلو می خورد.
ای کاش همراهش نمی آمدم، سنگینی نگاه رادمان که به نیم رخ صورتم خیره بود را حس می کردم اما بی توجه به
همان حالت ماندم
حدود نیم ساعت بعد بود که از جایم بلند شدم و به سمت سونیا که روی صندلی نشسته بود رفتم؛ نگاهی به دوروک
که با نگاه نگرانش خیره به سونیا بود انداختم سر خم کردم و کنار گوشش گفتم:
-می شه برگردیم خونه؟
اما سونیا گویی حرفم را نشنید که چشم روی هم گذاشت، دلهره داشتم اگر اتفاقی برایش می افتاد چه باید می
کردم؟ در همین افکار دست و پا می زدم که سونیا دستش را روی دهانش گرفت و با عجله به سمت دری که کنار
درب ورودی بود قدم برداشت و دوروک هم پشت سرش؛ به گمانم در خوردن مشروب زیاده روی کرده بود نگاهم به
جای خالی سونیا ثابت ماند که حضور فردی را کنارم حس کردم به عقب برگشتم و رادمان را که با لبخند و لیوان به
دست نگاهم می کرد دیدم، جرعه ای از محتوای لیوانش نوشید و با صدای دو رگه ای گفت:
-سونیا دختر خوبیه
با صدای بلند موزیک به سختی می شد حرفش را شنید اما با جمله ای که گفت متعجب نگاهش کردم
بعد از خنده ای کوتاه دستش را در جیب شلوار مشکی رنگش کرد و با ژست خاصی لیوان را به دهانش نزدیک کرد و
به سونیا که همراه دوروک به سختی به سمت ما می آمدند نگاهی انداخت و گفت:
-چیه توقع نداشتی بشناسمش؟
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃