💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت84 ماشین روبه روی خونه ای نا آشنا پارک میشه. همراهش پیاده میشم،به محض پیاده شد
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت85
هاله با چشم های نم دار شونه های مادرش رو ماساژ میده و زیر گوشش حرف می زنه تا آرومش کنه اما عمه خانم انگار قصد دست برداشتن نداره که ادامه میده:
_همه ی ما دلمون آتیش گرفته اون وقت آقا به هفتم برادرش رفته ازدواج کرده اون هم با کی؟ دختری که باعث مرگ برادرشه،خانواده ای که برادرشو کشتن. دختره هم ماشالله زبونش درازه،نه خجالت میکشه نه عذاب وجدان داره،میدون بهش بدی می بینی یه چیزی هم طلبکاره.
لبخند تلخی کنج لب هام می شینه. این بارعمه ی هامون بر خلاف تمام حرف هاش یه حرفی رو راست گفت،من بی چشم و رو بودم. حقم بود حرف شنیدن وحرف خوردن ،حقم بود فریاد زدن و اشک ریختن،حقم بود کتک خوردن و دم نزدن چون من داغ بدی به دل همشون گذاشته بودم.اما دست خودم نبود،دلم نمی خواست حتی جلوی خودم اعتراف کنم که قاتلم،که آدم کشتم.دوست داشتم من هم داستان خیالی ساخته شده رو باور کنم،که اون شب رو پاک کنم. فراموش کنم.اگه کابوسش رو دیدم بگذرم ،اگه از ذهنم گذشت نگم من مقصرم بگم من بی گناهم.چون من این طور بار اومده بودم،یه دختر لوس و احمق و البته ترسو که هیچ وقت زیر بار اشتباهاتش نمی رفت.بچه که بودم اشتباهاتم ختم میشدبه شکستن شیشه،ظرف ها وخرابکاری ها،بزرگ تر شدم و اشتباهاتم شدحماقت های جوونی،مجازی،موبایل،مخ زدن پسر های توی راه مدرسه،فرار کردن از زیر درس و پیچوندن و رفتن به طرقبه.. اشتباهات من باید تا همین حد می بود،که اگه کسی بو برد بزنم زیرش و بگم من نبودم.اقتضای سنم این بود.هنوز زمان بزرگ رسیدنم نشده،زمان قاتل شدنم نرسیده.اعترافش حتی برای خودم هم سخته،اینکه چشم هام رو ببندم و اون شب رو به یاد بیارم… حرف های هاکان،اون چاقو…اون زخم… چشم هاش…
_خاله با توئه ؟ مگه کری؟
با شنیدن صدای هامون تکونی می خورم،فکر اون شب بدجوری حالم رو خراب کرده.یادآوریش بدجوری داغونم کرده.دلم بدجوری سوخته با فکر اون شب. با اعتراف این که من قاتلم!
لبم رو به دندون می گیرم تا نزنم زیر گریه… توجهم به مونا خاله ی هامون جلب میشه که منتظر نگاهم می کنه،در واقع نگاه کل جمع روم سنگینی می کنه حتی مریم بانو که ایستاده و به من چشم دوخته. با صدای ضعیفی میگم:
_متوجه ی سوالتون نشدم.
مونا: معلومه تو این دنیا سیر نمی کردی. پرسیدم مامانت چرا این کارو کرد ؟
سوال سختی بود،اون هم توی این شرایط… زیر سنگینی این همه نگاه.
دست هامو در هم می پیچم تا لرزشش مهار بشه،صدام بر خلاف بقیه روز ها ضعیف و شکست خورده ست و من علارغم تلاش هام نمی تونم لرزشش روصاف کنم و بااعتماد به نفس جواب بدم . به سختی میگم:
_م… من… در واقع مامانم وقتی وارد خونه شد که من و هاکان داشتیم حرف میزدیم،یه سری حرف های بیخود راجع به یکی از دوست دختر های هاکان… مامانم اشتباه برداشت کرد…. فکر کرد هاکان از من سوءاستفاده کرده برای همین…
وسط حرفم میپره:
_چقدر مسخره،یه آدم چطور میتونه انقدر راحت آدم بکشه؟ببینم مادرت سابقه داره؟
سرم رو به طرفین تکون میدم،این بار توان مقابله با یک قطره اشک رو هم ندارم چون سرکشانه روی گونم جاری میشه .
_عمه خانم می گفت بد جوابشو دادی؟یه درصد فکر نمی کنی یک طرف قضیه مقصرش تویی؟ اینکه مسبب مرگ هاکان تو و مادر نمک نشناستی؟با چه رویی زبون درازی می کنی؟آخه من چطور این همه سال نمک نشناس هایی مثل شما رو نشناختم ؟ من چطور مار تو آستینم پرورش دادم؟
این صدای خاله ملیحه بود که با کینه می گفت و مخاطبش من بودم.خبر نداشت یه طرف قضیه نه،مسبب کل قضیه منم!
جواب نمیدم،برام سخته این جواب ندادن ها،برام سخته این سکوت کردن ها برام سخته تحمل کردن اما فقط مانتوم رو توی دست مچاله می کنم و با تمام توانم مقابله می کنم تا همونجا بالا نیارم.حالم اون قدر آشوب شده که حس می کنم تمام چیز هایی که خوردم و نخوردم دور معدم می چرخه،از اون بدتر حقیقت هایی که من سعی داشتم انکار کنم و حالا مثل پتک توی سرم کوبیده می شد و به حال خرابم دامن می زد .
هامون دست به سینه و با اخم به جمع نگاه می کنه،حتی یک کلمه هم نمیگه.توقع داشتم از من دفاع کنه؟ مسلما نه. همین که توی جمع شخصیتم رو خورد نمی کرد باید ممنونش می بودم؛خاله ملیحه با ناله ادامه میده :
_جوون مثل دست گلم،هاکانم الان زیر یه خروار خاک خوابیده من چرا زندم؟خدایا چرا جون منو نگرفتی تا این روزا رو نبینم؟تقاص کدوم گناهم انقدر سنگین بود؟
عمه خانم با پوزخند میگه:
_خدمت به جماعت منافق،گناه تو اینه ملیحه .
سرم رو پایین می ندازم،کار از یکی دو قطره گذشته،اشک هام برای بیرون اومدن با هم مسابقه گذاشتن!اینجا جای شکستن نیست،غریبی درست،گناهکاری درست،بدترین آدم روی کره ی زمینی درست،مسبب تمام اتفاقات بدی درست اما حق اشک ریختن نداری آرامش ،حق شکستن نداری. همه ی این حرفا جز یه مشت فکر پوچ ارزش دیگه ای ندارن،حالا که غریب افتاده بودم حق داشتم اگه غریبانه اشک بریزم.
هاله خطاب به عمش بانفرت میگه:
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت84 گفتم: -بهنامم می دونه؟ غزل گفت: -فکر نمی کنم.....من که چیزی بهش نگفتم...ب
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت85
-هیس...اره بابا..کسی نفهمید.....یعنی خوب من به کسی نگفتم
سریع گفتم:
-خوب بود؟چی می گفت؟
-من زیاد باهاش صحبت نکردم..ترسیدم کسی بفهمه.....ولی شمارشو گرفتم...
نگاهی بهش کردم ......متعجب بودم که چرا داره این حرفا رو به من می زنه....اروم گفت:
-فردا که هیچ ولی پس فردا به یه بهانه ای باهم میریم بیرون تا تو بتونی باهاش تماس بگیری
انقدر خوشحال بودم که گریم گرفته بود....انچنان محکم غزلو بغل کردم که صدای اخش در اومد...هم گریه می
کردم و هم می خندیدم و یه سره می گفتم:
-ممنونم...خیلی ممنونم.......دوست دارم غزل..خیلی خوبی خیلی
غزل منو از خودش دور کرد و با خنده گفت:
-اه...ولم کن کشتیم.....حاال هم بگیر بخواب چون منم می خوام بخوابم....دوست ندارم فردا سیاوش منو با چشمای
قرمز و پف کرده ببینه
و دراز کشید....از خوشحالی خوابم نمی برد...دائم تصویر مریم جلو چشمام ظاهر می شد....نمی دونم چقدر از این
پهلو به اون پهلو شدم و فکر کردم تا خوابم برد
ساعت 2 بوداماده ایستاده بودیم تا بقیه هم برسن.....قرار بود ایدا..ایناز..ایمان..احسان..سا مان و سیاوش با هم بیان
دنبال ما و بریم...خوشحال بودم که خبری از بهنام نیست.....غزل خیلی خوشحال بود و دائم خودشو توی اینه نگاه می
کرد اخرش نتونستم تحمل کنم و گفتم:
-بسته دیگه....خوبی ....باور کن عالیه عالی شدی...ول کن اون اینه بیچاره رو......
غزل خندید و گفت:
-واقعا خوبم؟به نظرت اگه اون کاپشن سفیدمو پوشیده بودم بهتر نبود؟
نگاهی بهش کردم....مانتو کوتاه مشکی پوشیده بود با یه کاپشن مشکی کوتاه که تا کمرش می رسید روش....شلوار
لی مشکی پاش بود و کاله و شال گردن مشکی و قرمزهم سر کرده بود که قیلفشو خیلی بانمک کرده بودگفتم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت84 درکاپوتو بست خواست بشینه پشت فرمون که ـ ارشام برگشت با اخم وحشتناک نگام ک
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت85
فکر کنم خودش ترسید از داد من اخه من از سرعت ماشین خیلی میترسم اروم زد کنار بهم نگاه
کرد
ـ حالت خوبه ؟
دستام صورتمو پوشونده بودن
ـ عسل؟؟
اومد دستامو بگیره که خیلی اروم گفتم
ـ خوبم
دوباره حرکت کرد ولی اروم وقتی رسیدیم نگه داشت جلوی در پارکینگ پارک کرد پیاده شدیم
با باغبونشون سالم و احوال پرسی کردیم رفتیم داخل وارد اتاقش شدم رفتم نشستم رو صندلی
میز کارش خیلی دلم
میخواست خودم براش چمدون ببندم نمیدونم چرا ولی یه حسی داشت بر غرورم حاکم میشد
که اونم موفق شد بلند گفتم
ـ میخوای کمکت کنم تو انتخاب لباس
ـ گرچه خودم سلیقه خوبی دارم ولی دلم میخواد سلیقه توام بدونم
عسل :
پسره کانگرو رو نگاه کنا.....اره جونه خودت بگو موندم خوب ....
رفتم تو اتاق لباساش اوه اوه خوب منم بودم میموندم تو این اتاق پر از لباس که کدومو انتخاب
کنم!!
ـ تموم شد تعجب کردنتون
ـ خودمو جم و جور کردم
خب بریم ببینیم چی بدرد بخور داری .البته تموم لباساش مارک بود ولی نباید جلو بنده های
خدا ضایع شد
نمیدونم چرا یه رنگایی رو انتخاب میکردم که بارنگ لباسام همخونی داشت
چمدونشو بستم که دیدم بایه تیپ دختر کُش امد بیرون یه ست راحتی طوسی مشکی
آدی داس پوشیده بود با کاله کپ مشکی
همونجوری محوش بودم که دیدم چمدونشو هل داد سمتم سوت زنان رفت پایین
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت84 بیار ولی نژاد یک بار همدان...ا گه او مده هم وادارو کن برگرده...فهمیدی
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت85
صداو توی ذهنم اکو شد.رویاهایی که همیشه بهم میگفت.من اشگ نداشتم
وگرنه میریختم.غده ی اشکیم از همون رویای مغرور و بی احساس دستور می
گرفت.صدام رو غم زده کردم و گفتم:
-امیر...امیر..من واقعا نمی دونم چی بگم..من..
-چیزی نگو رویا...بزار صداتو بشنوم.صدام کن رویا...صدام بزن.
-امیر...
-بازم بگو..امیر بگو تا درد دلتنگیم کمی آروم شه...
فین فین راه ا نداختم و گفتم:امیر...م تاسفم همین!هیچی توجیخ نمیکنه
کارمو...امیر من متاسفم!
-چی بگم رویا؟از درد این روزا؟من نابود شدم.شاید اگه ببینی نشناسی
منو...رویا چرا جواب ندادی؟چرا خامووش بودی؟
هق هقم هم راه افتاد.چرا بازیگر نشدم؟
-امیر...من من که رفتم خونه...با..بابا خطم رو که بچه ها با هام درارتباط
بودن رو پرت داد.نذاشت حرف بزنم و اصلا این چند وقته همش در اختیار
خانواده بودم.بابا نمی ذاشت حتی با بچه ها هم حرف بزنم.امیر...بخدا رقم
اخر شماره ات یادم رفته بود.چند بار گشتم تا شماره ی تو رو از رونان یا سامان
بگیرم ولی نشد!باور کن نشد!
امیر:رویا آروم باو..تموم کن این بحثا رو...هوم؟
-بازم میگم..متاسفم.
یهو یه هق هقی راه انداختم که خودمم موندم.سرفه می کردم و فین فین...اصلا
یه لحاه موندم از این همه استعداد خدادادی...
-بابا آروم رویا...تموم شد..فعال که من و تو هستیم.)برای بحث عوض کردن
گفت(خوبی؟مادروپدرت خوبن؟
-خوبن..تو خوبی امیر؟
حالت لحنش رو عوض کرد و گفت:الان خوبم.راستی این آرتمن دیگه داره
میره رو اعصابم.میگه باهات حرف داره.
-چی میخواد بگه؟
-نمی دونم. آرتمن گفت حتما باید باهات حرز بزنه و منم براو دا ستانت رو
گفتم.یه جوری شد،تا حالا این جور ندیده بودمش.
-جدا؟فعال که وقت خالی ندارم ولی در اولین فرصت باهاشو حرف می زنم.
شاید یه نیم ساعتی فقط حرف زدیم.امیررایا قطع کرد و من هم یه لبخند
پیروزمندانه زدم که تونسته بودم آرومش
کنم.فقز یادم رفته بود بهش بگم نیاد همدان.فکر هم نمی کنم بیاد.تو خلسه
ی شیرینی بودم.طعم موفقیت شیرین تر از این حرفا بود.
-من کی سیمکارت تو رو گرفتم که یادم نمیاد؟
با صدای پشت سرم دو متر هوا پریدم.از دیدن بابا تعجب کردم
دهنم.خودم رو کنترل کردم و گفتم:
-اووز.بابا ترسیدم.دوستم بود.معترض بود چرا زنگ نمی زنی و اون یکی
خطت خاموشه واسه همین مجبور شدم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت84 روی تخت نشستم و لباس هایم را با پیراهن خوش دوختم عوض کردم زیپی که روی کمرش
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت85
در دلم خوشحال بودم از اطلاعاتی ناچیزی که از رادمان گرفته بودم، دلم می خواست دلیل ازدواجی که به گفته ی
شهاب اجباری بود را بدانم اما احساس کردم برای بار اول کنجکاوی بس است پس چیزی نپرسیدم ولی گویی رادمان
برای ادامه ی گفتگو مشتاق بود که پرسید
-می تونم بپرسم جریان پانسمان پات چیه؟
مختصر جریان را تعریف کردم که بعد از سکوت کوتاهی گفت:
-بیشتر مواظب خودت باش، مخصوصاً امشب که از همه ی دختر های جمع خوشگل تر شدی
سر به زیر انداختم هجوم خون به صورتم را حس کردم، اسمم را با لحن آرامی صدا زد که با خجالت سر بلند کردم اما
با دیدن فردی که پشت سر رادمان ایستاده بود خشکم زد! شهاب بود که با صورت سرخ شده از عصبانیت دست در
جیب به حرف های رادمان گوش سپرده بود، رادمان با دیدن صورت رنگ پریده ی من رد نگاهم را گرفت و سر
چرخاند و سریع از جایش بلند شد
اضطراب داشتم اما از طرفی حس خوبی در دلم نشست از این که شهاب بدون این که کار خاصی انجام دهم توجه اش
به من جلب شد غرق در افکار دخترانه ام بودم که صدای شهاب مرا به زمان حال برگرداند
-بار آخرت باشه با نیال حرف می زنی
شنیدن اسمم از زبانش حتی با لحن پر از حرصش حس شیرینی را به اعماق وجودم تزریق کرد رادمان دستی در
جیب شلوار مشکی رنگش کرد و با اشاره ی سر به رزا که با چند دختر مشغول گفت و گو بود گفت:
-امشب همه میفهمن که اون زنته و این یعنی نیال هم حق انتخاب داره
هاج و واج نگاهشان می کردم حس خوبی به مکالمه ای که بینشان صورت می گرفت نداشتم؛ شهاب با صورتی که از
عصبانیت رو به کبودی می رفت به سمت رادمان رفت و مشت محکمی به صورتش کوبید به خاطر ناگهانی بودن ضربه
رادمان تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد جیغ کوتاهی زدم و به سختی از جایم بلند شدم با ترس به سمت
شهاب رفتم که ادامه داد
-اینو زدم که بار آخرت بشه اسمش رو به دهن کثیفت میاری
همه جمع شده بودند و نگاهمان می کردند، سکوت خانه را در بر گرفت صدای نفس های بلند و عصبی شهاب ترس
را به وجود همه انتقال داده بود رزا جمعیت را کنار زد و به سمت شهاب آمد تعجب در چشمانش موج می زد اما
جرعت گفتن حرفی را نداشت دزدکی نگاهی به جمعیت انداختم همه با تعجب در سکوت به رادمان و شهاب نگاه می
کردند؛ رادمان از جایش بلند شد و به سمت شهاب آمد و انگشت شصتش را کنار لبش که کمی خونی شده بود
کشید و آرام کنار گوشش گفت:
-این کارت رو بی جواب نمیذارم
رزا به سمت اش رفت و چیزی گفت که رادمان بدون گفتن حرفی با حرص از خانه بیرون رفت، رزا با تنفر نگاهی
حواله ام کرد و دست در بازوی شهاب که هنوز هم عصبی بود انداخت اما شهاب بی توجه به رزا به سمتم آمد و
نزدیک شدنش باعث شد در قلبم تلاطمی به وجود بیاید
سر به زیر انداختم که با عصبانیت و صدای تقریباً بلندی گفت...
-بار آخرت باشه با این الدنگ جیک تو جیک میشی فهمیدی؟
لحن کوچه بازاری اش به دلم نشست از فریادی که زده بود همه قدمی به عقب رفته بودند اما من با حس عجیبی که
داشتم سر بلند کردم و در چشم های سیاهش خیره شدم و آرام به نشان از تایید حرفش سر تکان دادم اما دلم می
خواست زمان در همین لحظه بایستد، بدون گفتن حرفی با نگاهی که در آن حس جدیدی را می دیدم نگاهم می کرد
و در قبلم غلغله ای بود ناگفتنی با صدای قدم های رزا به خودش آمد و با صدای دورگه ای گفت:
-برو بالا نمی خوام اینجا بمونی
دست در دست رزا از کنارم گذشتند؛ نگاهم را بدرقه ی راهشان کردم بغض در گلویم جا خوش کرده بود یعنی حتی
از دیدن من تنفر داشت؟!
از حرفش به جز این نمی توانستم چیز دیگری برداشت کنم جمعیت از هم پاشیده بود و هرکسی خود را با چیزی
سرگرم کرده بود، به سمت پله ها قدم برداشتم و می دانستم با رفتنم کسی متوجه ی نبودنم نمی شد
به آرامی پله ها را بالا رفتم و به اتاقم پناه بردم با بستن در به سمت پنجره رفتم و بعد از باز کردن آن برای از بین
بردن بغضم نفس عمیقی از هوای خنک به ریه فرستادم ولی گویی سمج تر از این حرف ها بود و گلویم را می فشرد
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃