eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت79 چند دختر که لباس مخصوص پرستاری به تن داشتند توجه ام را جلب کرد که لحظه ای
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 ماشین را دور زد و سوار شد با تک استارتی ماشین را به حرکت در آورد، یواشکی نگاهش کردم که با ژست خاصی یک دستش به فرمان و دیگری را به لبه ی شیشه تکیه داده بود و با اخم به جلو نگاه می کرد گویی سنگینی نگاهم را حس کرد که زبانی روی لب های خشکیده اش کشید و با صدایی دورگه و پر از حرص گفت: -همیشه باعث دردسری وبال گردنم شدی احساس حقارت کل وجودم را فرا گرفت شاید راست می گفت و اگر من نبودم الان رزا را در آغوش گرفته و در خواب عمیق بود، شاید من اضافی بودم و چکیدن اشکی که این روزها جزئی از صورتم شده بود مرا به خود آورد سر که بلند کردم کوچه ای که به تازگی عبور از آن از روزمرگی هایم شده بود رو به رویم نقش بست، هوا کامالً روشن شده بود رو به روی درب حیاط بودیم که شهاب ریموت را زد و وارد حیاط شد اولین چیزی که توجهم را جلب کرد بیرون آمدن رزا از خانه بود، آن هم با لباس خواب مشکی و نامناسبی که به تن داشت با لبخند و خیره به شهاب به سمت ماشین که حال توقف کرده بود آمد شهاب از ماشین پیاده شد که رزا بی درنگ خود را در آغوشش انداخت و آرام چیزی در گوش شهاب گفت که خنده بر لب های شهاب نشست دلم آتش گرفت از دیدن عشقم در آغوش دیگری؛ چشم هایم که آماده ی گریستن بود را روی هم فشردم و دستگیره ی در را کشیدم و با درد پیاده شدم شهاب پشت به من ایستاده بود و متوجه رفتنم نشد اما نگاه سرشار از تحقیر و تمسخر رزا که رو به روی شهاب ایستاده بود و حرف می زد را دیدم و روی برگرداندم خدا می داند با چه زجری خود را به خانه رساندم؛ دلم برای مادرم تنگ شده بود یا شاید بهتر است بگویم دلم برای تنهایی خودم می سوخت. با دست گرفتن به دیوار به خود را به کاناپه رساندم به آرامی روی آن نشستم و چشمانم را بستم؛ تنها صحنه ای که در ذهنم نقش بست لبخند شهاب بود و رزایی که در آغوشش می خندید صدای شهاب و قهقهه ی رزا باعث شد چشم باز کنم و با نگاهم از ورودشان استقبال کنم بی توجه به من به سمت اتاق شهاب رفتند چقدر خوش خیال بودم که فکر می کردم شهاب قبل از رفتن به اتاقش به من سر می زند. سرم را بین دست هایم فشردم سوزش پایم امانم را بریده بود ساعتی را با اشک گذراندم هیچ صدایی از اتاق شهاب نمی آمد گمانم خواب بودند، نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که هشت صبح را نشان می داد صدای باز شدن درب ورودی و ورود سونیا لبخند را روی لب هایم نشاند شاید در این غربت او تنها کسی بود که درکم می کرد، لحظه ی اول مرا ندید کمی بعد نگاهش به خون های کف سالن و بعد به من خیره ماند و با دیدن پانسمان پایم نگاهش رنگ نگرانی گرفت با عجله به سمتم آمد -وای خدای من! چی شده؟ این چه سر و وضعیه؟ لبخند بی جانی زدم و ماجرای دیشب را برایش تعریف کردم، وقتی فهمید رزا اینجاست و شهاب مرا با این حالم رها کرده چشمانش رنگ غم گرفت اما لحظه ای نگذشت که جایش را به عصبانیت داد و با حرص از جایش بلند شد زیر لب گفت: -پسره ی احمق به سمت اتاق شهاب رفت و بی توجه به صدا زدن های من بدون در زدن با حرص درب اتاق را به شدت باز کرد که... با باز شدن در تصویر شهاب با نیم تنه ی لخت در حالی که رزا را در آغوش گرفته بود رو به رویم نقش بست؛جایی نشسته بودم که به داخل اتاق کامالً دید داشت شهاب سر بلند کرد و با چشم های خواب آلود به سونیا نگاهی انداخت متعجب در جایش نیم خیز شد که رزا هم هاج و واج در جایش نشست و نگاهش بین منو و سونیا که با عصبانیت نگاهشان می کرد در رفت و آمد بود سونیا نگاهی به رزا انداخت و با صدای عصبی اش چیزی گفت که رزا اخمی کرد و به شهاب چشم دوخت؛دلم می خواست بدانم چه گفت که حتی شهاب هم جوابی نداد و نیش خندی زد. رزا از جایش بلند شد اما سونیا یک دستش را به کمرش زد و جمله دیگری گفت که این بار رزا با اخم جوابش را داد و به سمت پالتوی مشکی و خز دارش رفت و آن را به تن کرد، متعجب نگاهش کردم یعنی با یک حرف سونیا قصد رفتن کرد؟! گویی فیلمی هیجانی رو به رویم درحال پخش بود که با ذوق نگاه می کردم؛ رزا آماده ی رفتن شده بود و لحظه ی آخر به سمت شهاب رفت و بوسه ای روی گونه اش نشاند و زیر چشمی نگاهی به من انداخت که با پوزخند روی برگرداندم چیزی در گوش شهاب گفت که شهاب هم جوابش را داد و برای بدرقه ی رزا تا کنار در ورودی خانه رفت، هرچه فکر می کردم در رابطه ی شهاب و رزا هیچ اشتیاقی وجود نداشت 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃