eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
1.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت160 -بهم اعتماد کن....باور کن بودن با من اونقدر هم که فکر می کنی سخت نیست سر
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 خندش به قهقه تبدیل شد ـ زود بیاین مامنتظر شمایماا ـ الان میایم ـ باش فعال عسل : گوشی قطع کردم که ارشام نشست تو ماشین وقتی گوشی تو دستم دید گفت : ـ چیکارمیکردی ؟؟ _انوشا زنگ زده بود بااون حرف میزدم ـ اهان خب بریم ـ حرکت کردیم به سمت خونمون به خونمون نزدیک شدیم که دیدم یه ماشین دیگم هس نشناختم روبه ارشام کردم و گفتم : ـ تواون ماشینو میشناسی ـ نه مگه قرار بود کس دیگه هم بیاد ـ نه فکر نمیکنم ولی یکم اشناس ماشینو بغل اون ماشین بی ام و مشکی پارک کردیم پیاده شدیم نزدیک در ورودی شدیم که اومددستمو گرفت ـ مجبوریه یه چشم غره بهش زدم ،درو بازکردیم صدای خنده میومد رفتیم جلو که دایی و سیاوس و سیامک زن دایی الهام رو دیدم وقتی متوجه ماشدن ،زندایی تند امد طرفم واای خوشگل من تبریک میگم بهت ولی ای کاش میشدی عروس خودم بعد صورتمو ب.و.سید که ارشام به دستم یه فشار خفیف وارد کرد بعدم دستمو ول کرد ـ مرسی زندایی جون این زن دایی ما خیلی مهربونه ولی نمیدونم چراهمش دلش میخواست منو به این پسرش سیامک قالب کنه سیامک خیلی دوسم داره وهم پسره هیزی هست حتی چندبارهم به من ابرازعلاقه کرده ولی من ازهمون بچگی حالم ازش بهم میخورد خخخخخ عسل : رفتم توجمع روبه دایی سالم کردم که دایی بالبخند اغوشش رو برام بازکرد دویدم تو بغل دایی ازبچگی عاشق دایی بودم خانواده مامان کم جمعیت هست برعکس باباولی ما رابطه ی خوبی نداشتیم با خانواده ی پدری از بچگی بابام میگفت بخاطر دالیلی قطع رابطه کردن ولی تازه فهمیدم بخاطر ازدواج مامانو بابا ولی من با خانواده مامان بهتر رابطه دارم مامان بزرگ وبابابزرگ وقتی هفت سالم بود فوت کردن وهمین دوتا فرزندو داشتن باصدای دایی ازش جدا 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃