eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
E.remote.appdate-v44.apk
4.96M
با دانلود این اپ 👈👈 گوشی موبایل خود را به کنترل تلویزیون تبدیل کنید با قابلیت اتصال به تمامی تلویزیون ها و تجهیزات هوشمند 🖥📲
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت95 تند و بی وقفه شروع می کنم به حرف زدن: _هامون باور کن من… باز هم با لحن خ
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 هامون: __داداش من چند بار بگم مرحله ی اول برای شاد زیستن خندیدنه.آخه کش بده اون لبای لامصبتو. مشتی خاک در دستش فشرده می شود،با فکی قفل شده نگاه به قاب عکسی می کند که نگاه خندان صاحبش تا عمق وجودش را می سوزاند. سرش رو خم می کند و روی خاک سرد می گذارد ،از لابه لای پلک بسته شده اش قطره ای با درد جاری می شود و خاک را نم زده می کند. دوباره می شنود : "_آخه داداش من،نه… نه… بذار بگم آخه پدر من،بنده یک جوون خیلی خوشتی پ و باحالم چرا نباید از جوونیم لذت ببرم؟هان؟ خودتو نگاه.آدم جرئت نداره از صد کیلومتریت رد بشه،یه کم مثل من باحال باش" این بار میان گریه می خندد،صدایش ناله وار بلند می شود: _تو بلند شو داداشم من می خندم. "_هامون به مرگ خودم آخرین باره اصلا نفهمیدم ماشین چطوری رفت تو آفساید. اگه تو به مامان بگی کاری نداره اما اگه من بگم میخواد تا چهار روز سرم غر بزنه،جون داداش نه نگو" به این خاک بی رحم که جسم برادرش را در بر گرفته لعنت می فرستد ،این بار صدایش علاوه بر بغض،درد دارد.آن قدری که دل سنگ هم به حال این مرد بسوزد: _هاکان داداشم صدای منو می شنوی؟ می بینی تا چه حد داغونم؟ "_حسرت به دلم موند یه بار باهام مثل بچه ها رفتار نکنی.می دونی داداش بزرگه؟ گاهی وقتا فکر می کنم بابامی نه داداشم. " حسرت وار زمزمه می کند : _داداشم… داداشم… داداشم… حسرت صدا کردنتم به دلم گذاشتی.برگرد،این بار رفیقت میشم.فقط باش هاکان،ببین جیگر داداشت داره می سوزه. "_راستشو بگو منو بیشتر دوست داری یا هاله رو؟ البته این زشت که دوست داشتنی نیست،منم که که خوش تیپ و تو دل بروعم" _هاکان می دونی رفتم دختری که قاتلته رو عقد کردم؟ هاله بهم میگه زود فراموشت کردم،خبر نداره داغ نبودنت هر روز بیشتر از روز قبل داره از پا درم میاره،دیگه نمیکشم داداشم،برگرد ! "_این وروجکو کسی اذیت نکنه،همتون زورگویین.این آرامش بدبخت مظلومه من ازش حمایت می کنم.کسی نگاه چپ بهش بندازه با من طرفه " _یک عمر… یک عمر طرفداری دختری رو کردی که یک روز بشه قاتل جونت. "_داداش… من آرامشو می خوام،یه شکل دیگه ،یه ریخت دیگه می خوامش شبیه هیچ کدوم از دوست دخترام نه،این یکی و از ته دل می خوام. " _دل به کی دادی داداشم؟یه فاحشه ؟یکی که تو رو از هممون بگیره؟ خدایا غرور این مرد کجا رفته بود که این طور شکست خورده داشت اشک می ریخت؟اصلا مگر هامون هم گریه کردن بلد بود ؟ "_به محض اینکه تو پاتو تو بیمارستان بذاری همه ی پرستارا تب می کنن،حتی خودِ من،خودِ من اگه دختر بودم تشنج می کردم.خودتو دست کم نگیر میرغضب جان. _میشه یه بار دیگه،فقط یه بار دیگه بلند بشی و با شیطنت باهام حرف بزنی؟اذیتم کنی؟ هر کاری می کنی بکن فقط باش…داداشم فقط باش.بدون تو زندگی خیلی سخت شده هاکان،خیلی سخت! قطره ی اشک دیگری از چشمان ملتهبش پایین می چکد، با حس دردی در بیخ گلویش ادامه می دهد: _دلم تنگته،دلم تنگِ حرف زدنته،دلم تنگِ چشماته،دلم تنگِ شیطنتاته.می شنوی صدام و هاکان؟دارم از غصه ی نبودت دق می کنم.دیگه نمی تونم داداشم،دیگه نمی تونم. انگار زمان را از یاد برده،حتی به خاطر ندارد اگر سر بلند کند با روشنایی روز رو به رو می شود یا تاریکی شب.دلش می خواهد کنار این قبر،خانه ای برای خودش بسازد،خانه ای از جنس خاک سرد و بی رحمی که به هیچ کس رحم ندارد حتی آن جوان زیبا رو و خوش تیپ. نمی داند چقدر دیگر می گذرد که حضور کسی را کنار خود حس می کند،دلش سر بلند کردن را نمی خواهد ،دلش برادرش را می خواهد،دلش این خاک سرد را می خواهد نه هیچ کس دیگر را. صدای زنانه ای خلوتش را با برادرش بر هم می زند و حرف هایی که ته دلش برای هاکان می گفت را نصفه می گذارد . _تسلیت می گم. با مکثی طولانی با اکراه سر بلند می کند و نگاه به نگاهِ دختر زیبارویی می دوزد که غم در چشمانِ درخشنده ی قهوه ایش هویداست. کنارش روی پاهایش می نشیند و دست گل گلایل را کنار گل های رز آبی و قرمز می گذارد. اون هم خیره به قاب عکس آه حسرت می کشد و زمزمه می کند : _توی دنیا بیشتر از هر کس دوسش داشتم. اخم ما بین ابروهای هامون جا خوش می کند،این دخترک نا آشنا را نمی شناخت و اوقاتش تلخ شده بود از این نا آشنایی. دختر خیره به قاب عکس ادامه می دهد: _بدجوری دلمو شکستی هاکان اما من حلالت می کنم. این بار هامون با لحن ناملایمی می پرسد: _به جا نمیارم. پوزخندی کنج لب های دختر جا خوش می کند: _من؟نبایدم به جا بیاری چون هاکان هیچ وقت از من پیش کسی حرف نمیزد . با مکث ادامه میدهد : _زنش چطوره؟ با شک لب می زند : _زنش؟ دخترک با لبخند تلخی می گوید : _بار آخری که بهم زنگ زد گوشی رو داده بود دست زنش،گفت ازدواج کردن،گفت هاکان عاشقشه. برق زده از جای برمی خیزد و صدای آرامش در گوشش پژواک می شود : 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
E.remote.appdate-v44.apk
4.96M
با دانلود این اپ 👈👈 گوشی موبایل خود را به کنترل تلویزیون تبدیل کنید با قابلیت اتصال به تمامی تلویزیون ها و تجهیزات هوشمند 🖥📲
#پروفایل @roman_ziba
گاهی گذشت میڪنم گاهی گذر معنای این دو فرق میڪند بخشیدن دیگران دلیل ضعیف بودن من نیست آنها را میبخشم چون میدانم آدمها اشتباه میڪنند بزرگترین هدیه گذشت آرامــش است برای خودم @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت96 هامون: __داداش من چند بار بگم مرحله ی اول برای شاد زیستن خندیدنه.آخه کش بده
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 _هاکان به من گفته بود می خواد از شر یکی از دوست دختراش خلاص بشه ازم خواست نقش زنشو بازی کنم . نفس بریده به آسمان آبی چشم می دوزد و دوباره همان صداهای عذاب آور را می شنود : _منو هاکان فقط داشتیم شوخی می کردیم من با گریه داشتم می گفتم ازم سواستفاده کردی،به بازیم گرفتی اما مادرم… مادرم فکر کرد همش واقعیته برای همین اون کارو کرد . احتمال داشت حرف های گفته شده در دادگاه راست باشد و قاتل اصلی زهرا خانم باشد ؟ احتمال دارد آرامش بی گناه باشد و بی گناه مورد مجازات هامون قرار گرفته باشد ؟ امکان دارد این بار اشتباه کرده باشد؟ تمام آن تحقیر ها کتک ها توهین ها… حتی فکر کردن به این که آرامش بی گناه باشد هم وحشتناک بود،اصلا فاجعه بود. نگاه به دختری که متعجب به او چشم دوخته می اندازد. هیستیریک و با خشمی غیر قابل باور می پرسد : _کِی؟ کی بهت زنگ زدن؟ دختر در فکر فرو می رود و سکوتش اعصاب مشوش هامون را بدتر می کند و خشم کلامش بیشتر می شود: _دِ وا کن اون دهن لامصبتو بگو کی بهت زنگ زدن؟ این بار دختر با اخم جواب میدهد : _من چه می دونم؟فکر کنم چند شب قبل از مرگ هاکان،شاید هم یه هفته. _اون شبی که هاکان کشته شد که بهت زنگ نزدن ؟ به غرور دختر بر می خورد لحن تند و پرخاشگرانه ی هامون اما جرئت زبان درازی نمی کند و پاسخ می دهد : _نه چند وقت بعد از اینکه اون دختر باهام حرف زد خبر به گوشم رسید هاکان فوت کرده. فکش قفل میشود. نمی داند نفس آسوده ای بکشد یا عصبانی تر شود. حالا دیگر مطمئن شده بود داستان اون شب دروغی محض بوده.بار دیگر مطمئن شده بود قاتل اصلی آرامشه. هر چند طی بازجویی،وقتی پلیس موبایل هاکان را چک کرد و دنبال آخرین تماس هاکان گشت تا شماره ی آن دختری که آرامش از آن حرف می زد را پیدا کند، آرامش موضوع را پیچانده بود و اظهار کرد قبل از اینکه تماسی بگیرند تنها داشتند تمرین می کردند. اما حالا هامون فهمیده بود تمام داستان بافته شده مال چند شب قبل بوده. آن شب اتفاق دیگری افتاده بود ،اتفاقی که باید به هر قیمتی شده از آن سر در می آورد. به هر قیمتی! 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
آدمی که تنها مونده از بی عرضگیش نیست خسته شده از بس برای دیگران جنگیده و فهمیده ارزشی نداشتن ... @roman_ziba
کلاغ و ادعای عقاب بودن ! حکایت خیلیهاست ... @roman_ziba
آدم ها همیشه منتظر نمیمونن تا دوستشون داشته باشین بالاخره یه روز بی صدا میرن بی خداحافظی، بی برگشت @roman_ziba
برای از بین بردن تاریکی شمشیر نکش خشمگین نشو فریاد نزن... چراغ روشن کن تاریک اندیشی؛ قفلیست که تنها با کلید آگاهی باز می شود... @roman_ziba