eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 سری به علامت مثبت تکون میدم ، لبخندش پررنگ تر میشه ، از کیفش کاغذ قلمی رو بیرون میاره و بعد از اینکه از روی موبایلش شماره تلفنی رو روی کاغذ یادداشت میکنه ، سر خودکار رو می بنده و کاغذ رو مقابلم روی میز می ذاره ، دستم و به سمت کاغذ دراز نمی کنم اما نوشته ی روی کاغذ رو می خونم. فتانه تهرانی . وکیل پایه ی یک دادگستری. مارال حدود یک ساعت دیگه هم پیشم می مونه و با حرف هاش بهم تصلی و قدرت میده و من به جرئت می تونم بگم اومدنش حال خرابم رو خیلی بهتر کرد .. حداقل تونستم با یه نفر حرف بزنم ، یه نفر که منو باور کرد ، سرزنشم نکرد . بعد از رفتنش روی مبل می شینم و به کاغذی که بهم داد نگاه میکنم ، وسوسه ی عجیبی به دلم افتاده بود تا به اون شماره زنگ بزنم . مارال می گفت یا برد یا باخت اما من از الان می دونستم اگه ببازم ، دیگه نمی تونم روی پام وایستم و سقوط می کنم . نمی تونستم علاوه بر بلایی که سرم اومده ، تحقیر بقیه رو تحمل کنم و زخم زبون های مادرم و بشنوم . اما نمی تونستم هاکان رو به حال خودش رها کنم ، دوست داشتم مجازات بشه ، دوست داشتم تقاص کاری که با من کرد رو پس بده ، دوست داشتم عذابی که من کشیدم رو بکشه . برای همین بدون فکر تلفن رو به دست گرفتم و به شماره ی شخصی که روی کاغذ نوشته شده بود زنگ زدم . با هر بوقی که می خوره استرسم بیشتر میشه و من هم ترسم رو سر ناخنم خالی میکنم. صدای بله گفتن زنی که به تار های صوتیم می خوره از استرس زبونم بند میاد. آدمی نبودم که حرف زدن بلد نباشم اما آدمی هم نبود تا بتونه راحت راجع به این موضوع شرم آور صحبت کنه. زن که سکوتم رو می بینه دوباره با بله گفتنش دست پاچه ام می کنه . اگه هاکان بزنه زیرش؟ اگه با مظلوم نمایی من رو متهم کنه ؟ اگه کسی باورم نکنه چی ؟ اگه این شکایت بر علیه خودم بشه چی ؟ با این افکار پریشون حرف زدن برام مشکل بود برای همین بدون حرف زدن تلفن رو قطع می کنم ، بذار فکر کنه یه مزاحم پشت خط بوده نه دختری که داشت جون می کند تا به گناهی اعتراف کنه که درش بی تقصیره. لبخند تلخی کنج لب هام جا خوش می کنه ، مثلا اومده بودم آبی به دست و صورتم بزنم اما آبی که صورتم رو شست اشک چشمم بود . قبل از این اتفاق آخرین باری که اشک ریخته بودم رو یادم نمیومد، یه دختر شاید از روی شیطنت ، با دوست هاش بخنده ، شاد باشه یا بخواد توی روابط خطرناک تری سرک بکشه و به خاطر سنش گاهی دنبال هیجان باشه ، اما هرگز نمی خواد به حریمش تجاوز بشه و یه نفر بی رحمانه جسمشو تسخیر کنه و تمام دنیای دخترونه اش رو به نابودی بکشه. شیطنت ها و خنده ها و بیرون رفتن من دلیل بر ناپاک بودنم نبود ، من دنبال توجه بودم، دلم می خواست من هم دوست داشته بشم، یه نفر که منو بخواد. دلم می خواست حس دوست داشته شدن رو تجربه کنم چون من یه دختر بودم ، یه دختر نیاز داره محبت ببینه ، حمایت ببینه ، دوست داشتن و دوست داشته شدن ببینه اما من ندیدم ، توی خانواده ام ندیدم و فکر می کردم هیچ وقت نمی بینم برای همین دست و پا می زدم تا به خوشی برسم ، فکر می کردم حالا که نه دوست داشتن هست نه توجه با ازدواج کردن می تونم از این خونه خلاص بشم . اما الان ، رویای دوست داشته شدن ، ازدواج کردن و آرامش رو باید همراه خودم به گور می بردم . چون من دست خورده بودم ، یه سیب کال و تو خالی که شاید ظاهرش نرمال باشه اما درونش رو کرم خورده. من می خواستم حداقل توی چشم بقیه به چشم یه سیب کال و دست خورده نیام . چون تحمل تحقیر ها و نصیحت های مادرم و نداشتم. با صدای چرخش کلید توی قفل در به خودم میام و با ترس به در ورودی نگاه می کنم . مادرم در حالی که با خرید های دستش به سختی چادر سیاهش رو نگه داشته وارد میشه. با دست اشک هامو پاک می کنم تا دوباره شاهد نگاه های نگران و نصیحت های مادرانه اش نباشم. خرید هارو کنج آشپزخونه می ذاره و خسته چادرش رو از سرش بیرون می کشه . سلام آهسته ای زمزمه می کنم که با نفسی بریده جواب میده. کنارم روی مبل می شینه و در حالی با روسری خودش رو باد میزنه به عادت هر روز از مشغله هایی که گذرونده میگه: _دقیقا از ساعت هشت و نیم از سر کار بیرون اومدم ببین الان ده و نیم شده ، جونم توی این اتوبوس در اومد. حالا کاش یه صندلی باشه آدم بشینه انقدر شلوغه نمی تونی نفستو صاف کنی . این پناهی هم انقدر از آدم کار می کشه که دیگه قوتی برات نمی مونه . نمیگه این ها خانمن ، خونه دارن ، زندگی دارن ، بچه دارن. برای خاطر شندرغاز حقوقی که میده دلش می خواد تا بوق سگ براش کار کنی . بی حوصله دستم رو زیر چونه ام زدم و منتظرم ببینم کی این حرف های تکراری به اتمام می رسه. صحبت هاش تموم نمیشه اما انگار متوجه ی بی حوصلگی من میشه که از فاز غر زدن به فاز نگرانی کردن ارتقا پیدا می کنه:
_بازم چشمات قرمزه دختر گریه کردی ؟ اصلا حرف بزن ببینم ناهاری که تو یخچال گذاشتم گرم کردی بخوری ؟ جوابش رو با یه نچ گفتن کوتاه میدم . روی دستش می کوبه و با ناراحتی سرزنشم می کنه: 🍃 🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت16 سری به علامت مثبت تکون میدم ، لبخندش پررنگ تر میشه ، از کیفش کاغذ قلمی رو بی
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 _یعنی چی که نخوردی ؟ صبحونه ی درست حسابی هم نخوردی برای همینه رنگ و روت به زردی میزنه. به خدا سر کار دلواپس میشم نکنه غش کنی بیوفتی یه گوشه! با همون بی حوصلگی جواب میدم : _نترس بادمجون بم آفت نداره . با غرولند دستش و به زانوهاش می گیره و بلند میشه و در همون حال میگه : _برم یه چیزی بیارم بخوری تا ضعف نکردی ، از سر کار برگشتم به جای اینکه فکر خواب و خوراک خودم باشم باید فکر دخترم باشم که از سن قانونیشم رد کرده اما هنوز یاد نگرفته یه غذا گرم کنه بخوره. جوابی جز سکوت به غر زدن های تکراریش نمیدم ، توی اون لحظه آخرین چیزی که می خواستم غذا بود . حرف هام جوری راه گلوم رو گرفته بودن که جایی برای قورت دادن غذا نبود. از جا بلند میشم و به مادرم که مشغول گرم کردن غذا بود نگاه می کنم و ناخودآگاه می پرسم : _مامان اسم منو کی گذاشته ؟ می دونستم ، بارها برام تعریف کرده بود اما میخواستم بار دیگه هم بشنوم . لبخندی که حاکی از یادآوری خاطرات شیرین گذشته است روی لب هاش جا خوش می کنه و بدون اینکه به روم بیاره جواب این سوال رو می دونم میگه : _بابات . من دوست داشتم یه اسم خوب روت بذارم ، مثلا فاطمه ، زهرا ، زینب… اما بابات تا بغلت کرد گفت اسمشو بذاریم آرامش! تو آرامش بابات بودی ، حتی از منم بیشتر دوستت داشت . با یاد خاطرات کودکی که مثل بهار گذشت و رفت لبخندی روی لبم میاد . دوست داشتم با یاد بابام به خودم بقبولونم مردهای خوب هم بودن ، برای همین دوباره می پرسم: _بابام خوشبختت کرد ؟ لبخندش بدون حرف هم نشون از جوابی که می خواست بده داشت ، اما با این حال جواب میده : _خیلی ، آقاجونم راضی به وصلت نبود اما من با اصرار گفتم یا رضا یا هیچ کس ، خداروشکر که از انتخابم پشیمون نشدم. آقاجون و خانم بزرگ هم با چشم باز از دنیا نرفتن . کلمات رو برای خودم سبک سنگین می کنم و در نهایت حرفی که سر دلم مونده رو می زنم : _اگه یه روز بفهمی دامن دخترت لکه دار شده چی کار می کنی؟ چشم غره ی بدی به سمتم میره و با فکر این که این بار هم مثل هر بار بدون منظور سوالم رو می پرسم جدی نمی گیره و جواب میده : _دهنتو گل بگیر دختر صد دفعه گفتم از این سوال ها ازم نپرس اعصابم و خورد می کنی . سرم رو کج می کنم ، انتظار حمایت داشتم ؟ یا مثلا بگه دختر من همچین کاری نمی کنه ، من به دخترم اعتماد دارم و می دونم شیر پاک خورده اما نگفت ، هر چه قدر منتظر موندم نگفت . اما عجیب خودم رو امیدوارم می کنم و با پافشاری می خوام جوابم رو بده. بدون تردید میگه : _اون دختری که لکه ی ننگ به پیشونیش بزنه دختر من نیست . تا آخر عمر تو روش نگاه نمی کنم ، شیری که بهش دادم رو حرومش می کنم. خودتم می دونی آرامش با بیرون رفتن ها و تیپ زدنات چقدر مخالفم اما از پس زبونت بر نمیام ، یکی بگم شصت تا تو کاسه ام می کنی اما من می گذرم . اما دختری که سرش و با نامحرم رو یه بالش بذاره و پشت کنه به مادرش و کلام خدا رو زیر پا بذاره ، نه قابل بخششه ، نه قابل گذشت ! غذایی که گرم کرده بود رو توی بشقاب می ذاره و در همون حال میگه: _بیا شامتم گرم کردم ، بیا بخور یخ کنه باز می خوای بهانه بیاری . اشکی که تا پشت پلکم اومده بود و برای جاری شدن پا فشاری می کرد رو پس میزنم و با لبخند مصنوعی صرفا به خاطر اینکه به مادرم اطمینان بدم که حالم خوبه و حرف هام یه سری مزخرفات بی رگ و ریشه است به سمت میز ناهارخوری میرم و بی میل دست به قاشق می برم و ناچارا چند لقمه ای رو می خورم اما نه به امید سیر شدن ، به امید اینکه همراه با قورت دادن لقمه بغضم کوچک تر بشه و از بین بره تا این التهاب لعنتی کمتر عذابم بده اما جز وانمود کردن اون بغض نه تنها کوچیک نمیشه بلکه رفته رفته بزرگ تر میشه اما اجازه ی شکستن رو نداره چون من دیگه از اشک ریختن خسته شده بودم . تا دو هفته قبل تمام دختر هایی که اشک می ریختن رو لوس و ضعیف خطاب می کردم اما الان چشم خودم فقط با دید تار شده می تونه اطراف رو ببینه . توی یک چشم به هم زدن ورق زندگیت بر می گرده و وقتی به خودت میای می بینی توی نقطه ای ایستادی که اصلا شبیه آرزوهات نبود . 🍃 🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت17 _یعنی چی که نخوردی ؟ صبحونه ی درست حسابی هم نخوردی برای همینه رنگ و روت به زر
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 در جواب تمام دلایل قانع کننده ای که برای شکایت نکردن براش نام می برم نفسش رو کلافه بیرون داده و جوابم رو میده : _باشه فهمیدم تو آدم جنگیدن نیستی ، اما حداقل این طوری خودتو حبس نکن . مکثی می کنه و صدای کاشفش رو از پشت تلفن به گوشم میرسونه : _اصلا من الان زنگ می زنم به سمیرا سه تایی باهم بریم کافه نظرت چیه ؟ بی حوصله کتاب زبان جلوی رومو ورق می زنم و جوابش رو قاطع میدم : _نمیام ، حوصله ی بیرون اومدن رو ندارم. مارال: فورا مخالفت نکن دختر ، ببین چی میگم… تو الان هشت روزه پاتو از خونه بیرون نذاشتی ، آرامشی که من میشناسم یه جا بند نمیشد. تا آخر عمر هم نمی تونی توی اون خونه قایم بشی… مگه نگفتی از این به بعد تنهایی ؟ خوب لذتش و ببر ! قاطع تر از بار قبل میگم: _نمیام مارال اصرار نکن . بر خلاف خواستم روی حرفش پا فشاری میکنه: _اصرار می کنم ، حتی دستور میدم باید بیای… من با سمیرا هماهنگ می کنم قرارمون یک ساعت بعد تو همون کافه ی همیشگی قبول ؟ سکوت می کنم ، حق با مارال بود نمیتونستم تا آخر عمر توی این خونه بمونم. ناچارا زمزمه میکنم : _باشه میام . خوشحال و ذوق زده میگه: _باشه پس می بینمت ! تلفن رو قطع می کنم ، اصلا حس بیرون رفتن رو نداشتم اما باید از افسردگی که ممکن بود بگیرم جلوگیری می کردم. با این فکر از جا بلند میشم و بعد از شستن دست و صورتم مانتو شلواری می پوشم و مقابل آیینه می ایستم . موهام نامرتب شده ، به عادت همیشه صافشون میکنم و همه رو به یه طرف کج میکنم . خوبی موی کوتاه این بود که زود حالت می گرفت. شال سبزمو که با مانتوی ارتشی تنم کاملا ست بود رو آزادانه رها می کنم اما نگاهم مسخ روی موهای کوتاهم که از شال بیرون ریخته می مونه. دوباره خاطرات اون شب مرور میشه ، من صرفا به خاطر حماقتم این بلا سرم اومد ، اما الان دوباره اون حماقت رو تکرار کردم . وقتی کسی مثل هاکان که نزدیک ترین دوست خانوادگی بهمون بود و از بچگی باهاش بزرگ شده بودم این طور پوسته ی بره رو داشت و درونش یه گرگ درنده بود ، از کجا معلوم آدم های توی خیابون مثل هاکان چه بسا بدتر نباشن؟ یه حس بی اعتمادی بدی به سراغم میاد که باعث میشه شالم رو جلو بکشم و بی خیال نمایان کردن موها و گردن و گوشواره های گوش سمت چپم بشم . موبایل و کلیدم و توی جیب بزرگ مانتوم میذارم و از خونه بیرون می زنم . مثل بچه ای که برای بار اول تنها پا از خونه بیرون گذاشته با ترس به اطراف نگاه می کنم و وقتی هیچ صدایی رو نمی شنوم به سمت در خروجی میرم اما از شانس بدم همون لحظه کلید توی قفل در می چرخه و خاله ملیحه و پشت بندش هاله وارد میشن. هر دو وارد میشن اما در رو نمی بندن و احتمال این که هر لحظه ممکنه از اون در کسی به اسم هاکان وارد بشه هم تمام تنم رو به رعشه می ندازه. پاهام به زمین قفل شده ، قبل از من هاله با لبخند و رویی خوش و چاشنی نگرانی میگه: _کجایی تو دختر هر چه قدر برات پیام میذارم چراغت خاموشه ؟ پشت در خونه هم میام درو باز نمی کنی خاله هم گفت چند روز ناخوش احوالی خیر باشه چیزی شده ؟ کاش می تونستم بگم اون برادر دوقلوت یه نامرد به تمام عیار بود که زندگی مو ، آینده امو ، رویاها و اعتمادمو از بین برد ، اونی که روزها هم بازیم بود و حامیم حالا به جسمم تعرض کرده و از من فقط خاکستر به جا گذاشته. در جوابش به جای تمام این حرف های نگفته فقط سر تکون میدم و میگم: _جایی برای نگرانی نیست خوبم ! خاله ملیحه با همون مهربونی ذاتیش که همیشه لبخند به لب داره میگه: _ببخش اگه من زیاد بهتون سر نمیزنم ، بازنشسته شدم اما نمیتونم بچه هارو ول کنم . باید هر روز به مدرسه سر بزنم وگرنه روزم شب نمیشه. لبخند کم رنگی می زنم و تا میخوام جواب بدم صدای بسته شدن در حیاط و در نهایت صدای آشنایی که حواس پرت میگه: _کل بازار رو خریدین رسما دستم شکست ، آخه مگه شما ... حرفش قطع میشه و این یعنی من رو دیده ، اما من حتی قدرت اینکه چشمم رو از روی خاله ملیحه به روی اون سوق بدم رو ندارم. صداش رو که میشنوم حس می کنم به عقب برگشتم و اون به زور سعی در تصاحبم داره و مدام کنار گوشم حرف میزنه : _آرامش! چه آرامشی ؟ مگه بعد از اون شب هم آرامشی باقی موند ؟ نمی خوام نگاهم به نگاهش بیوفته و خاطره ی اون چشم های آبی برام نمایان بشه . نگاهم رو به زمین می دوزم و خطاب به هاله و خاله ملیحه میگم: _ببخشید من خیلی عجله دارم باید برم. بدون ثانیه ای مکث پس از حرفم به سمت در حیاط میرم و از اون خونه بیرون می زنم . صداش توی سرم می پیچه ، حرف های اون شبش رو درست کنار گوشم احساس می کنم ، نفس هایی که از فاصله ی کم به صورتم می خورد رو احساس می کنم . احساس می کنم و زخم روی قلبم سر باز می کنه و نشونش از چشمم جاری میشه .
با پشت دست اشک جاری شده رو پس می زنم . دیگه حق گریه به خاطر یه عوضی رو نداری آرامش ، دیگه حق نداری اشک بریزی ، دیگه حق نداری افسرده باشی وقتی اون انقدر راحت برای خودش می چرخه. دارم به خودم تصلی می دم اما با حس حضورش اون هم درست پشت سرم تمام اولتیماتوم هام پر می کشه و من می مونم و قلبی که طپشش رو بیخ گلوم حس می کنم . 🍃 🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🍃
💕کاش یادمان بماند باشکستن دل دیگران خوشبخت تر نمی شویم کاش بدانیم اگر دليل اشک کسی شویم دیگر با او طرف نیستیم باخدای او طرفیم @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت18 در جواب تمام دلایل قانع کننده ای که برای شکایت نکردن براش نام می برم نفسش رو
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 بر نمی گردم اما نمیتونم چشمم رو برای دیدنش ببندم چون مقابلم قرار می گیره . نه قدرت حرف زدن دارم و نه قدرت دارم تا از کنارش عبور کنم ، فقط قفل به زمین شدم و از درون می لرزم ، از ترس می لرزم و احساس سرما می کنم . متاسف به چهره ی رنگ پریده ام خیره میشه و با صداش لرز روی دلم رو دو برابر می کنه: _می خوای مجازاتم کنی که هر چقدر سراغتو می گیرم به در بسته می خورم ؟ لرزش درونیم حالا علنی شده ، طوری می لرزم که هاکان هم متوجه می شه و با نگرانی دستش رو برای لمس صورتم بالا می بره . با ترس قدمی به عقب بر می دارم . کلافه دستش رو پایین می ندازه و تسلیم وار می گه: _باشه بهت دست نمی زنم ، قول می دم . عزمم رو جزم می کنم ، ایستادنم مقابل این نر که بویی از مردونگی نبرده بود حماقت محض بود. می خوام از کنارش عبور کنم که سد راهم می شه ، چشمم رو به زمین می دوزم تا نبینم کی مقابلم وایستاده و با صدایی لبریز از احساسات متفاوت می گم: _از جلوی راهم برو کنار . مصرانه جلوم سد میشه ، انگار می خواد با اون صدای لعنتیش من رو دیوونه کنه: _باید به حرفام گوش بدی آرامش ، ببین قسم می خورم نمی خواستم این طوری بشه. بارها و بارها دلم به سمتت پر کشید اما ازت فاصله گرفتم . نمی دونم اون شب چی شد که. .. وسط حرفش هیستریک داد می زنم : _خفه شو… خفه شو… خفه شـــو… دست هام رو روی گوشهام میذارم و با صدای بلند تری داد می زنم : _نمی خوام صداتو بشنوم چرا نمی فهمی ؟ از من دور باش… نزدیکم نیا… نمیخوام ببینمت لعنتی نمی خوام ببینمت. دو دختری که از اونجا عبور می کردن با تعجب به من نگاه می کنن ، هاکان هم با کلافگی چشمش رو به من دوخته و قصد برداشتن نگاه کثیفش رو از روم نداره . چرا نمی فهمید سختمه مقابل کسی بایستم که بی رحمانه بهم تعرض کرد ؟ چرا نمی فهمه وقتی حضورش رو حس می کنم از ترس ضربان قلبم رو بیرون از سینه ام حس می کنم ؟؟ چرا نمیفهمید ازش می ترسم و صداش ، خاطرات اون شب لعنتی رو برام تداعی می کنه ؟ وقتی حرف می زنه نفسش رو کنار گوشم حس می کنم و از ترس تمام اعضا و جوارح بدنم زنگ خطر رو از سر میدن . این بار هم دردم رو نمی فهمه و سعی داره با حرف متقاعدم کنه: _ببین نزدم زیرش ، همه جوره پات وایستادم ، اگه تو بگی عقد کنیم فوری عقد می کنیم . من تو رو می خوامت آرامش ! به خاطر کاری که باهات کردم هیچ رقمه خودمو نمی بخشم اما حاضرم کاری کنم که منو ببخشی. پلک هامو از خشم روی هم افتاده بودن رو باز می کنم و نگاه نفرت بارمو حواله ی چشمهای شیشه ایش میکنم . صدام می لرزه ، توی اون گرما خودمم میلرزم اما حرف هاش طوری صبرم رو لبریز می کنن که کلمات به بیرون هجوم میارن و با نفرت روی زبونم جاری میشن : _عقد کنیم ؟ کدوم دختری حاضره عقدش رو با یکی بویی از مردونگی نبرده ببنده ؟ کدوم دختری می تونه دستش رو تو دست کسی بذاره که بی حرمتش کرده ، غرورشو ، آرزوهاشو ، شخصیت و رویاهاش رو با بی رحمی ازش گرفته . دم از کدوم عقد می زنی وقتی پشت پا زدی به خدا پیغمبر و به یه دختر تجاوز کردی ؟ عقد کنیم ؟ من حاضر نیستم تو این کشوری که تو توش نفس می کشی نفس بکشم . نگاهش با حسرت و پشیمونی به من دوخته شده و از مکثم استفاده می کنه : _پس کارات از خشم نیست ، ازم متنفر شدی ! هیستیریک پوزخند می زنم : _تنفر ؟ کلمه ی خیلی خار و بی ارزشیه در مقابل حسی که من به گربه صفتی مثل تو دارم. هر چند به یه حیوون بها می دادی ، نمکدون نمکی که خورده بود رو نمی شکست اما تو شکستی و هنوز هم سعی داری خورده های اون نمک رو روی زخمم بپاشی. حرف هام عذابش میده اما اون قدری هست که حال دل من رو درک کنه ؟ اون عذاب جبران شکستن قلب من رو داره ؟ مسلما نه ! پس روبه روی چنین آدمی ایستادن و حرف زدن با این آدم فقط حال خراب من رو خراب تر می کنه . از این رو تمام نفرتم رو توی چشم هام جمع می کنم و بعد از نگاهی که از چشم های کم سو شده از اشک یک دختر به نگاه دریده و شیشه ایش حواله میشه ازش فاصله می گیرم، اما فاصله ام هنوز زیاد نشده صدای لعنتیش رو به گوشم می رسونه : _چه بخوای چه نخوای تو مال من شدی ، وقتی به زور تصاحبت کردم پس به زور هم عقدت می کنم ، حتی به زور هم شده عاشقت می کنم اما نمی ذارم ازم متنفر بمونی آرامش ! 🍃 🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🍃
💕در اینجا، زن بودن سخت است همه از تو رسیدن میخواهند مردها هم که زیرِ عشق بزنند باز تو مقصری! به تو میگویند: اگر کمی بیشتر به او میرسیدی، برای همیشه می ماند... @roman_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا