💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت349 هامون_ در باز است ولی برای رفتن به داخل لحظه ای درنگ می کند،نه از ترس بلک
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت350
هر بار من آرومش می کردم که جوونه،همه ی این ها می گذره نمی دونستم به مرور زمان ذات آدم ها شکل میگیره.
خودم چندین بار توی کوچه خیابون با چند تا دختر دیگه و چند جوون لاابالی دیدمش اما هیچی به زهرا نگفتم،کنار کشیدم و نصیحتش کردم و اون انکار نکرد و گفت سبک زندگیش رو دوست داره.هاله از تموم مسائلش خبر داشت،دروغ چرا؟دلم نمی خواست هاله رفت و آمدی با اون دختر بکنه چون می ترسیدم شخصیتش روی دختر منم تٱثیر بذاره اما از اونجایی که هاله چند سالی بزرگ تر بود زیاد سخت نمی گرفتم.غافل از اینکه دو برابر اون سخت گیری رو باید برای هاکان می کردم!
به اینجای حرفش که می رسد اشکی از گوشه ی چشمش پایین می چکد و با این وجود ادامه می دهد:
_من تو رو،هاله رو،هاکان رو طوری تربیت کردم که همیشه راه راست رو خودتون انتخاب کنید.منکر کارهای هاکان نمیشم،علارغم خواسته ی من با کلی دختر دوست بود
اما از تک تک شون با هاله حرف می زد.خودت می دونی که این دو تا رو توی یه اتاق می ذاشتی ساعت ها حرف برای گفتن داشتن،توی تمام اون شیطنت هایی که هاکان تعریف می کرد هیچ کدوم چنین مسئله ای نبوده همه ختم میشده به سرکار گذاشتن چند تا دختر و دوستی های دو روزه.تشویقش نمی کنم،خودت می دونی تا چه حد مخالف این کاراش بودم. .
اون دختر،دخترِ هاکانه اما حاصلِ یه تعرض نیست.هر چی که بوده با میل دو طرف و خواسته ی هر دو بوده،پسرم مقصره خیلی هم مقصره اما اون دختر هم معصوم نیست نمی دونم اون دنیا چطور می خواد جواب این تهمتی که به هاکان زده رو بده اما من مطمئنم کسی که مادر خودش رو قربانی می کنه رحمی به پسر من نداره.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
My attitude towards you is based on your actions towards my
طرز برخوردم در مقابلت، برمیگرده به رفتارت نسبت به من.
❣ @roman_ziba
تردید نکن اگر کسی به راستی خواهان تو باشد
بیدریغ و بدون حسابگری همواره تلاش خواهد کرد تا عشق را ثابت کند به تو
و در عمل نشانت دهد اگر چه سخت است؛
پس عشق را ارزانی آن کسی کن
که در روزگار تنهایی، وقتی هیچ کس تو را نمیدید، نگاهت کرد با مهر، و به راستی دید تو را!
فرق است میان آنکه صبوری پیشه کرد و
آنکه با کوچکترین ناملایمتی پشت کرد به تو و فراموشت نمود و دنیایت را درهم ریخت و رفت.
تکیه کن به آنکه در هرلحظه دنبال بهانهای است برای خوشحالیات برای با تو بودن، با تو ماندن
و نه آنکه برای جدایی و تنها گذاشتن تو کوچکترین دلیلی برایش کافیست؛
این تلخترین قسمت از جدایی است.
✍ بهار کرباسی
📕 تلختر از جدایی
#قطعهایازیککتاب
❣ @roman_ziba
در ابتدای عاشقی، نوعی جنون و دیوانگی تو را گرفتار خود میکند.
مانند زلزله تو را میلرزاند و سپس آرام میشود.
زمانی که آرام گرفتی، باید تصمیم بگیری.
باید تصمیم بگیری که آیا واقعاً ریشههای شما چنان به هم گره خورده است که نتوانید با هم نبودن را تصور کنید؟
قسمت واقعی عشق، همین است.
عشق، حبس شدن نفس در سینه با دیدن یا شنیدن معشوق نیست.
هیجان نیست.
آرزوی هر لحظه هم آغوشی نیست.
بیدار نشستن شبانه با رویای بوسه باران کردن تن معشوق نیست.
خشمگین نشوید. اما اینها عشق نیست.
عشق آن احساسی است که وقتی زلزلهی عاشقی به پایان رسید، در ما باقی میماند.
هیجان انگیز نیست. میدانم. اما واقعی است!
✍🏽 ای ای هاچنر
📕 دوران عاشقی همینگوی
#قطعهایازیککتاب
❣ @roman_ziba
My heart want a walking at the crowd highway
دلم یک قدم زدن در شلوغیِ اتوبان میخواهد
❣ @roman_ziba
💫
اگه بهت احترام گذاشتن
بهشون احترام بذار
اگه بهت احترام نذاشتن هم
باز بهشون احترام بذار
اجازه نده عملكرد ديگران از
ادب تو چيزى كم كنه چون
تو نماينده ى وجود خودت
هستى نه ديگران
❣ @roman_ziba
جز عشق نبود هیچ دمساز مرا
نی اول و نی آخر و آغاز مرا...!
#مولانا
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت13 -یعنی چی؟تو الان داری احساسی برخورد می کنی...1 سال دیگه چشاتو باز می کنی و م
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت14
فردای اون روز هم همون ماشین رو دیدم ..هم صبح که از خونه می رفتم و هم عصرتصمیم گرفتم اگه فردا باز هم
دنبالم اومد به عمو بگم...صبح که از خونه خارج میشدم باز دیدمش...توی تمام این مدت نتونسته بودم رانندش رو
خوب ببینم هم می ترسیدم نگاش کنم و هم خجالت می کشیدم....خواستم برگردم و با عمو صحبت کنم که یادم
افتاد زن عمو موقع صبحانه گفته بود عمو دیشب سر درد داشته و نتونسته بخوابه و الان خوابه .منصرف شدم و با
خودم گفتم عصر حتما به عمو می گم....با این تصمیم به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم....نزدیک ماشین می
شدم که در ماشین باز شد و یه پسر تقریبا 22...21 ساله به سمتم اومد
-سلام خانم رحمتی...
با تعجب و ترس نگاهی بهش کردم و جواب سلامش رو با تردید دادم
-سلام ..امرتونو بفرمایید
پسر مرددنگاهی به اطراف کرد و گفت:
-اینجا نمی شه صحبت کرد...میشه سوار ماشین بشید؟
نگاه عاقل اند سفیهی بهش کردم و گفتم:
-نه نمی شه...اگه امری دارید همین جا بفرمایید وگر نه مزاحم نشید
-راستش موضوع مربوط به مرتضی است....می خواد ببیندتون...
با شنیدن اسم مرتضی مشتاق نگاهی به پسر کردم و گفتک:
-مرتضی کجاست؟حالش خوبه؟شما اونو از کجا میشناسید
-خانم خواهش می کنم....ارومتر...گفتم که اینجا نمی شه صحبت کرد...در ضمن اگه کسی ما رو ببینه فکر کنم خیلی
براتون بد شه..مگه نه؟
دیدم درست میگه گفتم:
-یه لحظه صبر کنید به عمو بگم
و به سمت خونه به راه افتادم.پسر باعجله به سمتم اومد و گفت:
-کجا میرید ساقی خانم....نباید عموتون چیزی بفهمه
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
یکرنگ بمان...☘
حتی اگر در دنیایی زندگی میکنی
که مردمش برای پررنگ شدن،
حاضرند هزار رنگ باشند...🌈
#دخترونه
❣ @roman_ziba