💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 *** #پارت13 سرگردون به اطرافم نگاه می کنم ، همه جا تا چشم کار می کنه یخبندانه ، اون
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت14
با وحشت از اون صدا فاصله می گیرم و خودم رو به چهارچوب اتاقم می رسونم و در حالی که قلبم بی قرار توی سینه ام می تبه ، سرکی به بیرون می کشم و به در ورودی خیره میشم ، دوباره شنیدن صداش من رو به جنون مرگ آوری می رسونه :
_ببین آرام… قسم می خورم نمی خواستم این کار و بکنم ، قسم می خورم نمی خواستم بهت ضرر بزنم… یه لحظه از خود بی خود شدم اون گ*ه رو خوردم . والا بلا پشیمونم! حاضرم جبران کنم ، ببین همه جوره پاش وایستادم ، عقدت می کنم نمی ذارم حرف کسی اذیتت کنه، کافیه که اجازه بدی باهات حرف بزنم ، قسم می خورم حتی انگشتمم نزدیک نشه .
دیوانه وار دست هامو روی گوش هام می ذارم و کنار دیوار سر می خورم.
چشمه ی اشکم هنوز خشک نشده و می باره ، این بار سوزناک تر از همیشه .
گفت عقدت می کنم ! این وسط تکلیف من چی میشه ؟ تکلیف شخصیت خورد شده ام چی میشه ؟ تکلیف غرور و آبروی دخترونه ام چی میشه ؟ تکلیف دلم چی میشه ؟
چطور ؟ چطور من بخوام چشمم رو به چشم مردی بدوزم و بهش بله بگم که بی حرمتم کرده ؟ خوردم کرده و خاکسترمم باقی نذاشته .
من از همون شب مردم ، اما جنازه ام سال ها بعد دفن میشه ولی تا روزی که برم زیر خاک ، تا روزی که جسمم هم درست مثل روحم از بین بره تا اون روز مردی که بهم تعرض کرد رو نمی بخشم ، حقم رو حلال مردی که حرمت دخترونه ام رو نگه نداشت، نمی کنم ، مردی که اعتمادم رو از کل دنیا از بین برد رو نمی بخشم ، کسی که نمک خورد و نمکدون شکست.
لعنت به روزی که به این خونه اومدم و همسایه ی شیطان صفتی مثل تو شدم ، لعنت به روزهایی که با تو تقسیم کردم .
لعنت به تو ، به تویی که بی حرمتم کردی!
به فرش روی زمین چنگ می زنم و از ته دل اشک می ریزم ، جبران این دل و این اشک ها رو می تونست با عقد کردن من بده ؟
من می تونستم اجازه بدم خطبه ی عقدم با کسی خونده بشه که بی رحمانه دنیای شیرینم رو تلخ کرد ؟
نمی تونم ، جز یه آه و یه نفرین از ته دل هیچ کاری از من بر نمیاد . چون قدرت جنگیدن ندارم ، داشته باشم هم سلاحی ندارم.
کسی رو ندارم تا پشتم وایسته تا خودم رو توی این میدون تنها حس نکنم ، تنها به جنگ رفتن بدون سلاح هم کار من نبود.
ضعیف نبودم اما نقطه ضعف هایی داشتم ، مثل هر دختر دیگه ! حالا که اون بی شرف دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود ، من هم دیگه توانی برای مقابله کردن نداشتم .
اشک هامو با پشت دست پاک میکنم ، وضعیتم اسفباره ، حتی دل خودم به حال خودم می سوزه . هر چه قدر سعی می کردم اتفاق اون شب رو به روی خودم نیارم باز هم یه گردباد میومد و ثانیه به ثانیه اون کابوس رو جلوی چشمم میاورد و زخمم رو تازه می کرد .
خیلی وقته صدایی از پشت اون در نمیاد ، انگار شکارچی از به دام انداختن طعمه خسته شده اما من همچنان احساس نا امنی می کنم و در حالی که زانوهام رو بغل گرفتم ، گوشه ی اتاق چمباتمه زدم و تمام حواسم رو بیدار کردم تا مبادا برای بار دوم از همون مار گزیده بشم .
هنوز درونم غوغاست که صدای در دوباره وجودم رو از وحشت پر می کنه ، اما این بار صدا متعلق به شکارچی نیست ، این بار صدای نگران مارال رو خیلی خوب تشخیص میدم:
_آرامش؟؟ خونه ای ؟ اگه خونه ای درو باز کن !
چشم هام برق شادی میزنه ، توی اون تا امنی خیلی احتیاج داشتم تا یه نفر دلم رو قرص کنه.
از جا بلند میشم و بدون اینکه ثانیه ای وقت تلف کنم به سمت در میرم و بازش می کنم .
مارال که آماده ی پرخاش کردن بود با دیدن حال و روزم فقط محو و مات نگاه می کنه .
نگاهی به اطراف می ندازم و وقتی مطمئن میشم کسی این اطراف کمین نکرده دست مارال رو می کشم و در رو می بندم.
به صورتم خیره میشه و با ناباوری دستش رو مقابل دهانش می گیره و صدای نگران و متعجبش رو به گوشم می رسونه :
_آرام دختر تو چت شده این چه حالیه؟
تمام کلمات به بالا هجوم میارن و این بار نه بغضم ، نه منطقم مانع حرف زدنم نمیشن . با گریه خودم رو توی بغل مارال پرت می کنم و میون هق هق هایی که ثانیه ای دست از سرم بر نمیدارن میگم :
_زندگیم نابود شد مارال ، حق با تو بود انگار من توی خریت زندگی می کردم . فکر می کردم تا آخر عمر هیچ درد و غمی در خونمو نمیزنه اما حقیقتا زد…
من رو از خودش جدا می کنه ، با نگرانی دستش رو روی صورت خیسم می ذاره و چشم های براقش رو به چشم های بی روحم می دوزه:
_دختر جون به لبم کردی ، گریه نکن درست بگو چه بلایی سرت اومده ؟
گفت گریه نکن ، خواستم اما نتونستم . برای همین سعی کردم با همون صدای خش دار و هق هق هایی که حرف زدن رو دشوار کرده از دردم بگم :
🍃
🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت13 -یعنی چی؟تو الان داری احساسی برخورد می کنی...1 سال دیگه چشاتو باز می کنی و م
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت14
فردای اون روز هم همون ماشین رو دیدم ..هم صبح که از خونه می رفتم و هم عصرتصمیم گرفتم اگه فردا باز هم
دنبالم اومد به عمو بگم...صبح که از خونه خارج میشدم باز دیدمش...توی تمام این مدت نتونسته بودم رانندش رو
خوب ببینم هم می ترسیدم نگاش کنم و هم خجالت می کشیدم....خواستم برگردم و با عمو صحبت کنم که یادم
افتاد زن عمو موقع صبحانه گفته بود عمو دیشب سر درد داشته و نتونسته بخوابه و الان خوابه .منصرف شدم و با
خودم گفتم عصر حتما به عمو می گم....با این تصمیم به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم....نزدیک ماشین می
شدم که در ماشین باز شد و یه پسر تقریبا 22...21 ساله به سمتم اومد
-سلام خانم رحمتی...
با تعجب و ترس نگاهی بهش کردم و جواب سلامش رو با تردید دادم
-سلام ..امرتونو بفرمایید
پسر مرددنگاهی به اطراف کرد و گفت:
-اینجا نمی شه صحبت کرد...میشه سوار ماشین بشید؟
نگاه عاقل اند سفیهی بهش کردم و گفتم:
-نه نمی شه...اگه امری دارید همین جا بفرمایید وگر نه مزاحم نشید
-راستش موضوع مربوط به مرتضی است....می خواد ببیندتون...
با شنیدن اسم مرتضی مشتاق نگاهی به پسر کردم و گفتک:
-مرتضی کجاست؟حالش خوبه؟شما اونو از کجا میشناسید
-خانم خواهش می کنم....ارومتر...گفتم که اینجا نمی شه صحبت کرد...در ضمن اگه کسی ما رو ببینه فکر کنم خیلی
براتون بد شه..مگه نه؟
دیدم درست میگه گفتم:
-یه لحظه صبر کنید به عمو بگم
و به سمت خونه به راه افتادم.پسر باعجله به سمتم اومد و گفت:
-کجا میرید ساقی خانم....نباید عموتون چیزی بفهمه
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت13 مامان دوس داره کاریی خونه رو خودش بکنه هرچیم بابا بهش اصرار میکنه قبول نم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت14
مامانو میداد زود رفتم بدون اینکه ببینم کیه
کلید اف اف رو زدمو به سمت اشپزخونه رفتم
نشستم
به خوردن انقد کثیف کاری کردم که
دور دهنم چرب بود
امدم لیوانمو اب کنم که صدای دراومد
چرا مامان نمیاد تو مامانم با ادب شد ه ها
بلند شدم به سمت در رفتم همینطور که
میرفتم شروع کردم به بلند حرف زدن
مامان خانوم بفرماید تو، خونه خودتونه
بفرماید تروخدا تعارف نکنین
تا درو باز کردم خنده رو لبم ماسید
ارشام اینجا چیکار میکرد
واای این چرا اینطوری منو نگاه میکنه
مرتیکه انگاری من چیزی تنم نیس
رد نگاهشو گرفتم که دیدم واقعانم
چیز زیادیم تنم نیس
تازه مغزم بکار افتاد شروع کردم جیغ
کشیدن و به سمت اتاقم دویدن
نمیدونم چطوری به اتاقم رسیدم
وقتی خودمو توی اینه دیدم
خودم
ازاین وضعیتی که جلوی ارشام بودم خجالت کشیدم
عسل :
باصدای ارشام که داشت صدام میکرد زود لباسامو با
یه تونیک و شلوار تعویض کردم و با عجله
از پله ها امدم پایین که چند بار نزدیک بود از پله ها بخورم زمین
وقتی روبروی ارشام قرار گرفتم ارشام
اول به من یه نگاهی کرد و بعد گفت
امدم پرونده ایی که پدرت احتیاج داره رو ببرم
منم اول با تعجب نگاهش کردم بعدگفتم من نمیدونم درمورد چه
پرونده ایی حرف میزنی اصال بگو
ببینم کارشما چه ربطی به پدر من داره
اصال مگه ادم قهته که تورو فرستاده
ارشام با اعصبانیت امد سمتم
که یه قدم رفتم عقب از اعصبانیتش ترسیدم که اون
بهم نزدیک شدو
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت13 سری به نشانه نه تکان داد و به سمت آشپز خانه رفت، با کنجکاوی پاکت را زیر
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت14
لحن تند و عصبی اش خبر از اتفاق شومی می داد، با عجله و استرس آماده شدم و خود را به حجره ی حاج صادق
رساندم، بعد از احوال پرسی مختصری اشاره ای به اتاق مخفی سمت چپ حجره کرد و گفت:
-شهاب منتظرته دخترم.
تشکری کردم و به سمت اتاق قدم برداشتم...
چشم هایم را روی هم گذاشتم و تمام اتفاق های صبح در ذهنم نقش بست حرف های حاجی و شهاب، خبر عروسی
و...
سپیده دم بود من در فکر بیدار، مرور خاطرات دوسال گذشته دیگر نایی برایم نگذاشته بود فکرم کشیده شد سمت
حرف های ثریا خانم که گفته بود آخر این ماه مراسم عروسی برگزار می شود.
دلم می خواست بدانم حاج صادق و شهاب چه نظری در این مورد دارند در ذهنم غوغایی بود از فکر آینده ای نا
معلوم، با همین افکار چشم هایم را روی هم گذاشتم و خواب چشم هایم را فرا گرفت.
***
چشم که باز کردم سردرد شدیدی که حاصل گریه های دیشبم بود گریبان گیرم شده بود به سختی سرم را از روی
بالشت برداشتم و نگاهی به ساعت روی عسلی کنار تختم انداختم دوازده ظهر را نشان می داد وای چقدر خوابیده
بودم!
بعد از تعویض لباس از اتاق بیرون رفتم صدای صحبت های مادرم با تلفن به گوشم رسید، کنجکاو بودم بدانم با چه
کسی صحبت می کند که با گفتن اسم ثریا جان بیش تر مشتاق گوش داد به حرف هایش شدم، کنار پنجره ی بزرگ
پذیرایی ایستادم و نگاهم به سمت درخت بیدی که عاشقش بودم افتاد و به حرفای مادرم گوش سپردم.
جمله به جمله ای که مادرم به زبان می آورد مرا خورد تر می کرد، قسم می خورد گریه می کرد و می گفت:
- دروغه
می توانستم چهره ی ناامید و رنجیده ی مادرم را تصور کنم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت13 سال امیررایا شکسمت عشقی نخورده! ولی با دیدن لبخندو و عشوه اومدن دخترا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت14
خوردم..وقتی که حرصی می شدم هم کلا غذا می خوردم...در حد مرا
میبوردم!! دلم می خواست خودم می رفتم و انگشت می کردم تو چشمای
دخترا...تا بس کنن !!!
اون امال هی عشوه میومدن و بقیه پسرا هم می خندیدن
و امیررایا هم لبخند می زد!!..دیگه داشتم کنترلم رو از دست می دادم...
از
خنده های پسرا حرص می خوردم... از این که دخترا خودشون رو کوچید می
کنن و براشون مهم نیست یه مشت الدنگ بهشون بینده..
سیما با امیرر رفتن ...همه سمت بودن...پگاه هم رفت.منم خیلی
خوب می ر*ق*صیدم ولی....فقط من و امیررایا وسط نبودیم.یهو چشمم رفت
پیسمت...
به پیست نگاه می کرد.دوستام بهم می گفتن بیا ولی اون گاهی با
اشاره ی ابرو و گاهی با دست می گفت نه...جهنم!.نرو...اصلا من موندم
حضمور اون توی پیسمت ر*ق*ص می خواد چیزی رو تغییر بده که این همه
بهب تعارف میکنن؟ همینجوری کردن که غرورو تا عرو خدا هم بالا می
کشه!!
دو تا از پسرا اومدن و پیشنهاد ر*ق*ص دادن ولی چون بوی الکل شون تا صد
فرسخ اونوتر هم می رفت بی خیال شدم!! ولا...
مهمونی رو به اتمام بود.الهام رو صممدا زدم و لباس پوشممیدیم و آماده ی رفتن
شدیم. از امیررایا خداحافای کردیم و رفتیم!
مهمونی بدی نبود...باع شد درون کثیف خیلیا رو ببینم..باع شد خیلیا رو
بشناسم..ببینم کیا وا می دن..
در کل خوو گذشت...منهای اون ضد حال!
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🍃🌻🍃: 💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 #پارت13 قسمت سیزدهم ــــ خانم با صدای پسری نگاهش را به سمت دیگر چرخا
💜💜💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
#پارت14
قسمت چهاردهم
شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش را فریاد می زد نگران شد
اول فکر می کرد شاید مریم است اما با نزدیک شدن مهسا او را شناخت
مهسا به سمت او آمد فاصله اشان خیلی به هم نزدیک بود شهاب از او فاصله گرفت
مهسا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگویید
ــــ حالتون خوبه ??
مهسا در جواب شهاب فقط توانست سرش را به معنی نه تکان دهد
شهاب نگرانتر شد
ـــ حال آقای معتمد بد شده ؟؟
تا مهسا می خواست جواب بدهد پسرها رسیدن
مهسا با ترس پشت شهاب خودش را پنهان ڪرد
شهاب از او فاصله گرفت و به آن چشم غره ای رفت که فاصله را حفظ کند با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد
شهاب با اخم به سمت پسرها رفت
ـــ بفرمایید کاری داشتید
یکی از پسرها جلو امد
ــــ ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر
و خنده ای کرد
ـــ اونوقت کارتون چی هست
ـــ فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس
شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو برد
با اخم در چشمانِ پسره خیره شد
ــــ بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم این جارو جمع جور کنم واینڪه مزاحم
ڪار آقایون نباشیم
مهسا با تعجب به شهاب نگاه می کرد
شهاب برگشت
ـــ بفرمایید دیگه برید
چرا خودش بره ما هستیم میرسونیمش ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ ....
شهاب یه طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد .
دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید
ـــ لازم نیست تویِ عوضی کسیو برسونی
و مشتی حوالهی چشمش کرد...
💜
💜💜
💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜💜💜
💙 رمان زیبـــــــا ❤
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 #پارت13 عمو رسول دستم را گرفت و قدم زنان تا خانه اش برد. با هر بار دور شدن
💜💜💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
#پارت14
ترمیلا یک سال حرف هایی که تا به حال نشنیده بودم را میزد. کم کم عقلم میرسید که زن و شوهر چرا با هم ازدواج می کنند و فقط موضوع آشپزی نیست.
چند ماهی افسردگی داشتم. از این که اجازه بیرون رفتن نداشتم و باید شبیه بزرگترها، زندگی می کردم، ناراحت بودم. از آقا رسول هم می ترسیدم اما دیگر همه چیز را فهمیده بودم. چند وقت بعد که اولین خون ماهانه ام را هم دیدم.
آقا رسول مهربان بود. با این که از چهره اش بیزار بودم اما حرف تندی به من نمیزد و دقیقا شبیه عموهای خوب رفتار می کرد. چند هفته بعد، برای همیشه، به خانه آقا رسول رفتم. خیلی آرام شده بودم. مثل خانم های بزرگ رفتار می کردم. دیگر هوس بازی در کوچه را نداشتم. انگار یک ساله همه چیز برایم تغییر کرده بود و رنگ باخته بود. از دور چند باری شبنم و مار جانش را دیده بودم. دیگر حتی برایم گلرخ هم، معنی نداشت.
مژگان، که حالا می دانستم زن اول رسول آقاست، همچنان با غضب نگاهم می کرد. به مژگان گفتم: از من بدت میاد؟
مژگان گفت: کی از هوو خوشش میاد که من از توی بی اصالت خوشم بیاد؟
گفتم: من که نخواستم زن رسول بشم. الانم شوهرت مال خودت. فکر کن من دخترتم.
مژگان گفت: چه سرخوشی دختر. رسول اگه حرف منو گوش میداد، دست نمیزاشت رو تو. برام عجیبه که تو چی داشتی که دلشو بردی.
سرم پایین بود. چشم های بغض کرده ام را مخفی کردم و گفتم: کاش هیچی نداشتم، دلشو نمی بردم. به نظرت تو بدبخت تری یا من؟ تو این یه سال فهمیدم که نباید زبانم کوتاه باشه. کاش قبل عقد می فهمیدم که نباید به هر چیز بله گفت.
مژگان ناراحت بود. زیر گریه زد و گفت: از وقتی آمدی یه روز خوش نداشتم. همش تو آینه به پیری خودم نگاه می کنم رنج می کشم.
گفتم: تو که از حال من خبر داری. من بی گناه شدم هووی تو. تو این خانه غریبم. رسول هم چه بخوام چه نخوام شوهرم شده. خدا عمو زن و عموم رو به خاک سیاه بنشانه.
رسول عاشق این بود که بچه دار شود. از همان اولین باری که با هم رابطه برقرار کردیم، سر زبانش بچه بچه بود. ناراحتی و آب شدن مژگان هر روز بیشتر مشخص می شد.
سعی می کردم با مژگان دوست باشم و کمتر به این فکر کنم که رابطه میان ما، غیرعادی است.
مژگان هم، هر روز مهر و علاقه اش به رسول کمرنگ تر میشد و در عوض، هر روز، با من، مهربان تر بود. اگر مژگان و رسول زودتر بچه دار شده بودند، احتمالا دخترشان بزرگتر از من هم میشد. رسول چهل ساله و شش ساله بود و من، ده ساله! مژگان چند سالی از رسول بزرگتر بود و رسول هم آن طور که می گفت، به اجبار خان روستا، مژگان را گرفته بود.
❤
.
.
.
💜
💜💜
💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜💜💜