💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت12 ته چشم هام تمام دردهامو فریاد می زنم اما مادرم ، می فهمه درد دارم ، می فهمه
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
***
#پارت13
سرگردون به اطرافم نگاه می کنم ، همه جا تا چشم کار می کنه یخبندانه ، اون قدر سردمه که با تمام وجود می لرزم اما هر چی بیشتر دور خودم می چرخم ، بیشتر از قبل ناامید میشم .
تمام تنم از سرما بی حس شده ، مرزی تا سقوط ندارم که جلوی چشمم شاید کیلومترها دورتر سرسبزی به چشمم می خوره .
دور به نظر میاد اما اگه تلاش کنم بهش می رسم . با این فکر شروع به دویدن می کنم ، زمین سرد و یخ زده ، پاهای برهنه ام رر حسابی دردناک کرده اما به امید رسیدن به سرسبزی فقط می دوم ، شاید کیلومترها درست زمانی که درخت ها ی سبز و آسمون آبی جلوی چشمم نمایان تر شده بود ، به یک باره تصویر مقابلم از بین رفت و جاش رو به یه آسمون کدر و یه زمین یخ بندان داد .
حیرون دور خودم می چرخم ، بارها و بارها… و شاید دوباره اون سراب رو از دور می بینم ، برای بار دوم امید به دلم می تابه و دوباره شروع به دویدن می کنم ، این بار به کل پاهام بی حس شده اما نمی ایستم و با قدرت بیشتری می دوم و دوباره ، چیزی جز آسمون کدر و زمین سرد نصیبم نمیشه .
صورتم رو بر می گردونم ، توی دور دست ها دوباره اون سرسبزی رو می بینم اما این بار نه امیدی توی دلمه و نه رمقی توی پاهام .
برای همین همون جا می شینم و چشم به آسمون سیاه می دوزم ، انگار قراره تا آخر عمرم وقتی سرم رو بالا کردم ، با این تصویر سیاه و دلگیر روبه رو بشم.
با این فکر چشمهامو می بندم و منتظر مرگم میشم اما وقتی لای پلکم رو باز می کنم خودم رو توی اتاقم می بینم در حالی که روی انبوه کتاب هام خوابم برده .
اون خواب رو اونقدر نزدیک به خودم احساس می کردم که ثانیه به ثانیه اش رو به خاطر دارم.
به یاد اون آسمون ، پرده رو کنار می زنم و از پنجره ی کنار تختم به آسمون نگاه می کنم ، اوایل تابستونه اما دل آسمون گرفته است ، ابری و مه آلود…
پرده رو می ندازم و نگاهم رو به کتاب هام می دوزم .
هفت روز بود که جز با فرمول های شیمی و معادلات ریاضی با چیز دیگه ای سر کار نداشتم.
مادرم هر روز با نگرانی بهم سر میزد و هر بار که می دید پای کتاب هامم بیشتر نگران می شد .
انگار نه انگار آرزو داشت من رو هنگام درس خوندن ببینه . هر چند این آرزوش از حد نرمال هم بالاتر رفته بود .
توی این یک هفته تنها کارم درس خوندن بود ، دیوانه وار می خوندم .
چشمم به فرمول های کتاب و ورد زبونم تکرار عدد ها اما توی ذهنم ، بلبشو و غوغایی بود که از وصفش عاجز بودم .
غذا نمی خوردم ، حتی نمی خوابیدم تا مبادا کابوس اون شب رو ببینم، فقط درس می خوندم و شاید همین مزید برعلت نگرانی های مادرم شده بود.
موبایلم خاموش و غافل بودم از زنگ های نگران مارال و سمیرا ، در خونه رو هم به روی هیچ کس باز نمی کردم ، هاله اومد ، بارها و بارها اما هر بار به در بسته خورد .
صدای تق تق های آشنایی که گاهی اوقات به گوشم می رسید تمام تنم رو به رعشه می نداخت و با این فکر که پشت اون در مردی به نام هاکان ایستاده تمام وحشت دنیا رو به وجودم سرازیر می کرد .
به یاد کابوسی که دیدم از جا بلند میشم ، تمام تنم عرق کرده و احساس بدی دارم .
احساس میکنم مثل خوابم تمام عمر باید دنبال خوشبختی بدوم و دست آخر بدون امید بمیرم .
آهی از اعماق وجودم بیرون میاد ، از اتاقم بیرون میرم تا آبی به دست و صورتم بزنم ، قدم هام برعکس همیشه بدون انرژی و نشاطه .
انگار کم کم باید به افسردگی عادت کنم .
پام فقط یک قدم مونده تا به آشپزخونه برسه که صدای در باعث میشه با وحشت جیغ خفه ای بکشم و از جا بپرم.
جیغم بلند نبود اما فاصله ی کم آشپزخونه با در ورودی صدام رو به گوش گرگ پشت در می رسونه و باعث میشه با غرشش شکار نیمه جونش رو دوباره وحشت زده کنه :
_آرام می دونم اون جایی ، لطفا درو باز کن باید صحبت کنیم .
احساسم درست مثل طعمه ای میشه که قبلا طعم شکار شدن رو چشیده و حالا دوباره حضور همون شکارچی رو نزدیک به خودش حس کرده.
🍃
🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃
🌹❤️🌹
❤️🌹
🌹
آدم هایی که با نشاط و قوی به نظر می رسند و شکایتی نمی کنند ، خسته و بی پناه تر از دیگران اند .
آدم هایی که بی توقع و افراطی محبت می کنند و هوایِ دیگران را دارند ، بیشتر از بقیه ، محتاجِ حمایت و محبت اند .
آدم هایی که در کمالِ انسانیت و عشق ، گوشِ شنوایِ دردهایِ دیگران اند ، بیشتر از همه ، دردهایِ نا گفته دارند ،
و آدم هایی که محکم اند و تصور می کنیم "به هیچ کس نیازی ندارند" ، از همه ی ما تنها ترند .
کاش دنیا کمی عادلانه بود !
اینجا هرچه آبرودار تر و با گذشت تر باشی ، محروم تر و بی پناه تری .
اینجا از همه چیز ، به اندازه ی وقاحت و خودخواهی ات ، سهم می گیری !
#نرگس_صرافیان_طوفان
@roman_ziba
💕 چنان زندگی را سخت گرفتهایم گویی سالها قرار است باشیم!
کاش یاد بگیریم، رها کنیم، بگذریم گاهی باید رفت...
دل به ساحل نبندیم، باید تن به آب زد...
ما به آرزوهایمان یک رسیدن بدهکاریم...
زندگی کوتاه است!
شاید، فرصتی نیست تا عکسی شویم یادگاری بر روی طاقچهای که هر روز گردگیریمان کنند!
پس در لحظه زندگی کنید و شاکر داشتههایتان باشید...
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 *** #پارت13 سرگردون به اطرافم نگاه می کنم ، همه جا تا چشم کار می کنه یخبندانه ، اون
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت14
با وحشت از اون صدا فاصله می گیرم و خودم رو به چهارچوب اتاقم می رسونم و در حالی که قلبم بی قرار توی سینه ام می تبه ، سرکی به بیرون می کشم و به در ورودی خیره میشم ، دوباره شنیدن صداش من رو به جنون مرگ آوری می رسونه :
_ببین آرام… قسم می خورم نمی خواستم این کار و بکنم ، قسم می خورم نمی خواستم بهت ضرر بزنم… یه لحظه از خود بی خود شدم اون گ*ه رو خوردم . والا بلا پشیمونم! حاضرم جبران کنم ، ببین همه جوره پاش وایستادم ، عقدت می کنم نمی ذارم حرف کسی اذیتت کنه، کافیه که اجازه بدی باهات حرف بزنم ، قسم می خورم حتی انگشتمم نزدیک نشه .
دیوانه وار دست هامو روی گوش هام می ذارم و کنار دیوار سر می خورم.
چشمه ی اشکم هنوز خشک نشده و می باره ، این بار سوزناک تر از همیشه .
گفت عقدت می کنم ! این وسط تکلیف من چی میشه ؟ تکلیف شخصیت خورد شده ام چی میشه ؟ تکلیف غرور و آبروی دخترونه ام چی میشه ؟ تکلیف دلم چی میشه ؟
چطور ؟ چطور من بخوام چشمم رو به چشم مردی بدوزم و بهش بله بگم که بی حرمتم کرده ؟ خوردم کرده و خاکسترمم باقی نذاشته .
من از همون شب مردم ، اما جنازه ام سال ها بعد دفن میشه ولی تا روزی که برم زیر خاک ، تا روزی که جسمم هم درست مثل روحم از بین بره تا اون روز مردی که بهم تعرض کرد رو نمی بخشم ، حقم رو حلال مردی که حرمت دخترونه ام رو نگه نداشت، نمی کنم ، مردی که اعتمادم رو از کل دنیا از بین برد رو نمی بخشم ، کسی که نمک خورد و نمکدون شکست.
لعنت به روزی که به این خونه اومدم و همسایه ی شیطان صفتی مثل تو شدم ، لعنت به روزهایی که با تو تقسیم کردم .
لعنت به تو ، به تویی که بی حرمتم کردی!
به فرش روی زمین چنگ می زنم و از ته دل اشک می ریزم ، جبران این دل و این اشک ها رو می تونست با عقد کردن من بده ؟
من می تونستم اجازه بدم خطبه ی عقدم با کسی خونده بشه که بی رحمانه دنیای شیرینم رو تلخ کرد ؟
نمی تونم ، جز یه آه و یه نفرین از ته دل هیچ کاری از من بر نمیاد . چون قدرت جنگیدن ندارم ، داشته باشم هم سلاحی ندارم.
کسی رو ندارم تا پشتم وایسته تا خودم رو توی این میدون تنها حس نکنم ، تنها به جنگ رفتن بدون سلاح هم کار من نبود.
ضعیف نبودم اما نقطه ضعف هایی داشتم ، مثل هر دختر دیگه ! حالا که اون بی شرف دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود ، من هم دیگه توانی برای مقابله کردن نداشتم .
اشک هامو با پشت دست پاک میکنم ، وضعیتم اسفباره ، حتی دل خودم به حال خودم می سوزه . هر چه قدر سعی می کردم اتفاق اون شب رو به روی خودم نیارم باز هم یه گردباد میومد و ثانیه به ثانیه اون کابوس رو جلوی چشمم میاورد و زخمم رو تازه می کرد .
خیلی وقته صدایی از پشت اون در نمیاد ، انگار شکارچی از به دام انداختن طعمه خسته شده اما من همچنان احساس نا امنی می کنم و در حالی که زانوهام رو بغل گرفتم ، گوشه ی اتاق چمباتمه زدم و تمام حواسم رو بیدار کردم تا مبادا برای بار دوم از همون مار گزیده بشم .
هنوز درونم غوغاست که صدای در دوباره وجودم رو از وحشت پر می کنه ، اما این بار صدا متعلق به شکارچی نیست ، این بار صدای نگران مارال رو خیلی خوب تشخیص میدم:
_آرامش؟؟ خونه ای ؟ اگه خونه ای درو باز کن !
چشم هام برق شادی میزنه ، توی اون تا امنی خیلی احتیاج داشتم تا یه نفر دلم رو قرص کنه.
از جا بلند میشم و بدون اینکه ثانیه ای وقت تلف کنم به سمت در میرم و بازش می کنم .
مارال که آماده ی پرخاش کردن بود با دیدن حال و روزم فقط محو و مات نگاه می کنه .
نگاهی به اطراف می ندازم و وقتی مطمئن میشم کسی این اطراف کمین نکرده دست مارال رو می کشم و در رو می بندم.
به صورتم خیره میشه و با ناباوری دستش رو مقابل دهانش می گیره و صدای نگران و متعجبش رو به گوشم می رسونه :
_آرام دختر تو چت شده این چه حالیه؟
تمام کلمات به بالا هجوم میارن و این بار نه بغضم ، نه منطقم مانع حرف زدنم نمیشن . با گریه خودم رو توی بغل مارال پرت می کنم و میون هق هق هایی که ثانیه ای دست از سرم بر نمیدارن میگم :
_زندگیم نابود شد مارال ، حق با تو بود انگار من توی خریت زندگی می کردم . فکر می کردم تا آخر عمر هیچ درد و غمی در خونمو نمیزنه اما حقیقتا زد…
من رو از خودش جدا می کنه ، با نگرانی دستش رو روی صورت خیسم می ذاره و چشم های براقش رو به چشم های بی روحم می دوزه:
_دختر جون به لبم کردی ، گریه نکن درست بگو چه بلایی سرت اومده ؟
گفت گریه نکن ، خواستم اما نتونستم . برای همین سعی کردم با همون صدای خش دار و هق هق هایی که حرف زدن رو دشوار کرده از دردم بگم :
🍃
🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت14 با وحشت از اون صدا فاصله می گیرم و خودم رو به چهارچوب اتاقم می رسونم و در حالی
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت15
_ا… اون شب هیچ کس تو ساختمون
ن… نبود ! فکر کردم مثل بچگیمون همه چیز همون قدر ساده است ، اعتماد کردم که راحت گذاشتم بیاد تو .... اما… اما وقتی توی اتاقم تنها بودم… بی اجازه اومد تو… خواستم بیرونش کنم اما… اما در رو روم قفل کرد. مارال من خیلی تقلا کردم… خیلی التماس کردم اما… چشم هاش رو خون گرفته بود… من… منو نمی دید… صدامو نمی شنید… زورش خیلی زیاد بود مارال… خیلی ترسیدم… نتونستم جلوشو بگیرم… قسم می خورم من نخواستم ، من ناپاک نیستم ! اون به زور…
ادامه ی حرفم رو قطع می کنه و سخت من رو توی آغوش خواهرانه اش جا میده ، همیشه نمونه ی بارز یه رفیق خوب بود. بارها بهم گوشزد کرد ، بارها بهم گفت اما من احمق حرفش رو گوش ندادم.
با حرف هایی که کنار گوشم زمزمه می کنه سعی داره من رو به آرامش دعوت کنه اما خبر نداره آرامش خیلی وقته که از بین رفت :
_هیس! آروم باش ، همه چیز و فهمیدم لازم نیست تعریف کنی . می دونم کی این کارو کرده اما الان اسمشو نیاریم تا حالت بدتر نشه .
ازم فاصله می گیره ، دستش رو دور کمرم حلقه می کنه و به رو به سمت مبل می بره ، حرف نمیزنه ، سرزنش نمی کنه ، نگاهش بد و تحقیر آمیز نیست ، من رو باور می کنه و من شاید برای اولین بار توی این هفت روز کمی آرامش به خونم تزریق میشه .
به آشپزخونه میره ، صدای بهم خوردن درهای کابینت رو می شنوم اما توی حالی نیستم تا حرفی بزنم. طولی نمی کشه مارال در حالی که با قاشق قند توی آب رو حل می کنه به سمتم میاد و کنارم می شینه .
قاشق رو از لیوان بیرون میاره و در حالی که سعی داره اون آب قند رو به خوردم بده با نگرانی میگه :
_ببین حتی نمیتونی نفس بکشی! اینو بخور تا خدایی نکرده غش نکردی.
با اجبار کمی از آب قند رو می نوشم و در نهایت با بی میلی دست مارال رو پس میزنم .
از گریه ی زیاد مدام نفسم میره و میاد و حالم ، نگرانی چشم های مارال رو دو برابر می کنه .
با سکوت فقط نگاهم می کنه ، کمی که دم و بازدمم آسون تر میشه ، با صدایی که هیچ نشونی از سرزنش نداره میگه :
_هاکان این کار رو کرد نه ؟ اون از اعتمادت سوءاستفاده کرد مگه نه ؟
با شنیدن اسم نفرت انگیزش اشک هایی که هنوز بند نیومده بود دوباره جاری میشن ، با درموندگی سر تکون میدم .
با نفرت زبونش رو به نفرین باز می کنه :
_خدا لعنتش کنه ، از اول هم معلوم بود چشمش پاک نیست !
جز سکوت جوابی ندارم که بدم ، مصمم و بی شک و تردید میگه :
_شکایت کن !
سرم و به علامت منفی تکون میدم و با صدای گرفته ای میگم :
_من از یادآوری اون شب برای خودم هم میترسم ، چطور بیام و جلوی بقیه اون کابوس و تعریف کنم ؟ از اون گذشته اگه الان به مادرم بگم حرفم رو باور نمیکنه میگه دود از کنده بلند میشه ، غریبه ها چطور می خوان باور کنن ؟ تهش جز رسوایی و رذالت برای من هیچ سودی نداره.
مارال: باید شکایت کنی آرام ، با یه گوشه نشستن و اشک ریختن کاری روبه راه نمیشه . بعدشم تو نمیخوای هاکان مجازات بشه؟ میخوای ولش کنی به امان خدا ؟
سکوت می کنم ، حرف های مارال عجیب بوی منطق می داد ، من که زندگیم رو باخته بودم ، من که آینده ام تباه شده بود ، این وسط شاید اگر هاکان مجازات میشد آب ، ذره ای روی آتیش دلم ریخته میشد و آروم می شدم. اما می ترسیدم ، با فکر این که هیچ کس باورم نکنه و تهش روسیاه بشم می ترسیدم ، از اینکه تا آخر عمر انگ ناپاک بودن به پیشونیم بخوره و همه با تحقیر نگاهم کنن می ترسیدم.
برای همین جواب نگاه منتظر مارال رو با تکون دادن سرم به نشونه ی منفی می دم .
از دستم کلافه میشه اما روی حرفش پافشاری می کنه :
_ببین آرام ، من یکی از دوست های مامانم وکیله ، ممکنه مامانت حرفتو باور نکنه یا مردم پشت سرت حرف در بیارن اما تو باید این شجاعتو داشته باشی ، اون زندگی تو نابود کرد باید برای مجازات شدنش بجنگی.
ببین ممکنه شکست بخوری ، اما ممکن هم هست تا برنده بشی . برای همین روی حرف هام فکر کن . من شماره ی دوست مامانم رو برات می ذارم نمیتونم به کاری مجبورت کنم اما میتونم راهنماییت کنم . این کاری که هاکان با تو کرد کم از جنایت نیست ، اگه سکوت کنی ممکنه دوباره تکرار کنه و تو هر بار مجبوری سکوت کنی ، اصلا فکر کن این بلا رو سر یکی غیر از تو بیاره ، دوست داری زندگی یه نفر دیگه هم شبیه تو بشه ؟
همون طوری که اشک هامو از صورتم سرم رو به علامت منفی تکون میدم. دوباره با همون لحن قانع کننده اش ادامه میده :
_پس بجنگ تا جلوی خودت و وجدانت شرمنده نباشی ، مهم نیست ببازی یا برنده بشی ، مهم اینه که تو جنگیدی.
سکوت می کنم ، سرش رو کج میکنه و به چشم هام که به لبه ی میز دوخته شده نگاه میکنه و با لبخند میگه :
_قول میدی به حرف هام فکر کنی ؟
🍃
🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃