💕 چنان زندگی را سخت گرفتهایم گویی سالها قرار است باشیم!
کاش یاد بگیریم، رها کنیم، بگذریم گاهی باید رفت...
دل به ساحل نبندیم، باید تن به آب زد...
ما به آرزوهایمان یک رسیدن بدهکاریم...
زندگی کوتاه است!
شاید، فرصتی نیست تا عکسی شویم یادگاری بر روی طاقچهای که هر روز گردگیریمان کنند!
پس در لحظه زندگی کنید و شاکر داشتههایتان باشید...
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 *** #پارت13 سرگردون به اطرافم نگاه می کنم ، همه جا تا چشم کار می کنه یخبندانه ، اون
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت14
با وحشت از اون صدا فاصله می گیرم و خودم رو به چهارچوب اتاقم می رسونم و در حالی که قلبم بی قرار توی سینه ام می تبه ، سرکی به بیرون می کشم و به در ورودی خیره میشم ، دوباره شنیدن صداش من رو به جنون مرگ آوری می رسونه :
_ببین آرام… قسم می خورم نمی خواستم این کار و بکنم ، قسم می خورم نمی خواستم بهت ضرر بزنم… یه لحظه از خود بی خود شدم اون گ*ه رو خوردم . والا بلا پشیمونم! حاضرم جبران کنم ، ببین همه جوره پاش وایستادم ، عقدت می کنم نمی ذارم حرف کسی اذیتت کنه، کافیه که اجازه بدی باهات حرف بزنم ، قسم می خورم حتی انگشتمم نزدیک نشه .
دیوانه وار دست هامو روی گوش هام می ذارم و کنار دیوار سر می خورم.
چشمه ی اشکم هنوز خشک نشده و می باره ، این بار سوزناک تر از همیشه .
گفت عقدت می کنم ! این وسط تکلیف من چی میشه ؟ تکلیف شخصیت خورد شده ام چی میشه ؟ تکلیف غرور و آبروی دخترونه ام چی میشه ؟ تکلیف دلم چی میشه ؟
چطور ؟ چطور من بخوام چشمم رو به چشم مردی بدوزم و بهش بله بگم که بی حرمتم کرده ؟ خوردم کرده و خاکسترمم باقی نذاشته .
من از همون شب مردم ، اما جنازه ام سال ها بعد دفن میشه ولی تا روزی که برم زیر خاک ، تا روزی که جسمم هم درست مثل روحم از بین بره تا اون روز مردی که بهم تعرض کرد رو نمی بخشم ، حقم رو حلال مردی که حرمت دخترونه ام رو نگه نداشت، نمی کنم ، مردی که اعتمادم رو از کل دنیا از بین برد رو نمی بخشم ، کسی که نمک خورد و نمکدون شکست.
لعنت به روزی که به این خونه اومدم و همسایه ی شیطان صفتی مثل تو شدم ، لعنت به روزهایی که با تو تقسیم کردم .
لعنت به تو ، به تویی که بی حرمتم کردی!
به فرش روی زمین چنگ می زنم و از ته دل اشک می ریزم ، جبران این دل و این اشک ها رو می تونست با عقد کردن من بده ؟
من می تونستم اجازه بدم خطبه ی عقدم با کسی خونده بشه که بی رحمانه دنیای شیرینم رو تلخ کرد ؟
نمی تونم ، جز یه آه و یه نفرین از ته دل هیچ کاری از من بر نمیاد . چون قدرت جنگیدن ندارم ، داشته باشم هم سلاحی ندارم.
کسی رو ندارم تا پشتم وایسته تا خودم رو توی این میدون تنها حس نکنم ، تنها به جنگ رفتن بدون سلاح هم کار من نبود.
ضعیف نبودم اما نقطه ضعف هایی داشتم ، مثل هر دختر دیگه ! حالا که اون بی شرف دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود ، من هم دیگه توانی برای مقابله کردن نداشتم .
اشک هامو با پشت دست پاک میکنم ، وضعیتم اسفباره ، حتی دل خودم به حال خودم می سوزه . هر چه قدر سعی می کردم اتفاق اون شب رو به روی خودم نیارم باز هم یه گردباد میومد و ثانیه به ثانیه اون کابوس رو جلوی چشمم میاورد و زخمم رو تازه می کرد .
خیلی وقته صدایی از پشت اون در نمیاد ، انگار شکارچی از به دام انداختن طعمه خسته شده اما من همچنان احساس نا امنی می کنم و در حالی که زانوهام رو بغل گرفتم ، گوشه ی اتاق چمباتمه زدم و تمام حواسم رو بیدار کردم تا مبادا برای بار دوم از همون مار گزیده بشم .
هنوز درونم غوغاست که صدای در دوباره وجودم رو از وحشت پر می کنه ، اما این بار صدا متعلق به شکارچی نیست ، این بار صدای نگران مارال رو خیلی خوب تشخیص میدم:
_آرامش؟؟ خونه ای ؟ اگه خونه ای درو باز کن !
چشم هام برق شادی میزنه ، توی اون تا امنی خیلی احتیاج داشتم تا یه نفر دلم رو قرص کنه.
از جا بلند میشم و بدون اینکه ثانیه ای وقت تلف کنم به سمت در میرم و بازش می کنم .
مارال که آماده ی پرخاش کردن بود با دیدن حال و روزم فقط محو و مات نگاه می کنه .
نگاهی به اطراف می ندازم و وقتی مطمئن میشم کسی این اطراف کمین نکرده دست مارال رو می کشم و در رو می بندم.
به صورتم خیره میشه و با ناباوری دستش رو مقابل دهانش می گیره و صدای نگران و متعجبش رو به گوشم می رسونه :
_آرام دختر تو چت شده این چه حالیه؟
تمام کلمات به بالا هجوم میارن و این بار نه بغضم ، نه منطقم مانع حرف زدنم نمیشن . با گریه خودم رو توی بغل مارال پرت می کنم و میون هق هق هایی که ثانیه ای دست از سرم بر نمیدارن میگم :
_زندگیم نابود شد مارال ، حق با تو بود انگار من توی خریت زندگی می کردم . فکر می کردم تا آخر عمر هیچ درد و غمی در خونمو نمیزنه اما حقیقتا زد…
من رو از خودش جدا می کنه ، با نگرانی دستش رو روی صورت خیسم می ذاره و چشم های براقش رو به چشم های بی روحم می دوزه:
_دختر جون به لبم کردی ، گریه نکن درست بگو چه بلایی سرت اومده ؟
گفت گریه نکن ، خواستم اما نتونستم . برای همین سعی کردم با همون صدای خش دار و هق هق هایی که حرف زدن رو دشوار کرده از دردم بگم :
🍃
🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت14 با وحشت از اون صدا فاصله می گیرم و خودم رو به چهارچوب اتاقم می رسونم و در حالی
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت15
_ا… اون شب هیچ کس تو ساختمون
ن… نبود ! فکر کردم مثل بچگیمون همه چیز همون قدر ساده است ، اعتماد کردم که راحت گذاشتم بیاد تو .... اما… اما وقتی توی اتاقم تنها بودم… بی اجازه اومد تو… خواستم بیرونش کنم اما… اما در رو روم قفل کرد. مارال من خیلی تقلا کردم… خیلی التماس کردم اما… چشم هاش رو خون گرفته بود… من… منو نمی دید… صدامو نمی شنید… زورش خیلی زیاد بود مارال… خیلی ترسیدم… نتونستم جلوشو بگیرم… قسم می خورم من نخواستم ، من ناپاک نیستم ! اون به زور…
ادامه ی حرفم رو قطع می کنه و سخت من رو توی آغوش خواهرانه اش جا میده ، همیشه نمونه ی بارز یه رفیق خوب بود. بارها بهم گوشزد کرد ، بارها بهم گفت اما من احمق حرفش رو گوش ندادم.
با حرف هایی که کنار گوشم زمزمه می کنه سعی داره من رو به آرامش دعوت کنه اما خبر نداره آرامش خیلی وقته که از بین رفت :
_هیس! آروم باش ، همه چیز و فهمیدم لازم نیست تعریف کنی . می دونم کی این کارو کرده اما الان اسمشو نیاریم تا حالت بدتر نشه .
ازم فاصله می گیره ، دستش رو دور کمرم حلقه می کنه و به رو به سمت مبل می بره ، حرف نمیزنه ، سرزنش نمی کنه ، نگاهش بد و تحقیر آمیز نیست ، من رو باور می کنه و من شاید برای اولین بار توی این هفت روز کمی آرامش به خونم تزریق میشه .
به آشپزخونه میره ، صدای بهم خوردن درهای کابینت رو می شنوم اما توی حالی نیستم تا حرفی بزنم. طولی نمی کشه مارال در حالی که با قاشق قند توی آب رو حل می کنه به سمتم میاد و کنارم می شینه .
قاشق رو از لیوان بیرون میاره و در حالی که سعی داره اون آب قند رو به خوردم بده با نگرانی میگه :
_ببین حتی نمیتونی نفس بکشی! اینو بخور تا خدایی نکرده غش نکردی.
با اجبار کمی از آب قند رو می نوشم و در نهایت با بی میلی دست مارال رو پس میزنم .
از گریه ی زیاد مدام نفسم میره و میاد و حالم ، نگرانی چشم های مارال رو دو برابر می کنه .
با سکوت فقط نگاهم می کنه ، کمی که دم و بازدمم آسون تر میشه ، با صدایی که هیچ نشونی از سرزنش نداره میگه :
_هاکان این کار رو کرد نه ؟ اون از اعتمادت سوءاستفاده کرد مگه نه ؟
با شنیدن اسم نفرت انگیزش اشک هایی که هنوز بند نیومده بود دوباره جاری میشن ، با درموندگی سر تکون میدم .
با نفرت زبونش رو به نفرین باز می کنه :
_خدا لعنتش کنه ، از اول هم معلوم بود چشمش پاک نیست !
جز سکوت جوابی ندارم که بدم ، مصمم و بی شک و تردید میگه :
_شکایت کن !
سرم و به علامت منفی تکون میدم و با صدای گرفته ای میگم :
_من از یادآوری اون شب برای خودم هم میترسم ، چطور بیام و جلوی بقیه اون کابوس و تعریف کنم ؟ از اون گذشته اگه الان به مادرم بگم حرفم رو باور نمیکنه میگه دود از کنده بلند میشه ، غریبه ها چطور می خوان باور کنن ؟ تهش جز رسوایی و رذالت برای من هیچ سودی نداره.
مارال: باید شکایت کنی آرام ، با یه گوشه نشستن و اشک ریختن کاری روبه راه نمیشه . بعدشم تو نمیخوای هاکان مجازات بشه؟ میخوای ولش کنی به امان خدا ؟
سکوت می کنم ، حرف های مارال عجیب بوی منطق می داد ، من که زندگیم رو باخته بودم ، من که آینده ام تباه شده بود ، این وسط شاید اگر هاکان مجازات میشد آب ، ذره ای روی آتیش دلم ریخته میشد و آروم می شدم. اما می ترسیدم ، با فکر این که هیچ کس باورم نکنه و تهش روسیاه بشم می ترسیدم ، از اینکه تا آخر عمر انگ ناپاک بودن به پیشونیم بخوره و همه با تحقیر نگاهم کنن می ترسیدم.
برای همین جواب نگاه منتظر مارال رو با تکون دادن سرم به نشونه ی منفی می دم .
از دستم کلافه میشه اما روی حرفش پافشاری می کنه :
_ببین آرام ، من یکی از دوست های مامانم وکیله ، ممکنه مامانت حرفتو باور نکنه یا مردم پشت سرت حرف در بیارن اما تو باید این شجاعتو داشته باشی ، اون زندگی تو نابود کرد باید برای مجازات شدنش بجنگی.
ببین ممکنه شکست بخوری ، اما ممکن هم هست تا برنده بشی . برای همین روی حرف هام فکر کن . من شماره ی دوست مامانم رو برات می ذارم نمیتونم به کاری مجبورت کنم اما میتونم راهنماییت کنم . این کاری که هاکان با تو کرد کم از جنایت نیست ، اگه سکوت کنی ممکنه دوباره تکرار کنه و تو هر بار مجبوری سکوت کنی ، اصلا فکر کن این بلا رو سر یکی غیر از تو بیاره ، دوست داری زندگی یه نفر دیگه هم شبیه تو بشه ؟
همون طوری که اشک هامو از صورتم سرم رو به علامت منفی تکون میدم. دوباره با همون لحن قانع کننده اش ادامه میده :
_پس بجنگ تا جلوی خودت و وجدانت شرمنده نباشی ، مهم نیست ببازی یا برنده بشی ، مهم اینه که تو جنگیدی.
سکوت می کنم ، سرش رو کج میکنه و به چشم هام که به لبه ی میز دوخته شده نگاه میکنه و با لبخند میگه :
_قول میدی به حرف هام فکر کنی ؟
🍃
🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت16
سری به علامت مثبت تکون میدم ، لبخندش پررنگ تر میشه ، از کیفش کاغذ قلمی رو بیرون میاره و بعد از اینکه از روی موبایلش شماره تلفنی رو روی کاغذ یادداشت میکنه ، سر خودکار رو می بنده و کاغذ رو مقابلم روی میز می ذاره ، دستم و به سمت کاغذ دراز نمی کنم اما نوشته ی روی کاغذ رو می خونم.
فتانه تهرانی . وکیل پایه ی یک دادگستری.
#پارت16
مارال حدود یک ساعت دیگه هم پیشم می مونه و با حرف هاش بهم تصلی و قدرت میده و من به جرئت می تونم بگم اومدنش حال خرابم رو خیلی بهتر کرد ..
حداقل تونستم با یه نفر حرف بزنم ، یه نفر که منو باور کرد ، سرزنشم نکرد .
بعد از رفتنش روی مبل می شینم و به کاغذی که بهم داد نگاه میکنم ، وسوسه ی عجیبی به دلم افتاده بود تا به اون شماره زنگ بزنم .
مارال می گفت یا برد یا باخت اما من از الان می دونستم اگه ببازم ، دیگه نمی تونم روی پام وایستم و سقوط می کنم .
نمی تونستم علاوه بر بلایی که سرم اومده ، تحقیر بقیه رو تحمل کنم و زخم زبون های مادرم و بشنوم .
اما نمی تونستم هاکان رو به حال خودش رها کنم ، دوست داشتم مجازات بشه ، دوست داشتم تقاص کاری که با من کرد رو پس بده ، دوست داشتم عذابی که من کشیدم رو بکشه .
برای همین بدون فکر تلفن رو به دست گرفتم و به شماره ی شخصی که روی کاغذ نوشته شده بود زنگ زدم .
با هر بوقی که می خوره استرسم بیشتر میشه و من هم ترسم رو سر ناخنم خالی میکنم.
صدای بله گفتن زنی که به تار های صوتیم می خوره از استرس زبونم بند میاد.
آدمی نبودم که حرف زدن بلد نباشم اما آدمی هم نبود تا بتونه راحت راجع به این موضوع شرم آور صحبت کنه.
زن که سکوتم رو می بینه دوباره با بله گفتنش دست پاچه ام می کنه .
اگه هاکان بزنه زیرش؟ اگه با مظلوم نمایی من رو متهم کنه ؟ اگه کسی باورم نکنه چی ؟ اگه این شکایت بر علیه خودم بشه چی ؟
با این افکار پریشون حرف زدن برام مشکل بود برای همین بدون حرف زدن تلفن رو قطع می کنم ، بذار فکر کنه یه مزاحم پشت خط بوده نه دختری که داشت جون می کند تا به گناهی اعتراف کنه که درش بی تقصیره.
لبخند تلخی کنج لب هام جا خوش می کنه ، مثلا اومده بودم آبی به دست و صورتم بزنم اما آبی که صورتم رو شست اشک چشمم بود .
قبل از این اتفاق آخرین باری که اشک ریخته بودم رو یادم نمیومد، یه دختر شاید از روی شیطنت ، با دوست هاش بخنده ، شاد باشه یا بخواد توی روابط خطرناک تری سرک بکشه و به خاطر سنش گاهی دنبال هیجان باشه ، اما هرگز نمی خواد به حریمش تجاوز بشه و یه نفر بی رحمانه جسمشو تسخیر کنه و تمام دنیای دخترونه اش رو به نابودی بکشه.
شیطنت ها و خنده ها و بیرون رفتن من دلیل بر ناپاک بودنم نبود ، من دنبال توجه بودم، دلم می خواست من هم دوست داشته بشم، یه نفر که منو بخواد. دلم می خواست حس دوست داشته شدن رو تجربه کنم چون من یه دختر بودم ، یه دختر نیاز داره محبت ببینه ، حمایت ببینه ، دوست داشتن و دوست داشته شدن ببینه اما من ندیدم ، توی خانواده ام ندیدم و فکر می کردم هیچ وقت نمی بینم برای همین دست و پا می زدم تا به خوشی برسم ، فکر می کردم حالا که نه دوست داشتن هست نه توجه با ازدواج کردن می تونم از این خونه خلاص بشم . اما الان ، رویای دوست داشته شدن ، ازدواج کردن و آرامش رو باید همراه خودم به گور می بردم . چون من دست خورده بودم ، یه سیب کال و تو خالی که شاید ظاهرش نرمال باشه اما درونش رو کرم خورده.
من می خواستم حداقل توی چشم بقیه به چشم یه سیب کال و دست خورده نیام .
چون تحمل تحقیر ها و نصیحت های مادرم و نداشتم.
با صدای چرخش کلید توی قفل در به خودم میام و با ترس به در ورودی نگاه می کنم .
مادرم در حالی که با خرید های دستش به سختی چادر سیاهش رو نگه داشته وارد میشه.
با دست اشک هامو پاک می کنم تا دوباره شاهد نگاه های نگران و نصیحت های مادرانه اش نباشم.
خرید هارو کنج آشپزخونه می ذاره و خسته چادرش رو از سرش بیرون می کشه . سلام آهسته ای زمزمه می کنم که با نفسی بریده جواب میده.
کنارم روی مبل می شینه و در حالی با روسری خودش رو باد میزنه به عادت هر روز از مشغله هایی که گذرونده میگه:
_دقیقا از ساعت هشت و نیم از سر کار بیرون اومدم ببین الان ده و نیم شده ، جونم توی این اتوبوس در اومد. حالا کاش یه صندلی باشه آدم بشینه انقدر شلوغه نمی تونی نفستو صاف کنی . این پناهی هم انقدر از آدم کار می کشه که دیگه قوتی برات نمی مونه .
نمیگه این ها خانمن ، خونه دارن ، زندگی دارن ، بچه دارن. برای خاطر شندرغاز حقوقی که میده دلش می خواد تا بوق سگ براش کار کنی .
بی حوصله دستم رو زیر چونه ام زدم و منتظرم ببینم کی این حرف های تکراری به اتمام می رسه. صحبت هاش تموم نمیشه اما انگار متوجه ی بی حوصلگی من میشه که از فاز غر زدن به فاز نگرانی کردن ارتقا پیدا می کنه:
_بازم چشمات قرمزه دختر گریه کردی ؟ اصلا حرف بزن ببینم ناهاری که تو یخچال گذاشتم گرم کردی بخوری ؟
جوابش رو با یه نچ گفتن کوتاه میدم .
روی دستش می کوبه و با ناراحتی سرزنشم می کنه:
🍃
🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت16 سری به علامت مثبت تکون میدم ، لبخندش پررنگ تر میشه ، از کیفش کاغذ قلمی رو بی
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت17
_یعنی چی که نخوردی ؟ صبحونه ی درست حسابی هم نخوردی برای همینه رنگ و روت به زردی میزنه. به خدا سر کار دلواپس میشم نکنه غش کنی بیوفتی یه گوشه!
با همون بی حوصلگی جواب میدم :
_نترس بادمجون بم آفت نداره .
با غرولند دستش و به زانوهاش می گیره و بلند میشه و در همون حال میگه :
_برم یه چیزی بیارم بخوری تا ضعف نکردی ، از سر کار برگشتم به جای اینکه فکر خواب و خوراک خودم باشم باید فکر دخترم باشم که از سن قانونیشم رد کرده اما هنوز یاد نگرفته یه غذا گرم کنه بخوره.
جوابی جز سکوت به غر زدن های تکراریش نمیدم ، توی اون لحظه آخرین چیزی که می خواستم غذا بود .
حرف هام جوری راه گلوم رو گرفته بودن که جایی برای قورت دادن غذا نبود.
از جا بلند میشم و به مادرم که مشغول گرم کردن غذا بود نگاه می کنم و ناخودآگاه می پرسم :
_مامان اسم منو کی گذاشته ؟
می دونستم ، بارها برام تعریف کرده بود اما میخواستم بار دیگه هم بشنوم .
لبخندی که حاکی از یادآوری خاطرات شیرین گذشته است روی لب هاش جا خوش می کنه و بدون اینکه به روم بیاره جواب این سوال رو می دونم میگه :
_بابات . من دوست داشتم یه اسم خوب روت بذارم ، مثلا فاطمه ، زهرا ، زینب… اما بابات تا بغلت کرد گفت اسمشو بذاریم آرامش!
تو آرامش بابات بودی ، حتی از منم بیشتر دوستت داشت .
با یاد خاطرات کودکی که مثل بهار گذشت و رفت لبخندی روی لبم میاد . دوست داشتم با یاد بابام به خودم بقبولونم مردهای خوب هم بودن ، برای همین دوباره می پرسم:
_بابام خوشبختت کرد ؟
لبخندش بدون حرف هم نشون از جوابی که می خواست بده داشت ، اما با این حال جواب میده :
_خیلی ، آقاجونم راضی به وصلت نبود اما من با اصرار گفتم یا رضا یا هیچ کس ، خداروشکر که از انتخابم پشیمون نشدم. آقاجون و خانم بزرگ هم با چشم باز از دنیا نرفتن .
کلمات رو برای خودم سبک سنگین می کنم و در نهایت حرفی که سر دلم مونده رو می زنم :
_اگه یه روز بفهمی دامن دخترت لکه دار شده چی کار می کنی؟
چشم غره ی بدی به سمتم میره و با فکر این که این بار هم مثل هر بار بدون منظور سوالم رو می پرسم جدی نمی گیره و جواب میده :
_دهنتو گل بگیر دختر صد دفعه گفتم از این سوال ها ازم نپرس اعصابم و خورد می کنی .
سرم رو کج می کنم ، انتظار حمایت داشتم ؟ یا مثلا بگه دختر من همچین کاری نمی کنه ، من به دخترم اعتماد دارم و می دونم شیر پاک خورده اما نگفت ، هر چه قدر منتظر موندم نگفت .
اما عجیب خودم رو امیدوارم می کنم و با پافشاری می خوام جوابم رو بده.
بدون تردید میگه :
_اون دختری که لکه ی ننگ به پیشونیش بزنه دختر من نیست . تا آخر عمر تو روش نگاه نمی کنم ، شیری که بهش دادم رو حرومش می کنم. خودتم می دونی آرامش با بیرون رفتن ها و تیپ زدنات چقدر مخالفم اما از پس زبونت بر نمیام ، یکی بگم شصت تا تو کاسه ام می کنی اما من می گذرم . اما دختری که سرش و با نامحرم رو یه بالش بذاره و پشت کنه به مادرش و کلام خدا رو زیر پا بذاره ، نه قابل بخششه ، نه قابل گذشت !
غذایی که گرم کرده بود رو توی بشقاب می ذاره و در همون حال میگه:
_بیا شامتم گرم کردم ، بیا بخور یخ کنه باز می خوای بهانه بیاری .
اشکی که تا پشت پلکم اومده بود و برای جاری شدن پا فشاری می کرد رو پس میزنم و با لبخند مصنوعی صرفا به خاطر اینکه به مادرم اطمینان بدم که حالم خوبه و حرف هام یه سری مزخرفات بی رگ و ریشه است به سمت میز ناهارخوری میرم و بی میل دست به قاشق می برم و ناچارا چند لقمه ای رو می خورم اما نه به امید سیر شدن ، به امید اینکه همراه با قورت دادن لقمه بغضم کوچک تر بشه و از بین بره تا این التهاب لعنتی کمتر عذابم بده اما جز وانمود کردن اون بغض نه تنها کوچیک نمیشه بلکه رفته رفته بزرگ تر میشه اما اجازه ی شکستن رو نداره چون من دیگه از اشک ریختن خسته شده بودم .
تا دو هفته قبل تمام دختر هایی که اشک می ریختن رو لوس و ضعیف خطاب می کردم اما الان چشم خودم فقط با دید تار شده می تونه اطراف رو ببینه .
توی یک چشم به هم زدن ورق زندگیت بر می گرده و وقتی به خودت میای می بینی توی نقطه ای ایستادی که اصلا شبیه آرزوهات نبود .
🍃
🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت17 _یعنی چی که نخوردی ؟ صبحونه ی درست حسابی هم نخوردی برای همینه رنگ و روت به زر
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت18
در جواب تمام دلایل قانع کننده ای که برای شکایت نکردن براش نام می برم نفسش رو کلافه بیرون داده و جوابم رو میده :
_باشه فهمیدم تو آدم جنگیدن نیستی ، اما حداقل این طوری خودتو حبس نکن .
مکثی می کنه و صدای کاشفش رو از پشت تلفن به گوشم میرسونه :
_اصلا من الان زنگ می زنم به سمیرا سه تایی باهم بریم کافه نظرت چیه ؟
بی حوصله کتاب زبان جلوی رومو ورق می زنم و جوابش رو قاطع میدم :
_نمیام ، حوصله ی بیرون اومدن رو ندارم.
مارال: فورا مخالفت نکن دختر ، ببین چی میگم… تو الان هشت روزه پاتو از خونه بیرون نذاشتی ، آرامشی که من میشناسم یه جا بند نمیشد. تا آخر عمر هم نمی تونی توی اون خونه قایم بشی… مگه نگفتی از این به بعد تنهایی ؟ خوب لذتش و ببر !
قاطع تر از بار قبل میگم:
_نمیام مارال اصرار نکن .
بر خلاف خواستم روی حرفش پا فشاری میکنه:
_اصرار می کنم ، حتی دستور میدم باید بیای… من با سمیرا هماهنگ می کنم قرارمون یک ساعت بعد تو همون کافه ی همیشگی قبول ؟
سکوت می کنم ، حق با مارال بود نمیتونستم تا آخر عمر توی این خونه بمونم. ناچارا زمزمه میکنم :
_باشه میام .
خوشحال و ذوق زده میگه:
_باشه پس می بینمت !
تلفن رو قطع می کنم ، اصلا حس بیرون رفتن رو نداشتم اما باید از افسردگی که ممکن بود بگیرم جلوگیری می کردم.
با این فکر از جا بلند میشم و بعد از شستن دست و صورتم مانتو شلواری می پوشم و مقابل آیینه می ایستم .
موهام نامرتب شده ، به عادت همیشه صافشون میکنم و همه رو به یه طرف کج میکنم .
خوبی موی کوتاه این بود که زود حالت می گرفت. شال سبزمو که با مانتوی ارتشی تنم کاملا ست بود رو آزادانه رها می کنم اما نگاهم مسخ روی موهای کوتاهم که از شال بیرون ریخته می مونه.
دوباره خاطرات اون شب مرور میشه ، من صرفا به خاطر حماقتم این بلا سرم اومد ، اما الان دوباره اون حماقت رو تکرار کردم .
وقتی کسی مثل هاکان که نزدیک ترین دوست خانوادگی بهمون بود و از بچگی باهاش بزرگ شده بودم این طور پوسته ی بره رو داشت و درونش یه گرگ درنده بود ، از کجا معلوم آدم های توی خیابون مثل هاکان چه بسا بدتر نباشن؟
یه حس بی اعتمادی بدی به سراغم میاد که باعث میشه شالم رو جلو بکشم و بی خیال نمایان کردن موها و گردن و گوشواره های گوش سمت چپم بشم .
موبایل و کلیدم و توی جیب بزرگ مانتوم میذارم و از خونه بیرون می زنم .
مثل بچه ای که برای بار اول تنها پا از خونه بیرون گذاشته با ترس به اطراف نگاه می کنم و وقتی هیچ صدایی رو نمی شنوم به سمت در خروجی میرم اما از شانس بدم همون لحظه کلید توی قفل در می چرخه و خاله ملیحه و پشت بندش هاله وارد میشن. هر دو وارد میشن اما در رو نمی بندن و احتمال این که هر لحظه ممکنه از اون در کسی به اسم هاکان وارد بشه هم تمام تنم رو به رعشه می ندازه.
پاهام به زمین قفل شده ، قبل از من هاله با لبخند و رویی خوش و چاشنی نگرانی میگه:
_کجایی تو دختر هر چه قدر برات پیام میذارم چراغت خاموشه ؟ پشت در خونه هم میام درو باز نمی کنی خاله هم گفت چند روز ناخوش احوالی خیر باشه چیزی شده ؟
کاش می تونستم بگم اون برادر دوقلوت یه نامرد به تمام عیار بود که زندگی مو ، آینده امو ، رویاها و اعتمادمو از بین برد ، اونی که روزها هم بازیم بود و حامیم حالا به جسمم تعرض کرده و از من فقط خاکستر به جا گذاشته.
در جوابش به جای تمام این حرف های نگفته فقط سر تکون میدم و میگم:
_جایی برای نگرانی نیست خوبم !
خاله ملیحه با همون مهربونی ذاتیش که همیشه لبخند به لب داره میگه:
_ببخش اگه من زیاد بهتون سر نمیزنم ، بازنشسته شدم اما نمیتونم بچه هارو ول کنم . باید هر روز به مدرسه سر بزنم وگرنه روزم شب نمیشه.
لبخند کم رنگی می زنم و تا میخوام جواب بدم صدای بسته شدن در حیاط و در نهایت صدای آشنایی که حواس پرت میگه:
_کل بازار رو خریدین رسما دستم شکست ، آخه مگه شما ...
حرفش قطع میشه و این یعنی من رو دیده ، اما من حتی قدرت اینکه چشمم رو از روی خاله ملیحه به روی اون سوق بدم رو ندارم.
صداش رو که میشنوم حس می کنم به عقب برگشتم و اون به زور سعی در تصاحبم داره و مدام کنار گوشم حرف میزنه :
_آرامش!
چه آرامشی ؟ مگه بعد از اون شب هم آرامشی باقی موند ؟
نمی خوام نگاهم به نگاهش بیوفته و خاطره ی اون چشم های آبی برام نمایان بشه .
نگاهم رو به زمین می دوزم و خطاب به هاله و خاله ملیحه میگم:
_ببخشید من خیلی عجله دارم باید برم.
بدون ثانیه ای مکث پس از حرفم به سمت در حیاط میرم و از اون خونه بیرون می زنم .
صداش توی سرم می پیچه ، حرف های اون شبش رو درست کنار گوشم احساس می کنم ، نفس هایی که از فاصله ی کم به صورتم می خورد رو احساس می کنم .
احساس می کنم و زخم روی قلبم سر باز می کنه و نشونش از چشمم جاری میشه .