Tell me where to travel from the city of imagination?
به من بگو
از شهر خیال
به کجا باید سفر کرد...؟
♥️
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#متنهایخوبزیستن
فلسفهام این است:
به من ربطی ندارد
دیگران در مورد من چه فکری میکنند
من خودم هستم
و هر کار که مرا شاد کند
و به دیگران ضرر نرساند
را انجام میدهم
و هیچ توقعی از دیگران ندارم...
✍🏻هاپکینز
#تلنگرمثبت
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
انسان ها
حسرت می خورند...
حسرت نکردههایشان را،
حسرت نگفته هایشان را،
بموقع نبودن ها و ندیدن هایشان را.
به موقع بگویید دوستت دارم...
به اندازه بگویید دوستت دارم...
(کم نه)
قدردان باشید...
قدران بودن های بی رفت،
مهربانی های از ته دل،
نگاه های از سر عشق.
قدردان باشید…
قدردان!
✍🏻 عادل دانتیسم
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
Never announce your move, before you make them.
هیچوقت قبل از اینکه حرکتنکردی، حرکتت رو اعلام نکن.
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
✨
زیادت
را که دزدیدند
کمت را آرزو کردم..
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
سکـوت میکنم و عشـق در دلم جـاریست...
که این شگفتترین نوعِ خویشتنداریست :) ❣
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#متنهایخاص
نازنین
جامهی خوبت را بپوش...
عشق ما را دوست می دارد...
من با تو رویایم را
در بیداری دنبال می گیرم.
من شعر را
از حقیقت پیشانی تو در می یابم.
با من از روشنی حرف می زنی
و از انسان که خویشاوندِ
همهی خداهاست...
با تو من دیگر
در سحرِ رویاهایم تنها نیستم...
✍🏻 احمدشاملو
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
عزیز میگه مردها هر قدر هم که بزرگ و باسواد و پول دار بشن، باز هم مثل بچه ها هستند.
زود قهر میکنن،
زود پشیمون میشن و زود آشتی میکنن.
ممکنه جلو زن ها چیزی نگن اما تنها که شدن شروع می کنن به بغض کردن.
میگه به همین خاطره که کسی گریه ی مردها رو نمیبینه.
عزیز میگه زن ها هر قدر هم که کوچیک باشن
اما مادرند.
پناه مردها هستن حتی دختر کوچولوها پناه باباهاشون هستن ...
📕 روی ماه خداوند را ببوس
✍🏻 مصطفی مستور
#قطعهایازیککتاب
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
ما هرکه باشیم،
کسی را داریم که برای نفس کشیدنمان لازم است. اگر نداشته باشیم هوا نداریم،
خفه میشویم،
آنوقت است که انسان میمیرد...
مُردن از نبودن عشق، هولناک است؛
خفقان جان است!
✍🏻 ویکتور هوگو
📙 بینوایان
#قطعهایازیککتاب
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت2 بعد از گذشت لحظاتی تاکسی زرد رنگی کمی جلو تر ایستاد، درب عقب را باز کرد و
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت3
اگر چیزی که در ذهنش می گذشت حقیقت داشته باشد چه کند! با استرس در را باز کرد و وارد خانه شد که با
دیدنه...
از زبانِ نیلا
چهره ی خندان و مهربان ثریا خانم 》مادر شهاب《 که او را مادرجون صدا می زدم باعث شد کمی آرام شوم،
خیالم راحت شد که شهاب هنوز چیزی به او نگفته است.
صدای مادرم باعث شد از فکر بیرون بیایم.
-نیلاچیزی شده؟ چرا اونجا وایسادی؟!
سلام آرامی کردم و سربه زیر به سمت اتاقم رفتم، بعد از ورود به اتاق به در بسته شده تکیه دادم و بازهم قطره های
اشک بود که همراهیم می کردند.
دلم می خواست جیغ بزنم و بگویم همه چیز دروغ است اما کسی نبود که باور کند، صدای مادرم که می خواست به
جمعشان برم باعث شد به سمت آیینه ی میز آرایش سفید رنگم بروم و نگاهی به دختر شکست خورده و نا امید رو
به رویم بی اندازم.
قرمزی چشم های مشکی رنگم حال بدم را آشکار می کرد بعد از تعویض لباس هایم با تیشرت مشکی رنگ و شلوار
سفید کتان از اتاق خارج شدم و به سمت مادرم که با ظرف میوه به سمت مبلمان آبی رنگ گوشه ی پذیرایی می
رفت قدم برداشتم
با صدای آرام و پچ پچ گونه ای گفت:
-این چه قیافه ای برای خودت درست کردی؟
اشاره ای به چشم های سرخم کرد و بدون منتظر ماندن جوابی از جانبم از کنارم گذشت.
بی تفاوت شانه بالاانداختم و کنار ثریا خانم نشستم اصلا دلم نمی خواست در جمع کسل کننده ی آن ها باشم اما
کلمه ای به نام اجبار مرا مجازات می کرد به بودن
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃