💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت9 صورتش را به حالت قهر به سمت دیگری گرفت لبخند بی جانی زدم و به داخل دعوتش کر
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت10
کمی مکث کرد و گفت:
-نه به اون برج زهرمار چیزی نگی که مثل هر بار اجازه نمیده و کوفتمون می کنه.
مادرم همیشه می گفت قبل از رفتن به هرجایی از مردت اجازه بگیر، همیشه به شهاب می گفتم با این که بارها گفته
بود برایم مهم نیست و یا بعضی وقت ها برای آزار دادن من اجازه ی رفتن نمی داد، اما آن روز نمی دانم چه مرگم بود
که بی اجازه رفتم.
مانتوی مشکی رنگم را به همراه شلوار هم رنگش پوشیدم حوصله ی آرایش کردن را نداشتم و فقط با یک رژ کم
رنگ به کارم خاتمه دادم، شال سفید رنگم را روی سر مرتب کردم.
صدای بوق آژانس باعث شدم کتانی هایم را با عجله بپوشم، کیف مشکی رنگم را برداشتم و بدون گفتن چیزی به
مادرم از خانه خارج شدم.
نگاهی به کوچه ی خلوت انداختم، راننده که مرد تقریبا جوانی بود نگاهی گذرا به من انداخت که بی توجه در عقب را
باز کردم و گوشه ی سمت چپ ماشین جای گرفتم، سرم را به شیشه تکیه دادم بعد از گفتن آدرس چشم هایم را
روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
حدوداً نیم ساعت بعد صدای راننده باعث شد چشم باز کنم
-پیاده می شید؟
چیزی نگفتم و بعد از پرداخت کرایه پیاده شدم، نگاهی به اطراف انداختم فضای پر درخت و تمیز باعث شد نفسی
عمیق و طولانی بکشم، طبق معمول شلوغ بود تخت های چوبی که زیر درخت ها جای گرفته بودند پر بود از خانواده
هایی که برای خوش گذرانی آمده بودند، جوی آبی که از وسط درخت ها می گذشت همه و همه فضایی دلچسب را به
وجود آورده بود.
نگاهم را دور تا دور چرخاندم و روی تختی که مهال نشسته بود خیره ماندم تختی که می شد گفت پاتوق دوستانه ی
ما بود، به آرامی به سمتش قدم برداشتم دلشوره ی بدی که وجودم را گرفته بود کلافه ام می کرد.
مهال با دیدن من که نزدیکش شده بودم از تخت پایین آمد و مرا در آغوش کشید.
-سلام نیلا جونم خوبی؟ رنگت چرا پریده؟
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
#متنهایخوبزیستن
در این دنیا هم اینجا،
هم اینک بمان و به راهت ادامه بده
و با قهقهه ای برخاسته از عمق وجودت
ادامه بده.
راهت را به سوی خدا برقص!
راهت را به سوی خدا بخند!
راهت را به سوی خدا آواز بخوان!
📚الماس های اشو
✍🏻 اشو
#قطعهایازیککتاب
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
FᎾᏞᏞᎾᏔ YᎾᏌᎡ ᎠᎡᎬᎪᎷᏚ
ᎢᎻᎬY KNᎾᏔ ᎢᎻᎬ ᏔᎪY .
رویاهاتو دنبال کن
اونا مسیر رو میدونن..
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
از دلم....💜
تا لب ایوان شما راهی نیست؛
نیمه جانی ست در این فاصله،
قربان شما...
#فریدون_مشیری
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#متنهایخاص
"ستاره قطبی من"
من تو را ستاره قطبى خويش كردم
و ديگر هرگز راهم را در سفر زندگى گم نخواهم كرد.
و هركجا روم تو آنجا حضور دارى
و فيض و بركت خود را چون هاله اى به دور من حلقه مى زنى
و چهره تو پيوسته در پيش چشمهاى باطن من ظاهر است
و اگر يك لحظه چشم از تو برگيرم، گويى چشم از جهان درون خويش بسته ام
و هر زمان كه قلب من در مرز گمراهى قدم گذارد
تنها يك نگاه تو كافى است كه از خويشتن شرمنده شود.
✍🏻رابيندرانات تاگور
ترجمه الهی قمشه ای
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
هفت سالی می شد که راه نرفته بودم
پزشک پرسید: این چوب ها چیست؟
گفتم: فلجم...
گفت: آنچه تو را فلج کرده همین چوب هاست؛ سینه خیز، چهار دست و پا قدم بردار و بیافت...
چوب های زیبایم را گرفت،
پشتم شکست و در آتش سوزاند!
حالا من راه می رم،
اما هنوز هم وقتی به چوبی نگاه می کنم
تا ساعت ها، بی رمقم.
✍🏻برتولت برشت
#اندکیتفکر
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
یادت باشد فقط دوست داشتن کافی نیست
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
زندگی فرصتی است ، غیر قابل بازگشت ...
زندگی موهبت است ، بپذیریدش
زندگی زیباست ، تحسینش کنید
زندگی تکاپو است ، به آن تن دهید
زندگی شادمانی است ، برایش نغمه سر دهید
زندگی تعهد است ، به عهدش وفا کنید
زندگی گرفتاری است ، تحملش کنید
زندگی راز است ، کشفش کنید
زندگی لذت است ، از آن بهره ببرید
زندگی امید است ، آرزویش کنید
زندگی سفر است ، به پایانش برسانید
زندگی مساله است ، حلش کنید
زندگی هدف است ، آن را به دست آورید
زندگی نبرد است ، در آن جرات حضور داشته باشید
به خدا توکل کنید و امیدوار باشین که روزی آرزوهاتون برآورده می شه ....
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯