زغال های خاموش را درکنار زغال
های روشن میگذارند تا روشن شود.
چون همنشینی اثردارد...
ماهم مثل همان زغال های خاموشیم٬اگرکنار افرادی روشن بشینیم
که گرما وحرارت دارند٬
مابه طبع آنها نور وحرارت و گرما پیدا میکنیم.
پس همیشه آدمی را انتخاب کنید که به شما انرژی مثبت ببخشد.
"غرور "
هديه ى شيطان است
و
"دوست داشتن "
هديه ى خداست ؛
و چه زشت و قبیح است وقتی :
هديه ى شيطان را به رخ هم ميكشيم
و هديه ى خداوند را از يكديگر پنهان ميكنيم...
💟 🌸🍃✨
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#زیبایی⃟ 👼🏼🍒🔗
[قرمز کردن لب 🌱🐬❄️]
ᣜ~ᣜ~ᣜ~ᣜ~ᣜ~ᣜ~ᣜ~ᣜ~ᣜ~
-قبل از حموم یه کم روغن زیتون به کمک یه پنبه به لب خودتون بزنید بعد از چند دقیقه لبتونو بشورید و بذارید خودش خشک بشه.👄💕
-آب لیمو و وازلین رو باهم مخلوط کنید و توی طول شب روی لبتون بزنید چند شب همین کارو انجام بدید تا نتیجه بگیرید.🍋💋
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#زیبایی᭄ *-*
ماسکـ مـــــو^~^🍓🖤
موهاتـــــو ❷متـــــر ڪن🍄👰🏻
~~~~^^^~~~~~~~~
¹ ق غ قهـــــوه ☕️² ق غ روغن نارگیل 🧪مخلوط ڪنیـــــد به مدت ⁵ مین پوست سر به آرامۍ ماساژ بدین 💆🏼♀بعد ¹⁰ مین با شامپو بشوریـــــد🧴
🌸
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
آموختهام که زندگی کنم بهجای خودم، نه بهجای دیگران!
به من ارتباطی ندارد که دیگران چطور زندگی میکنند، چه میپوشند، از کدام کیسه برمیدارند و در کدام کیسه میریزند، به من ارتباطی ندارد که دیگران با چه زبانی و چگونه و کجا با خدای خودشان ارتباط میگیرند و چه زمانی برای اشتباهات محرز یا مستترشان طلب بخشش میکنند و باز هم به من ارتباطی ندارد که خدا میبخشدشان یا نه. من فقط مجازم بهجای خودم زندگی کنم و بهقدر خودم از جهان سهم داشته باشم و کاری به سهم و ناحیهی امن آدمهای دیگر نداشتهباشم.
بی انصافی است؛ اول در حق خودمان و بعد در حق دیگران، که تمام حواسمان را بدهیم به اینکه آنها چه کردهاند و چقدر سهم برداشتهاند و دارند با سهمشان از زندگی چه میکنند و تا کجا میخواهند شبیه باورها و سلیقهی ما نباشند؟
عمق پشیمانیِ اینگونه زیستن، زمانیست که سن و سالت از پنجاه و شصت گذشت و هیچچیز از زندگی نفهمیدی، که ازبس سرت به نوع زیست و رفتار و گفتار آدمهای دیگر بود که سهم خودت از زیستن را هم باختی، و این نهایتِ تباهیِ یک انسان است...
#نرگس_صرافیان_طوفان
💟 🌸🍃✨
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💕شکسپیر میگوید:
وقتی میتوانستم صحبت کنم، گفتند:
گوش کن...
وقتی میتونستم بازی کنم ، مرا کار کردن آموختند...
وقتی کاری پیدا کردم ، ازدواج کردم...
وقتی ازدواج کردم ، بچه ها آمدند...
وقتی آنها را درک کردم ، مرا ترک کردند...!!!
وقتی یاد گرفتم چگونه زندگی کنم، زندگی تمام شد...!
زیبا زندگی کنید"
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
دختر یکی از دهقانان برای اقرار به گناه
و طلب آمرزش نزد کشیش رفت و با ترس
و لرز گفت: گناه بزرگی کردهام و از گفتن
آن خجالت میکشم. کشیش گفت:
خداوند بخشنده است و هیچ خجالت
نکش، بگو ببینم چه گناهی کردهای؟
دختر گفت: یک سبد سیب دزدیدهام.
کشیش گفت اینکه گناه بزرگی نیست!
به اندازه تعداد سیبها استغفار کن و
توبه کن تا گناهت آمرزیده شود. دختر گفت:
اما یک سبد سیب را از باغ کشیش دزدیدهام.
کشیش تکانی خورد و گفت: پس گناهت به
این راحتی ها بخشوده نمیشود! باید علاوه
به توبه و استغفار ده سکه هم به کلیسا بپردازی !
💟 🌸🍃✨
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت65 اشاره ای به ساعت کردم و گفتم: -برم ناهار درست کنم بگو بابا اینا هم بیا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت66
لبخندی اعصاب خوردکن زد و با اشاره ی سر به مادرم که پشت سرم ایستاده بود و به مکالمه ی ما گوش می داد
پرسید
-خواهرتون هستند؟
دهان باز کردم جواب سوالش را بدهم که مادرم تک سرفه ای کرد و با لحن تندی گفت:
-مادرشون هستم و شما؟
رادمان لبخندی زد و رو به مادرم گفت:
-خوشبختم خانم؛ رادمان پارسا هستم همکار سابق شهاب
جوری حرف می زد که خود را در دل مادر جا کند که همین طور هم شد و مادرم وقتی فهمید از دوستان شهاب است
با لبخندی مهربان سر تکان داد
-از آشنایی با شما خوشبختم آقای پارسا
کالفه بودم از وجود رادمان و وسط حرف مادرم پریدم
-خب دیگه مامان بریم دیرمون نشه
مادرم کالفگی را از لحن صدایم حس کرد و خدافظ آرامی گفت و به سمت پله ها قدم برداشت؛ بی توجه به رادمان
پشت سرش به راه افتادم
صدای برخورد کفش هایمان روی پله ها تنها صدایی بود که سکوت آپارتمان را می شکست
بالاخره به پارکینگ رسیدیم صدای پایین آمدن کسی که بی شک رادمان بود از پله ها به گوش می رسید برای
دوباره برخورد نکردنمان با عجله خود را به کوچه رساندم که مادرم از رفتارم متعجب شد و پرسید
-نیال تو با رادمان مشکلی داری؟
-نه چطور مگه؟
مکثی کرد
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت208 برگشتم نگاهی بهش کردم و لبخند زدم..انگار که با دیدن لبخند من جرات پیدا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت209
سرش رو تکون داد و گفت:
-هیچی دیگه فهمیدم خوابی....غیر ممکن بود تو اینهمه به من خیره بشی...
جملش رو تمام کرد و سرش رو به سمت بهروز چرخوند..از بحث بینمون خوشم اومده بود...با این حرفاش فهمیدم
تا صبح داشته منو نگاه می کرده ....لبخند شیطنت امیزی زدم و گفتم:
-مطمئنی خواب بودم؟
برگشت نگاهی بهم کرد.....مشخص بود از حرفام گیج شده...یه ابروشو باال انداخت و گفت:
-نمی خوای بگی که بیدار بودی؟
خونسرد گفتم:
-تو چی فکر می کنی؟
با تردید گفت:
-خوب اگه بیدار بودی....پس....
ولی یکدفعه ادامه حرفش رو خورد....چشماش نشون می داد داره یه چیزی رو مخفی می کنه اینبار من با تعجب
نگاهش کردم.. و گفتم:
-پس چی؟
از گیجی من متوجه همه چیز شد...نفسی کشید که معلوم بود از سر اسودگیه....لبخندی زد و گفت:
-پس چرا چشمات قرمز نیست؟اگه راستشو می گی تا صبح باید بیدار بوده باشی....
فهمیدم این حرفو الکی زد.....با تردید نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم....از روی مبل بلند شد و باز مشغول بازی با
بهروز شد.....ولی من....مطمئن بودم چیزی رو ازم مخفی کرده..هزار فکر و خیال به سرم زد...تصمیم گرفتم امشب
بیدار بمونم و خودم رو به خواب بزنم...شاید می فهمیدم موضوع چیه!!!!
*صبحانه رو خوردیم و اماده شدیم تا با هم بریم کنار دریا.....فاصله ویال تا دریا خیلی زیاد نبود....اولین باری
بود از وقتی اومده بودیم اینجا میرفتم کنار دریا......هر چقدر به دریا نزدیکتر میشدیم من خجالت زده تر از پوشش
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃