eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
‌🇮🇳 मैं अपने सिर मोड़ कभी नहीं क्योंकि मैं ताज पहनाया जाएगा हूं! من هیچ وقت سرم و خم نمیکنم، چون تاجم میافته !! ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺❣ 🌺🌺🍃 🌺 قسمت ششم #پارت6 چادر را سرش کرد مدلش ملی بود پس راحت توانست آن را کنترل ڪند بی
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 هفتم قسمت هفتم احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست با ترس و نگرانے نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مے ڪرد اینجا را یادش نمے آمد از جایش بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر محجبه وارد شد ــــ اِ اِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد دختره خندید ـــ چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهسا داد و کنارش،نشست ـــ من اسمم مریم هستش.حالت بد شد اوردیمت اینجا اینجا هم پایگاه بسیجمونه مهسا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد سرگیجه، مداحی ،باباش با یادآوری پدرش از جا بلند شد ـــ بابام مریم هم همراهش بلند شد ــــ بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی مهیا سرش را تکان داد ـــ نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت ــــ کجا میری با این حالت مهسا با نگرانی به مریم نگاه کرد ـــ توروخدا بزار برم اصلا من براچی اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید پیشش باشم مریم دستی به بازویش کشید ـــ اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم برسونتمون مریم به سمت در رفت مهسا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود با امدن مریم سریع از جایش بلند شد ـــ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
Porof_shik ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
🐭🧀بعضیام هرچی بهشون فرصت میدی هی بیشعورتر میشن(: ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
🌸👀 「🍭🍃 ⇢♡ 🌶
•🧳🧡• معرفی استایل گوتیک↶🌸🐸 ☆-----------------------☆ اگر برای ساخت استایل گوتیک،تنها به یک عنصر نیاز داشته باشید آن عنصر  می‌توانست رنگ مشکی باشد.همه چیز در این سبک ترکیبی از رنگ سفید و مشکی است حتی آرایش مو و صورت.پیراهن مشکی،چکمه‌های مشکی یا سفید و غیره🦋💘^-^
۰۰:۰۰ هر جا ميری بی حوصلگی جلوتر از خودت اونجا لنگر انداخته... :) ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
‌𝐈𝐟 𝐭𝐡𝐞 𝐰𝐨𝐫𝐥𝐝 𝐰𝐚𝐧𝐭𝐬 𝐭𝐨 𝐭𝐫𝐚𝐦𝐩 𝐲𝐨𝐮, 𝐣𝐮𝐦𝐩! اگه دنیا خواست بهت زیر پایی بزنه، بپر !! ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
:) 🇬🇧 زیادی که به کسی اهمیت بدی، بی اهمیت میشی. { 🥀 } ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
ᑎO OᑎE Iᔕ YOᑌ ᗩᑎᗪ TᕼᗩT Iᔕ YOᑌᖇ ᔕᑌᑭEᖇᑭOᗯEᖇ! هیچکس‌ با تو نیست و این بزرگترین قدرتته! ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غــــــمگیــــــنم،دل نــــــشکن💔💔😔 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرجا که باشی،میام سایه به سایه ات ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
↑𖣩 ⃝⃙ ⍣ ̶͟͞⟁ ̶͟͞ ꙳ꏹ꒒ꁲꀍꏹ ̶͟͞ ̶⍣ ̶⇡♪༇⍣🌈 ̶͟͞ ̶͟͞⃝⃙ ↑𖣩 ⃝⃙ ⍣ ̶͟͞⟁ ̶͟͞ ꙳ꌚꁏ꒒ꁲ꒒ꏹ ̶͟͞ ̶⍣ ̶⇡♪༇⍣🌈 ̶͟͞ ̶͟͞⃝⃙ ↑𖣩 ⃝⃙ ⍣ ̶͟͞⟁ ̶͟͞ ꙳ꐞꋬ꒒ꂟꋬ ̶͟͞ ̶⍣ ̶⇡♪༇⍣🌈 ̶͟͞ ̶͟͞⃝⃙ 🍇-❏̶ᬼ ̶̶̶̶ٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜ▲ɆⱠ₳ⱧɆ[̶꯭͞͞͞͞͞͞🦋]•❬!❭⟁⃤ 🍇-❏̶ᬼ ̶̶̶̶ٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜ▲₴ØⱠ₳ⱠɆ[̶꯭͞͞͞͞͞͞🦋]•❬!❭⟁⃤ 🍇-❏̶ᬼ ̶̶̶̶ٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜ▲Ɏ₳ⱠĐ₳[̶꯭͞͞͞͞͞͞🦋]•❬!❭⟁⃤ 🤤 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت135 نگاهش رو از یزدان نگرفت و گفت:به تو ربطی نداره! سریع دستم رو برداشتم.آ
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 همینم کافی بود.یادگار سالارخان شاد بمونه کافیه من هم فدای یه تار از موهاو!.. *رویا* -مهریه چیه؟درست میگن؟ -یه شایعه اس بابا...مگه میشه یه دست و پای داماد؟ -اینا مثال خیلی عاشق همن...اصلا این پسره رو چه به این دختر؟ -والله شان سه...این افریته خوب شوهری گیرو اومده هاا... شاد و شم شاد ولی مهریه اشونو... -مهتاب و مهران هم همچین بهشون نمیاد را ی باشن... -این پسره قیافش یه کم غلط اندازه..حتما از اوناشه! -میگن استادشه اونم همچین مهریه ای گذاشته! -نه بابا؟..تازه شوهرم گفت فامیلای پسره یه نفر نیومده!همش دوستاشن! اصلا پسره یتیمه! -نه..باباو اینجاس!..مهران باهاش سلام علیک کرد و تمام! اصلا تو روی همدیگه نگاه هم نکردن! -این مهتاب و مهران چه خبطی کردن که همچین دارن کفاره میدن؟اون از اون دخترشون که زن یه پیرمرد شد و حالا هم بیوه اس و این یکی هم که کلا عجیبه!.رفته با غربیای کافر ازدواج کرده! -پسره خارجی نیست!مامان و باباو اونجا زندگی میکنن!.این پسره اینجا دکتره! -طمع!.هر دو دختر شون طمع پول دارن!..تارا که الان صاحب میلیارد میلیارد پوله!.تازه زن یه خان هم شد!. -میگم شاید پدرومادرشون یه کارایی کردن که اینطور شده -چی کار مثال؟ -اون رو که همون بالایی می دونه که همه چیز رو می بینه! -این رو یا هم از اولب خراب بود. تارا نه ها ولی جنس این رو یا ئه خراب بود.میگن کلا از اون دختراس و این پسره رو توی پارتی دیده!بعدو هم با هم ازدواج کردن! -یا خدا... شر شیطان به دور!من که دارم میرم.توی عرو سی شیطان نشستیم خو بس می کنیم،خدا نفرین میکنه! - سقشون سیاهه!بیچاره مهتاب و مهران یه عمرمه آبرو خریدن!آخه اینم شد عروسی؟! من زانو نمی زنم،نمی زنم،نمی زنم!ای نا هر چقدر خنجر بزنن من نمی میرم.منو زجر کش هم کنن نمی میرم.چون دهن مردم کلا بازه!عروسی داره زهر مارم میشه ولی اینا همه تموم میشمممه! نه؟...دارم همه رو به جون می خرم...چرا من اشگ ندارم؟مثال از همونایی که اون شب ریختم!چرا الان بلند نمی شم و تموم کنم این بحث های کوفتی که داره من رو بد جلوه میده..خواستم ارمیا رو داشم َ جلوه میده یا حقیقت رو می گه؟..ولی من 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
‌𝕴 𝖜𝖔𝖓'𝖙 𝖈𝖍𝖆𝖓𝖌𝖊 𝖋𝖔𝖗 𝖔𝖙𝖍𝖊𝖗𝖘... من برای دیگران تغییر نخواهم کرد ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇰🇷 그것은 내가 아직도 호흡하고 있는 심장 박동 때문에 전부입니다. همش بخاطر تپش های قلبه توعه که من هنوزم نفس میکشم ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐣🍒راستش آقای قاضی انقد که آدم تو خودشه هیچ‌جا نیست:) ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
‹📕🌪› ѕιɢɴιғιcα de #pαrαdoх eѕ eѕo qυe ɴo тeɴerтe pero αveceѕ pιoɴѕo qυe ɴo eѕтαѕ coɴмιɢo y мe ғυe loco یَني نَدارمت وگاهی فکرِ از دَست دادنت دیوانِہ ام میکُنِد ..!
🇨🇭
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
𝙞 𝙒𝙤𝙐𝙡𝙙 𝙐𝙣𝙙𝙀𝙧𝙇𝙄𝙣𝙚 𝙮𝙊𝙪 𝙉𝙤𝙏 𝙘𝙞𝙍𝘾𝙇𝙀 𝙮𝙊𝙪 𝙞𝙁 𝙮𝙤𝙪 𝙬𝙀𝙍𝙚 𝙞𝙢𝙥𝙊𝙧𝙏𝙖𝙣𝙩 . . ! اَگِه مُهِم بودي زيرِت خَط ميكِشيدَم نَه دورِت . . !
🇹🇨
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
بعضی دل ها همدیگر رو حتی توسکوت می فهمند!🖤🇺🇸 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
هِـی بِمیری بَرآش :) هِی نَبینع چِشـٰʘ͜͡ʘـٰٰـٰٓـآٰش!🚶🏻‍♀🖖🏻 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
عشق بلایی است که همه خواستارش هستند ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
‌‌‌ ‌‌ • 𝘐𝘵 𝘪𝘴 𝘣𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘵𝘰 𝘣𝘦𝘴𝘵𝘳𝘰𝘯𝘨 𝘸𝘩𝘦𝘯 𝘺𝘰𝘶' 𝘣𝘦𝘤𝘰𝘮𝘦 𝘮𝘺 𝘴𝘵𝘳𝘰𝘯𝘨 𝘱𝘰𝘪𝘯𝘵🍃🌸💕• قَوی شدن قَشنگه وقتیِ"تــــــــو" بشیِ نقطهِ "قـــــــوَت" مَن! (:♡
🇹🇨
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
‌🇮🇳 मैं खुश या उदास नहीं हूं, मैं अभी खाली हूं ... شاد یا‌ غمگین نیستم، فقط خالیم... ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
ایده تتو•➰🌸• ⇢♡ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
🍊💦^-^ رفع پف زیر چشم🦠🧻=] ☆---------------------------☆ یک سیب زمینی خام را [ بعد از اینکه چند دقیقه ای آن را در یخچال خنک کردید ] دو تکه کنید و بعد چشم هایتان را بسته و هر تکه را روی یکی از چشم هایتان قرار دهید و بگذارید که 20-15 دقیقه آنجا بمانند،بعد از این مدت خواهید دید که پف زیر چشم هایتان کمتر می شود ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
روزها بدجنس شده‌اند! از شنبه‌اش بگیر تا پنج‌شنبه دلتنگی‌ها را قایم می‌کنند آن‌وقت شب‌ها در دل تاریکی یواشکی دست به دست می‌کنند آن‌ها را ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت118 -میگه فردا تولدمه شهابم باید جشن بگیره شهاب پوزخندی زد و به سمتمان آمد
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 به فکر رفتم درست می گفت! من می توانستم شهاب را به سمت خودم بکشانم حالا که گویی تنفرش نسبت به من از بین رفته بود کار برایم راحت تر می شد با لبخند سر بلند کردم و گفتم: -عاشقتم دختر لبخندی زد و بعد از خوردن ناهار و جمع کردن وسایل تصمیم گرفتیم فریماه را هم دعوت کنیم و باهم به خرید برویم سر از پا نمی شناختم گویی امیدی در دلم برای داشتن شهاب به وجود آمده بود با سونیا به اتاق هایمان رفتیم ساعت پنج عصر بود و هوای اسفند ماه کمی سوز داشت تصمیم گرفتم بافت شیک و شلوار جین سفیدم را به تن کنم جلوی موهایم را بافت زیبایی زدم و آرایش مالیمی به صورتم بخشیدم کتانی اسپرت هم رنگ لباسم را به پا کردم و از اتاق بیرون رفتم سونیا را صدا زدم که بعد از دقایقی انتظار با تیپ اسپرت و دخترانه اش از اتاق بیرون آمد لبخندی به روی هم زدیم و همگام با هم پله ها را پایین رفتیم که زنگ در به صدا در آمد از خانه بیرون رفتیم، مطمئناً فریماه بود که با شیطنت همیشگی اش دست از روی زنگ برنداشت تا وقتی که در توسط سونیا باز شد تیپ خانومانه ای که زده بود فرسنگها با تیپی که با آن به کالس می آمد فرق داشت؛ بعد از سالم و احوال پرسی به راه افتادیم که سونیا اسم پاساژی را گفت و فریماه هم تایید کرد. سوار تاکسی شدیم و تا رسیدن به مقصد با خاطرات شیرین سونیا سرگرم شدیم ده دقیقه بعد جلوی پاساژی ماشین متوقف شد و بعد از پرداخت کرایه توسط سونیا به سمت پاساژ رفتیم همیشه برای خرید کردن ذوق داشتم و با شوق به اطراف نگاه می کردم که سونیا گفت: -صاحب مغازه های اینجا شهاب رو میشناسن آبرو داری کنید با شنیدن اسمش تپش قلبم تند شد و سری تکان دادم که نگاه پر معنی فریماه را روی خودم دیدم؛ وارد پاساژ شدیم همه در سکوت به ویترین ها نگاه می کردیم که لباس شیری رنگی توجه ام را جلب کرد بی توجه به بقیه به سمتش رفتم و رو به روی ویترین ایستادم لحظه ای عکس مردی که پشت سرم ایستاده بود را در شیشه دیدم و به عقب برگشتم که... پسری نسبتاً قد بلند با موهای قهوه ای و چشم های کشیده و آبی با فاصله ی کمی رو به رویم بود خودم را کنار کشیدم و با قدم های بلند به سمت سونیا و فری رفتم که مشغول نظر دادن درباره ی لباس یاسی رنگی بودند، سونیا با دیدنم گفت: -کجا رفتی؟ کمی مکث کرد و با دقت به صورتم نگاه کرد و ادامه داد -خوبی نیال؟ سری تکان دادم و نگاهم را از چشمانش گرفتم که فریماه با ذوق گفت: -نیلی اینو نگاه به لباس کوتاه و عروسکی که روی سینه اش با نگین های طلایی کار شده بود اشاره کرد؛ نگاهی انداختم و زبانی روی لب های خشکیده ام کشیدم و جواب دادم -بپوش تو تنت ببینم لبخندی زد و همراه سونیا وارد مغازه شدند نگاهی به اطراف انداختم که نگاهم به چشمان آبی رنگی گره خورد و با صدا زدن اسمم توسط سونیا وارد مغازه شدم به سمت اتاق پُروی که سونیا در چهارچوب آن ایستاده بود قدم برداشتم و با دیدن فریماه که لباس به زیبایی در تنش خودنمایی می کرد با ذوق گفتم: -وای دختر محشره، بچرخ چرخی زد که چین های دامن لباس از هم باز شدند و تصویر زیبایی را به وجود آوردند؛ در را بستیم تا لباسش را عوض کند و وقتی بیرون آمد به سمت پیشخوان رفت، بعد از حساب کردن از مغازه بیرون آمدیم که با یادآوری پسرک مرموز حالم دگرگون شد آرام قدم بر می داشتیم و لباس های زیبایی که در ویترین بوتیک ها بود را دید می زدیم که فریماه به سمت مغازه ی کفش فروشی رفت و با خنده گفت: -خوبه حالاشماها مهمونی دارید و من این همه عجله دارم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃