💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت146 دلشوره گرفتم، جلو رفتم و گفتم: -شهاب؟ چیزی شده؟ نگاهش را از چشمانم گرفت
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت147
-راستش خانوادت یه تصادف کوچیک داشتن
همین حرفش برای چکیدن قطرات اشکم کافی بود توان گفتن حرفی را نداشتم که ادامه داد
-آروم باش چیزی نشده همه سالمن فقط برای اطمینان و رفع دلتنگی میریم
بالحنی بغض آلود گفتم:
-پس چرا گفتی لباس مشکی بیارم؟!
نگاهش را از چشمانم گرفت و جوابی نداد و ماشین را به حرکت در آورد؛ سعی داشتم دلهره ای که به جانم افتاده بود
را مهار کنم بی حرف گوشی ام را از جیب کیف دستی ام بیرون کشیدم و با دست های از استرس یخ زده شماره ی
خانهمان را گرفتم که بعد از چند بوق صدای ضعیف زنی به گوشم رسید اما در خانه همهمه بود؛ دهان باز کردم که
حرفی بزنم ولی گوشی از دستم ربوده شد نگاهی به شهاب انداختم و گفتم:
-چیکار می کنی؟ گوشیم رو بده
کالفه بود اما جواب داد
-چند ساعت صبر کنی میریم پیششون نیازی به حرف زدن نیست
می دانستم اتفاق ناگواری رخ داده که شهاب اینگونه بی تاب است؛ تا رسیدن به فرودگاه حرفی بینمان رد و بدل
نشد و با توقف ماشین جلوی فرودگاه اولین روزی که به اینجا آمدم در ذهنم نقش گرفت، شهاب با کسی تماس
گرفت و از او خواست ماشین را به خانه برگرداند.
چمدان ها را از ماشین خارج کردیم و بعد از دادن سویچ به نگهبان وارد فرودگاه شدیم؛ پاهایم ناتوان بود و دلم نمی
خواست با این حال به ایران بروم شهاب چمدان ها را کنارم رها کرد و به سمت باجه ای رفت و بعد از چند دقیقه
حرف زدن به سمتم برگشت و گفت:
-ده دقیقه دیگه پروازه بیا چمدون ها رو تحویل بدیم
همچون مرده ای متحرک به دنبالش قدم برمی داشتم که بعد از انجام کارهای مربوطه به سمت هواپیما رفتیم زودتر
از تصورم پرواز کرد و حدود پنج ساعت بعد که با دلهره و نگرانی گذشت در فرودگاه مهرآباد فرود آمد
شال مشکی رنگم را به همراه پالتو ام به تن کردم و همراه شهاب بعد از تحویل گرفتن چمدان ها در تاکسی جای
گرفتیم و به سمت خانه حرکت کردیم؛ هرچه نزدیک می شدیم اضطرابم بیش تر می شد، نیم ساعت بعد در محله
کودکی ام ماشین توقف کرد با دلتنگی نگاهی به اطراف انداختم که چشمم به پرچم های سیاهی افتاد که اطراف
خانه ی آقاجان به چشم می خورد؛ از ماشین پیاده شدم و با ناباوری قدمی جلو رفتم که پاهایم سست شد و...
تعادلم را از دست دادم در حال افتادن بودم اما دست های شهاب که پشت سرم ایستاده بود مانع افتادنم شد؛ شُکه
به سمت اش برگشتم نمی دانم چه در صورتم دید که دست هایش را از دور کمرم باز کرد و صورتم را قاب گرفت
اشک دیدم را تار کرده بود و به سختی چشم های غمگینش را می دیدم با صدایی که دلسوزی چاشنی اش بود گفت:
-ببین نیال ممکنه با بدترین چیز رو به رو بشی ازت می خوام مثل همیشه قوی باشی!
گویی خودش هم حرفش را قبول نداشت، در قلبم آشوبی بود ناگفتنی توقع هرچیزی را داشتم جز دیدن صحنه ی
چند لحظه پیش و شهاب که نمی دانست چه کند مرا به سمت خودش کشید و سرم را روی سینه اش گذاشت قطرات
اشکم به سرعت روی پیراهن مشکی رنگش می ریخت و نگاه متعجب مردمی که در رفت و آمد بودند را روی خودمان
می دیدم، با صدای زمخت مرد راننده از شهاب فاصله گرفتم
-داداش حساب کن ما بریم دنبال بدبختیمون
شهاب کیف پولش را باز کرد و اسکناسی به سمت اش گرفت و بعد از برداشتن چمدان ها دست لرزانم را گرفت و به
دنبال خودش کشاند، پاهایم برای جلو رفتن یاری ام نمی کرد و از فهمیدن حقیقت تلخی که رو به رویم بود واهمه
داشتم.
با نزدیک شدن به خانه ی آقاجان تپش قلبم اوج گرفت نگاهی به در و دیوار انداختم و چشمم به برگه ای که به دیوار
چسبانده بودند افتاد؛ دست شهاب را رها کردم و به سمت اش رفتم چند قدمی اش ایستادم و به آگهی ترحیمی که
با عکس آقاجان نورانی شده بود خیره شدم
رفته رفته اشک دیدم را تار کرد و با سیاه شدن چشمانم بی هوش شدم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
•میدونی بدترین قسمت خیانت کجاست؟!
°این که هیچ وقت از طرف دشمن نیست:)🌑🥀
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
•ʏᴏᴜ’ʟʟ ᴏɴʟʏ ʜᴀᴠᴇ ᴘᴀᴛɪᴇɴᴄᴇ
ᴅᴏɴᴛ ʟᴇᴛ ᴛʜᴇᴍ ᴛᴏ ᴛᴀᴋᴇ ɪᴛ!⚉🙌🏿
•یه صبر ازت مونده فقط، نذاری اونم بگیرن ازت:)
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هَنوزم میخوامت اندازه قبلا.!
هَنوزم جا داری یه گوشه قلبم :)🖤
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت167 هنوز خوابم بودم که از تشنگی بلند شدم تا برم آب بخورم.باید یه تنگ بزارم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت168
نخیر فقط با خودم مرور می کنم تا پا کج نذارم،فرامووش نکنم اون کیه و چیه و
چه پست فطرتیه!
شاید اونم به تو این جوری نگاه کنه...چرا یکی از کفه های ترازو خالیه؟پس
تو چی؟
من هر چی هم که باشم،حضور اون رو نمی خوام.نمی خوام.نمی خوام زنده
باشه!
فکر کن این دختر رو نمی شناسی...یعنی حسی نداری وقتی داری صدای درد
کشیدن هاو رو می شنوی؟ها؟
نه،ندارم.همش میگم این داره تاوان گندکاری هاو رو می ده!و منم مسئولیتی
در قبالش ندارم!
تو هم داری تاوان گندکاری اتو می دی!
ولی گندکاری من دخلی به اون دختر نداره که حالا بخوام نادم شم!
اینم یه نود تاوانه...اون داره درد می کشه حالا از هر چیزی و تو هم داری اونو
تحمل می کنی!کار بد با کار بد پو شونده نمی شه،چرا سعی نمی کنی زندگی
آرومی بسازی و دوتایی کنار هم ازش لذت ببرین؟اون توی این سه ماه کار
کرده و همی شه قبل از تو توی خونه حاضر بوده و غذا در ست کرده،کار کرده و
اصلا غر نزده!.یعنی نمی تونی چنین دختری رو تحمل کنی؟توانایی اشو داری
که تغییرو بدی!
نمی تونم زندگیم رو با کسی بسازم که می خوام سر به تنش نباشه و هر روز رو
به این امید سر می کنم که زنگ بزنن بگن مرده!حیف که نمی خوام دست هام
رو به خون کثیفش آلوده کنم!هر روز تو فکر اینم چرا باهام ازدواج کرده و پشت
اون نقابش چیه؟!
چرا فکر نمی کنی شاید اصلا نقابی در کار نباشه!
هست،باطن این دختر رو فقط خدا می دونه و بس!
حالا کمکش کن...به عنوان یه انسانی که داره به یه آدم کمک می کنه!
بلند شدم.بعد از کلی با خودم کلن جار رفتن، به عنوان یه انسان می رم
جلو...هنوز هم جیغ می کشید.چرا صدای هق هق گریه او نمیاد؟.دست
روی دستگیره گذاشتم...نگاهش توی مهمونی و تکون خوردن از
نگاه سیاهی که حسی بهم گفت"آتیشم می زنه"اخم کردم تا شاید کم بیاره ولی
نه!..اعتراف توی هواپیما که همسر امیررایا رستم پوره!خوشحالی وصف
ناپذیرم از با امیررایا بودنش...قبول کردن پیشنهاد کار توی دانشکده و ندیدن
اون...تا وقتی که جلوی ماشینم پرید..از همین می ترسم که این آدم بخاطر
هدز پلیدو جون خودش رو بخاطر انداخت...چی می خواست یعنی؟...اون
مهمونی لعنتی و دیدن دخترک...دعوت اجباری به کافی شاپ...رفتن و شنیدن
وقایعی که چطور اون دختر می دونست؟!..قبول کردن پیشنهادو و قسم
خوردن به نابودی و زجرش!.زجرو از بی محبتی نه با استفاده از توانمندی
های مردانه ام...بی توجهی بهش...مراقبت از من!!!...همین،اون به من کمد
کرد و تا صبح بیدار موند ولی....
دستم روی از روی دستگیره برداشتم و رفتم.بدون توجه به جیغ هایی که دل
سن رو آب می کرد!..نمی تونستم کمکب کنم!.رفتم توی اتاقم...اون جز من
کسی رو دا شت؟مامان و باباش که اینجا نبودن...کسی رو دا شت؟...کی می
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
<🌼💛>𝑰 𝒂𝒎 𝒉𝒂𝒑𝒑𝒚 𝒕𝒐 𝒈𝒊𝒗𝒆 𝒎𝒚
𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 𝒕𝒐 𝒍𝒊𝒗𝒆 𝒎𝒐𝒕𝒊𝒗𝒂𝒕𝒊𝒐𝒏<🌼💛>
خوشحالم به قلبم انگیزه دادی زندگی کنه:))🍃
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
🅨🅞🅤 WERE JUST CREATED TO BE MINE ...
طُ فقط به این دلیل ساخته شدي ك
برا من باشي
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💜💜💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
#پارت1
شروع رمان جدید و فوق العاده زیبا😍
صدای ساز و دهل می آمد. چندنفری کل می کشیدن. من و ترمیلا در اتاق بودیم. ترمیلا چشم هایش گریان بود. دلم برایش سوخت. نباید روز به این خوبی گریه می کرد. زن عمو گفته بود که عروسی داریم. حتی برای من هم لباس نو پوشانده بود. خیلی وقت بود که با من بدرفتاری نمی کرد. حتما از این که دخترش عروس میشد، خوشحال بود. چندباری پیشانی من را هم بوسید. حتی گوشزد کرد که جز چشم و بله چیز دیگری از زبانم نشنود.
کنار ترمیلا نشستم و گفتم: مگه عروس شدن بده که گریه می کنی. من که دوست دارم لباس عروس بپوشم.
ترمیلا غمگین نگاهم کرد و بعد رو به زن عمو کردو گفت: همه اینا برمیگرده به خودت. خدا ناظره. ببین چه جوری به خاک سیاه میشینی مادر جان
زن عمو با لهجه گیلکی که عصبانیت از آن می بارید گفت: خوبه خوبه، همینم مانده تو کاسه داغ تر از آش بشی. با این خانواده ای که ما داریم، بهتر از آقا رسول کسی در این خانه رو نمی زنه.
ترمیلا دوباره درآغوشم گرفت و محکم پیشانی ام را بوسید. من که هنوز نمی فهمیدم موضوع از چه قرار است و چرا ترمیلا از رسول آقا بیزار است؟ رسول آقا را چند باری دیده بودم. این اواخر زیاد به خانه عمو می آمد. ریش هایش یکی در میان سفید بود. به نظر مرد مهربانی بود. چندبار برای من آبنبات خریده بود. من که دوستش داشتم اما انگار ترمیلا دل خوشی از رسول آقا نداشت. از صبح مدام گریه می کرد.
به زن عمو قول داده بودم امروز با شبنم بازی نکنم. بعد از ماجرای کوه و سبزی ها، اجازه بیرون رفتن و دور شدن از روستا را نداشتم. شبنم هم، دلش می خواست با من بازی کند اما زن عمو اجازه نداد. تقصیر شبنم بود که غرغر می کرد. اگر به جای غر زدن، سبزی می چید، زودتر به خانه می رسیدیم.
ترمیلا کنارم نشست و گفت: زهرا، کاش صفدرعمو زنده بود.
گفتم: من حتی چهره شو یادم نمیاد. باز خوبه که تو یادته. ترمیلا؟ به نظرت زن عمو اجازه میده مهمونا رفتن برم پیش شبنم؟
ترمیلا گفت: زهرا تو دیگه 9 سالت تمام شده اما هنوز بازیگوشی. اگه اون روز پای کوه نمی رفتی، الان این مهمان ها اینجا نبودن.
گفتم: به زن عمو قول دادم بازیگوشی نکنم اما مادر جان شبنم بالاخره اجازه داده ما با هم بازی کنیم. نمیشه از زن عمو اجازه بگیری فقط یه کم، با شبنم بازی کنم؟
ترمیلا دوباره اشک از گوشه چشمش چکید و گفت: باشه. بزار مهمان ها برن، بعد باهاش حرف می زنم.
زیر لحافی که تازه زن عمو درست کرده بود، رفتم و سرم را روی پاهای ترمیلا گذاشتم. ترمیلا نوازشگرانه روی موهایم دست می کشید.
💜
💜💜
💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜💜💜
ᏆᏒuᎬ ᏞᎾᏉᎬ Ꭵs ᎽᎾuᏒ ᏚᎷᏆᏞᎬ
عشــــق واقعـــی لبخـندتــه♥
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️⃤ 𝑵𝒆𝒄𝒆𝒔𝒔𝒂𝒓𝒚 𝒇𝒐𝒓 𝒍𝒊𝒇𝒆 𝒉𝒂𝒗𝒊𝒏𝒈 𝒂𝒏 𝒂𝒏𝒈𝒆𝒍 𝒍𝒊𝒌𝒆 𝒚𝒐𝒖.!
لازمهي زندگي، داشتنِ یه فرشتهاي مثل توعه..
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
•💙💎• ᴍᴀʏʙᴇ ɪ sʜᴏᴜʟᴅɴ’ᴛ ʜᴀᴠᴇ ʟᴇᴛ ʏᴏᴜ ᴋɴᴏᴡ ᴛʜᴀᴛ ɪ ɢᴏᴛ ᴀᴛᴛᴀᴄʜᴇᴅ! =)
شاید نباید میزاشتم بفهمی وابستت شدم! =)
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🖤🌿›Sometimes I Feel I Don't Exist at all
یه وقتایي حس میکنم ك انگار اصلا وجود ندارم !
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯