شادی ات را به اطرافت بپاش و با حد حصرهایی که گذشته به تو تحمیل کرده مبارزه کن!
#دخترونه
❣ @roman_ziba
رفتی از کنارم اما؟ رفتنت پر از معما بود¡گفتمت از عشق باور
گفتی از نگاه اخر بود...♀
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت20 رو پایین انداختم تا از نگاهم متوجه ترسم نشه سعی کردم کاری نکنم که عصبانی بشه
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت21
اما انگار گوشاش کر شده بود دستاش رو به سمت مانتوم برد مانتویی که توی این هفته تماما تنم بود رو هم به شدت
پاره کرد و روی زمین انداخت..حالا با تاپ وشلوار جین روبروش ایستاده بودم...دستام رو از روی گوشام برداشتم و
گذاشتم روی سینم و بازوهامو از دو طرف با دستام محکم گرفتم و با زجه ازش می خواستم باهام کاری نداشته باشه.
فریاد زد
- سیاوش بیا تو
خدایا یعنی چی؟چرا از اونم خواست که بیاد یعنی هر دو شون می خوان...
نگاهم به در اتاق بود و بدنم از شدت وحشت می لرزید...سیاوش وارد اتاق شد نگاهی بهش کردم وایییی..این چیه
توی دستاش؟
-اماده ای سیاوش؟
اره
-خوب شروع می کنیم..بهنام این حرف رو زد و به سمت من حرکت کرد دستام رو از هم باز کرد و محکم از دو
طرف کوبید به دیوار
-نه..نه...تو رو خدا ولم کن....به پات می افتم..خدااااااا
صورتش رو به صورتم نزدیک کرد لباش رو گذاشت روی لبام....صدای تیک و تیک دوربین رو میشنیدم ولی کاری
نمی تونستم بکنم دختر ریز نقش و الغری مثل من چه طور می تونست با کسی مثل بهنام که هم قد بلندی داشت و
هم هیکل ورزیده ای مقابله کنه!
لباش رو روی صورت و گردنم حرکت میداد....گوش هام رو می بوسید و سیاوش هم از لحظه به لحظه این نمایش
مسخره عکس می گرفت...دیگه از تقال خسته شده بودم..از بس به خودم فشار اورده بودم و گریه کرده بودم دیگه
نایی نداشتم...در کمال ناباوری دیدم بهنام منو رها کرد و عقب عقب رفت و بدون نگاه دیگه ای به من گفت:
-دیگه فکر کنم کافی باشه...بریم سیاوش
و هر دو اتاق رو ترک کردن
خسته و بی حال با روحیه ای داغون سر خوردم و روی زمین نشستم...با تمام توان خدا رو صدا کردم و شروع کردم
به گریه کردن
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
🙈#بودَنِت یَعنے بودَنم ، پَس بمونُ بآش دلیلِه بودَنم∞🌸🎈᭄*-*
❣ @roman_ziba
🌸آرزو میکنم
🍃دقایق امروز بـرایتان
🌸سرشـــار از عـشق
🍃برڪــت و تندرستی باشد
🌸و بـه هـر آنـچه
🍃آرزویش را دارید برسید
❣ @roman_ziba
🌱
گاهى ما بخشش را با سرپوش گذاشتن روى احساساتمان اشتباه مى گيريم.
يعنى از رفتارى مى رنجيم اما صحبتى نمى كنيم و براى خودمان توجيه مى كنيم كه بخشيدم
اما تا موضوعى پيش مى آيد ميبينيم مساله قبلى در درونمان غليان مى كند و انگار خشم داريم و ناراحتيم و بار روانى مان سنگين تر مى شود
و هر بار ، سنگين تر و سنگين تر مى شويم و چون مهارت قاطعيت نداريم يا كنار مى كشيم يا شروع به خرابكارى در رابطه مى كنيم .🌼💗
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت358 حالش را نمی فهمد،امشب همه چیز او برایش خواستنی ست،برای اولین بار حرفی را که
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت359
مکث می کند،خوب می داند دختر مقابلش با این وقفه های بین حرف هایش عاشق تر می شود،بدون آن که ثانیه ای نگاهش را از روی او بردارد ادامه می دهد:
_می تونی امشب گذشته رو فراموش کنی؟حتی به آینده هم فکر نکنی و فقط حال رو دریابی.من هامونم و تو هم آرامشم…آرامشی که فقط مال منه.آرامشِ هامون.
پیشانی اش را از پیشانی او جدا می کند تا بهتر چشم هایش را ببیند.
دستش را به سمتش دراز کرده و بی قرار تر ادامه می دهد:
_می خوام پا به دنیای مردی بذاری که هیچ وقت نمی تونه اون طوری که لایقته بهت ابراز علاقه کنه اما حتما خودت می دونی که از تو آرامش می گیره آرامشی که هیچ جای دیگه تجربه نکرده.مردی که ازت بزرگ تره،دنیاش با تو فرق می کنه خودخواهه،اون قدری که از تو می خواد آرامشش باشی،فقط مال اون…
به او نگاه می کند،هم نفس های سنگینش را می بیند و هم صورت قرمزش را هم چشم هایی که به دست منتظر او زل زده.
آرامش بالاخره جسارت نگاه کردن به چشم های تب دار او را پیدا می کند و نگاهش را قفل نگاهش می کند.چقدر مرد بود که صبوری کرد،چه قدر مرد بود که الان از او اجازه می خواست.اشک در چشمانش حلقه می زند،هاکان نامحرم بود و گرگ صفتانه به او تعرض کرد و هامون محرم بود و برای نرنجادن او،این چنین او را به دنیای خود دعوت می کرد.
عشقی که به او داشت هزار برابر می شود،اگه تنش را تکه تکه کنند باز هر تکه اش اسم هامون را فریاد می زند،وقتی هامون از او می خواست فراموش کند مگر میشد اطاعت نکرد؟
دستش را بالا می آورد و در دست مردانه و بزرگ او می گذارد و از فشاری که به دستش وارد می شود پشت خود را محکم احساس می کند. در دل خود را خوشبخت ترین دختر دنیا می نامد و دنبال هامون به سمت اتاق کشیده می شود،اتاقی که درَش توسط هامون بسته می شود و فقط او می ماند و مردی که امشب دل به دلش سپرده و پابه پایش عاشقی می کند.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
wʜᴇɴ I ᴛʜɪɴᴋ ᴀʙᴏᴜᴛ ʏᴏᴜʀ ᴇʏᴇs ,
I ғᴏʀɢᴇᴛ ʙʀᴇᴀᴛʜɪɴɢ:)❤️
_
وقتے بہِ چشات فڪر ميڪنمـ ❣
نفس ڪشيدن يادمـ ميره:)💕❣💕
❣ @roman_ziba
A lion doesn't fight against jackal and hyena in order to prove its strength
یه شیر برای اثبات قدرتش با شغال و کفتار نمیجنگه!✨
#خاص
❀✦•
❣ @roman_ziba
ᎠᎾᏁ'Ꮖ ᏞᎬᏆ ᏆhᎬ ᎳᎾᏒᏞᎠ sᏆᎬᎪᏞ ᎽᎾuᏒ smᎥᏞᎬ ᎪᎳᎪᎽ fᏒᎾm ᎽᎾu !
اجازه نده دنيا
خنده رو از لبات بدزده
#سفید_سیاه
❀✦
❣ @roman_ziba