eitaa logo
رمانهای کانال دختران عفیف
91 دنبال‌کننده
27 عکس
0 ویدیو
4 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 💞 ریحانه در خانه ی خودشان هست که با دیدن اخباری از مدافعین حرم، دلتنگی اش شدیدتر می شود. در خانه طاقت نمی آورد و به خانه مادرشوهرش می رود و حالا ادامه ی ماجرا… 💜 فاطمه مرا دلسوزانه به آغوش می کشد. در حالی که سرم را روی شانه اش قرار داده ام زمزمه می کند: امروز فردا حتماً زنگ می زنه. ما هم دلتنگیم… بغضم را فرو می برم و دستم را دورش محکم تر حلقه می کنم. “بوی علی رو می دی…” این را در دلم می گویم و می شکنم. فاطمه سرم را می بوسد و مرا از خودش جدا می کند. – خوبه دیگه بسه… بیا بریم پایین به مامان برای شام کمک کنیم. به زور لبخند می زنم و سرم را به نشانه تأیید تکان می دهم. سمت درِ اتاق می رود که می گویم: تو برو… من لباس مناسب تنم نیست. می پوشم، میام. – سجاد نیست ها! – می دونم. ولی بالاخره که میاد. شانه بالا می اندازد و بیرون می رود. احساس سنگینی در وجودم، بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم می کنم. سر درگمم. نمی دانم باید چه طور مابقی روزها را بدون تو سپری کنم. روسری سفیدم را بر می دارم و روی سرم می اندازم. همان روسری که روز عقد سرم بود و چادری که اصرار داشتی با آن رو بگیرم. لبخند کمرنگی لب هایم را می پوشاند. احساس می کنم دیوانه شده ام. با چادر در اتاقی که هیچ کس نیست رو می گیرم و از اتاق خارج می شوم. یک لحظه صدایت می پیچد: حقا که تو ریحانه منی! سرم را برمی گردانم. هیچ کس نیست! وجودم می لرزد. سمت راه پله اولین قدم را که بر می دارم باز صدایت را می شنوم: ریحانه!…ریحانه من…! این بار حتم دارم خودت هستی. توهم و خیال نیست. اما کجایی..؟ به دور خودم می چرخم و یک دفعه نگاهم روی اتاقت خشک می شود. از زیر در… درست بین فاصله ای که تا زمین دارد، سایه کسی را می بینم که پشت در، داخل اتاقت ایستاده…! احساس ترس و تردید می کنم. با احتیاط یک قدم به جلو برمی دارم… باز هم صدای تو می آید. – بیا!… آب دهانم را به زور از حلق خشکیده ام پایین می دهم. با حالتی آمیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه می کنم: “خدایا… چرا اینجوری شدم!؟” سایه حرکت می کند. مردد به سمت اتاقت حرکت می کنم. دست راستم را دراز می کنم و دستگیره را به طرف پایین آرام فشار می دهم. در با صدای تق کوچک و جیر کشیده ای باز می شود. هوای خنک به صورتم می خورد. طعم تلخ و خنک عطرت در فضا پیچیده. دستم را روی سینه ام می گذارم و پیراهنم را در مشتم جمع می کنم. چه خیال شیرینی است خیال تو!…سمت پنجره اتاقت می آیم… یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست می افتم. چشمانم را می بندم و با تمام وجود تجسم می کنم لمس زبری چهره مردانه ات را… تبسمی تلخ… سرم می سوزد از یاد تو! یک دفعه دستی روی شانه ام قرار می گیرد و کسی از پشت به قدری نزدیکم می شود که نفس هایش را احساس می کنم. دست از روی شانه ام به دورم حلقه می شود. قلبم دیوانه وار می تپد. صدای تو در گوشم می پیچد: دل بکن ریحانه… از من دل بکن! بغضم می ترکد. تکانی می خورم و با دو دستم صورتم را می پوشانم. با زانو روی زمین می افتم و در حالیکه گریه می کنم، اسمت را پشت هم تکرار می کنم. همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم را از اتاق فاطمه می شنوم. بی خیال گوش هایم را می گیرم. نمی خواهم هیچ چیز بشنوم… هیچ چیز! فقط تو را می خواهم. . نویسنده این متن👆: 👉 . 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
-ما با خانواده آقای نادی روابط خانوادگی داشتیم، اصلا خود ایشون اینجا برای من کار درست کردند، توی یکی از مهمونی هایی که همدیگه رو دیده بودند، آقای نادی از دختر خاله من خوشش اومده بود و بالاخره با هم ازدواج کردند. شیدا نگاه دقیقی به مرضیه کرد، می خواست ببینه چی تو چشمای مرضیست؟ آیا مرضیه نسبت به سهیل احساسی داشته؟ سهیل با اون همه آزاد بودنش قبلا با این یکی هم سر و سری داشته یا نه؟ اما وقتی نگاه خشک و عاری از احساس مرضیه رو دید سعی کرد رکتر صحبت کنه. -شما با ازدواج آقای نادی با دختر خالتون موافق بودید -متوجه نمیشم چرا این سوالات رو میپرسید خانوم فدایی زاده -خیلی زود متوجه میشید. مرضیه سری تکون داد وگفت: من نظری نداشتم، در واقع کسی نظر من رو نپرسید، البته مامانم زیاد راضی نبود و به خالم هم گفته بود، اما بالاخره پافشاری آقای نادی جواب دادو دختر خالم قبول کرد. -من تعریف دختر خاله شما رو زیاد شنیدم. -بله، آقای نادی با بیشتر کارمندای اینجا رابطه خانوادگی دارند، بنابراین توی این شرکت همه دختر خاله من رو میشناسند. -میشه ازت بخوام بهم کمک کنی تا منم دختر خالت رو بیشتر بشناسم؟ -یعنی چی؟ -میخوام در موردش بیشتر بدونم، البته بدون اینکه خودش بفهمه ها! -چرا می خواید در مورد دختر خالم بدونید؟ -دلیلی جز این نداره که من باید در مورد کارمندانم اطلاعات بیشتری داشته باشم و اگر شما با من همکاری کنید حاظرم مزایای شغلی شما رو افزایش بدم مرضیه چشمهاشو تنگ کرد و گفت: دختر خاله من که کارمند شما نیست!!! ادامه دارد... 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈