#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_79
بعد از اینکه سها و کامران رفتند، فاطمه سرش رو باال آورد و به چشمهای سهیل که توی اون تاریکی خیلی واضح
نبود نگاه کرد، حتی بی نوری هم باعث نمیشد چیزی از ترسناکی چشماش کم بشه، دوباره سرش رو پایین انداخت
که سهیل گفت:
-همین جا توی بیمارستان بودماز ظهر تا االن کجا بودی؟
سهیل چند لحظه مکث کرد و دوباره گفت: اون وقت چرا االن من باید بدونم تو اینجایی؟
فاطمه که دلش نمی خواست حرف بزنه، چون میدونست اگر شروع کنه به تعریف کردن، گریه امونش نمیده چیزی
نگفت.
سهیل که خیلی عصبانی بود گفت: جواب بده
فاطمه خیلی آروم گفت: چون نمی تونستم بهت خبر بدم ....
سهیل ماتش برده بود، حرف فاطمه براش قابل درک نبود، با تعجب گفت: نمی تونستی؟! حتی نمی تونستی شماره
منو به این پرستارا بدی که زنگ بزنن؟ ... خر گیر آوردی؟
فاطمه که دیگه نمیتونست جلوی گریه خودش رو بگیره آروم شروع کرد به گریه کردن، اما سهیل ادامه داد: تا به
حال توی زندگیم کسی منو اینجوری خر تصور نکرده بود ...
بعد هم نگاهی به پای گچ گرفته فاطمه کرد و با عصبانیت روشو برگردوند و به سمت در خروجی بیمارستان حرکت
کرد، فاطمه که نه عصایی داشت و نه ویلچر، و پاشم به شدت درد میکرد، نمی تونست راه بره، همون جا نشسته بود
و به رفتن سهیل نگاه میکرد. تا همین جاشم با ویلچر آورده بودنش، دلش میخواست دلیلش رو بگه، اما با یادآوری
ظهر تا حاال دوباره داغون میشد.
سهیل که دید فاطمه دنبالش نمیاد و همچنان سر جاش نشسته از همون دور گفت: نکنه دوست داری شبم همین جا
بمونی؟
فاطمه که آروم گریه میکرد با صدای لرزون به آرامی گفت: نمیتونم راه برم
صدای لرزونش دل سهیل رو لرزوند، اما از عصبانیتش چیزی کم نکرد، دوباره برگشت و زیر بغل فاطمه رو گرفت و
از جاش بلندش کرد، با اینکه تمام بدن فاطمه درد میکرد، اما جیک نزد و سعی کرد همراه با کمک سهیل خودش هم
راه بره، از اون طرف کامران و سها هم ماشین رو آورده بودند تا نزدیکی محوطه و سها جلو نشسته بود و منتظر
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈