7.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه آرامش ...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت21
صدای پیامک گوشیم و شنیدم نگاه کردم دیدم یه تومن به حسابم اومده!
یعنی این کاره کی بود؟
چند دقیقه بعد بابا رضا زنگ زد
- سلام بابا جون
بابا رضا: سلام بابا، به حسابت یه تومن زدم ، اگه چیزی دلت خواست بخر...
- عاشقتم بابایی
بابا رضا: سارا جان اگه پول کم اوردی باز بهم بگو - نه بابا جون ،خرید ندارم
بابا رضا: باشه بابا ،مواظب خودتون باشین ،خیابونا خیلی شلوغه
- چشم بابا جونم ،،
عاطفه به اندازه تمام عمرش خرید کرده بود
- عاطی، میخواد قحطی بیاد ،چه خبره این همه لباس
عاطی: عع مگه چی خریدم من...
- آقا سیدم میدونه اینقدر خوش خریدی
عاطی: نه انشاءالله بعد عروسی میفهمه
- واااای پس بیچاره حاجی الان باصدای هر پیامک بانکی ،یه سکته ناقص میزنه...
عاطی: زبونت لال بشه دختر ،تو الان چیزی نمیخوای
- نه بابا ،با این خریدایی که تو کردی دیگه باید خریدای خودمو به دهنم بزارم
عاطی: واااا ،،ععع بیا بیا اینجا یه شال بخرم - وااایی تو رو خدا (رفتیم داخل مغازه)
عاطی: سارا یه شال خوشگل انتخاب کن
- تو میخوای سرت بزاری من انتخاب کنم؟
عاطی: آخه سلیقه تو قشنگ تره - فعلن که با انتخاب آقا سید ،یک ،صفر از تو عقبم ...
عاطی: انتخاب کن دیگه
(چشمم به یه شال چروک ساده صورتی با دور دوزی مروارید افتاد)
- این قشنگه
عاطی: آقا لطفا همینو حساب کنین
بعد از مغازه خارج شدیم رفتیم
سمت پارکینگ سوار ماشین شدیم
حرکت کردیم - واااییی عاطی تو روشنی اومدیم بازار الان تو تاریکی داریم میریم خونه
عاطی: خونه چیه ،بیریم رستوران
- واااییی بیخیال شو بابا، به فکر قلب بابات باش
عاطی: نترس این دفعه از کارت تو استفاده میکنیم ...
- دیونه...
( گوشی عاطفه زنگ خورد از برق زدن چشمام معلوم بود اقا سیده)
عاطی: سلام آقا، ماتازه خریدمون تمام شد داریم میریم رستوران
باشه چشم الان میایم
یا علی
- چی شده؟
عاطی: اقا سید بود...
- اینو که خودمم میدونم ،میگم چیکار داشت
عاطی: گفت رفته گلزار ،میتونی بیای دنبالم منم گفتم چشم...
- چه خانم حرف گوش کنی...
رسیدیم بهشت زهرا ،آقا سید هم دم در بهشت زهرا وایستاده بود پیاده شدیم احوال پرسی کردم ....
آقا سید: ببخشید شرمنده که اومدین دنبال من
عاطی: نه این چه حرفیه !
- اتفاقا مسبب کار خیر شدین
وگرنه عاطفه جان تا صبح قصد خرید کردن داشتن...
اقا سید خندید : مبارکشون باشه
- اره مبارکشون باشه فقط الان حال حاجی چه جوریه ،خدا میدونه...
عاطی: واااییی سارا خدا نکشتت...
عاطی: آقا سید حالا که ما هم اومدیم اینجا بریم یه فاتحه ای هم ما بخونیم....
آقاسید: چرا که نه بریم اول رفتیم سمت مزار مامان فاطمه ،اقا سید و عاطفه یه فاتحه ای خوندن بعد رفتن سمت گلزار منم نشستم کنار سنگ قبر مادرم ،
مامان جون سلام ،میبینی شاهزاده عاطفه رو ،همیشه دلت میخواست پسر داشته باشی عاطفه عروست بشه ولی قسمت نشد ،مطمئنم عاطفه با اقا سید خوشبخت میشه ،واسه خوشبختی منم دعا کن ،کم کم دارم از این دنیا سیر میشم...
حرفام که تموم شد رفتم بیرون منتظر عاطفه و اقا سید شدم چند دقیقه بعد عاطفه و اقا سید اومدن ،عاطفه با چشمای قرمز و پف کرده
نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم...
- وااییی عاطفه باز از شهیدت چی میخوای...
تو چرا دست از سر این شهید برنمی داری...
عاطی: ساراااا زشته این حرفا چیه
ادامه دارد...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت22
آقا سید: شهید شدن لیاقت میخواد که ما نداریم ( این مردی که من میبینم حتمن شهید میشه )
عاطی: بریم دیگه ،گشنمون شد سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم اقا سید ما رو برد یه رستوران سنتی ،خیلی جای قشنگی بود همه مون دیزی سفارش دادیم...
بعد از خوردن شام ،آقا سید و عاطفه منو رسوندن خونه
-آقا سید، عاطفه جون خیلی خوش گذشت دستتون دردنکنه
آقا سید : خواهش میکنم ،پیشاپیش عیدتون هم مبارک
عاطی: الهی فدات شم ،سارا جونم عیدت پیشا پیش مبارک ،ما فردا میخوایم حرکت کنیم
- همچنین شما،خوش بگذره بهتون (عاطی ،پیاده شد ) : سارا جون اینم عیدی تو خیلی دوستت دارم - وااییی این چه کاریه شرمندم کردی
(بغلش کردم و همدیگه رو بوسیدم )
خدا حافظی کردم رفتم خونه ،بابا هنوز نیومده بود ،منم اینقدر خسته بودم رفتم خوابیدم
صبح نزدیکای ظهر بیدار شدم ، فردا عید بود و منم هیچ کاری نکردم ،اول رفتم صبحانه مو خوردم بعد رفتم روی میز هفت سین و چیدم ..عکس مامانم گذاشتم روی میز
فقط یادم رفته بود سبزه و ماهی بخرم
بعد رفتم یه شام مفصل درست کردم
ساعت حدودای ده شب بابا اومد خونه
تو دستاش سبزه و ماهی و گل مریم بود
- واییی بابا جوون دستت درد نکنه
بابا رضا: سلام بابا ،میدونستم ماهی و سبزه نخریدی...
- اره یادم رفته بود
برین لباستونو عوض کنین تا من شامو آماده کنم
بابا رضا: چشم بابا،شامو خوردیم منم آشپز خونه مرتب کردم رفتم اتاقم ساعت۷ صبح سال تحویل بود ،واسه همین بابا گفت سال تحویل بریم بهشت زهرا منم خیلی خوشحال شدم،ساعت ۵ صبح ،با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم رفتم.
رفتم پایین که دیدم بابا زودتر از من بیدار شده صبحانه اماده کرده یه کادو هم رو میز بود
-سلام صبح بخیر
بابارضا: سلام به روی ماهت بابا
بیا بشین یه چایی بریزم برات - قربون دستتون
بابا اومد کنارم نشست ،کادوی کنار میزو گرفت تو دستش...
بابا رضا: سارا جان میدونستم که چیزی نخریدی واسه خودت ،واسه همین من رفتم یه چیزی خریدم که روز عید لباس نو بپوشی
- واییی بابا جون دستتون درد نکنه...
کادو رو گرفتم بازش گردم
یه مانتوی آبرنگی خیلی خوشگل
- وااااییی بابا چقدر خوشگله
(رفتم بغلش کردم بوسیدمش)
خیلی دوستتون دارم
بابا رضا:ما بیشتر....
رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا بهم کادو داد و پوشیدم با شالی که عاطی هدیه داد واقعن خیلی قشنگ بودن
به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم
وقتی رسیدیم،مادرجون و آقا جون زودتر از ما رسیده بودن
سلام و احوالپرسی کردیم
نشستم کنار مادر جون،
مادرجون داشت قرآن میخوند و گریه میکرد
سال که تحویل شد ،با هم روبوسی کردیم ،زیر گوش مادر جون گفتم : من راضی ام هر کاری دوست داشتین انجام بدین مادرجونم به لبخندی زد و پیشونیمو بوسید از لای قرآنش دو تا تراول ۵۰ تومن درآورد داد من...
مادر جون : عیدت مبارک مادر
- خیلی ممنونم
گوشیم زنگ خورد عاطفه بود
- سلاااام بر عروس خانم
عیدت مبارک
عاطی: سلام بر دوست گرامی ،عید تو هم مبارک - ، خوش میگذره؟
عاطی: وااییی مگه میشه بیای کنار شهدا و خوش نگذره
سارا جان بهشت زهرا هستی؟
- اره عزیزم
عاطی: بی زحمت میشه بری سر قبر شهید من ،یه فاتحه ای بخونی...
- واااییی خدااا از دست تو ،چشم
عاطی: چشمت بی بلا به بابا سلام برسون - شما هم به شاهزاده سلام برسون
ادامه دارد....
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت23
بلند شدمو رفتم سمت گلزار ،کنار شهیدی که عاطفه همیشه باهاش درد و دل میکرد
یه فاتحه ای خوندم و داشتم بر میگشتم که چشمم به یه سنگ قبر خورد
رفتم جلو تر روش نوشته بود شهید گمنام امام زمان یه لحظه حالم یه جوری شد نشستم کنارش یه فاتحه ای خوندم ،شما هم مثل من تنهایین!
نه اسمی ،نه نشانی ،هیچی...
یه دفعه با صدای بابا به خودم اومدم...
- جانم بابا
بابا رضا: سارا جان بیا بریم دیر میشه - چشم
ساعت ۱۲ پرواز داشتیم واسه همین همونجا با مادر جون و اقا جون خدا حافظی کردیم و رفتیم خونه چمدونامونو برداشتیم رفتیم فرودگاه...
پروازمون تاخیر نداشت،سوار هواپیما شدیم
همیشه از لحظه بلند شدن هواپیما میترسیدم
چشمامو بستمو مثل بچه کوچیکا سرمو گذاشتم روی دست بابا کتشو چنگ میزدم
بیچاره کتشو اینقدر چنگ زدم چین افتاده بود
خیلی زود رسیدیم
از هوا پیما پیاده شدیم رفتم داخل فرودگاه چمدونامونو برداشتیم
رفتیم به سمت بیرون که عمو حسین و دیدم بیرون منتظر ما بود و دست تکون میداد
بابا و عمو حسین همدیگه رو بغل کردن - سلام عمو حسین
عمو حسین: سلا سارا جان خوبی ؟
عیدت مبارک
- عید شما هم مبارک ...
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه عمو حسین دل تو دلم نبود که سلما رو ببینم
چقدر دلم براش تنگ شده بود
رسیدیم خونه
عمو حسین با کلید در خونه رو باز کرد : یا الله ،یاالله ،صاحب خونه کجایین ،؟
مهمونای عزیزتون اومدن
خاله ساعده با سلما اومدن
خاله ساعده( بغلم کرد،گریه اش گرفته بود) سلام عزیزم ،سلام دخترم خیلی خوش اومد - سلام خاله جون مرسی
سلما: واییی مامان بزار منم بغلش کنم
خندم گرفت...
سلما : وااااییییی سارا چقدر خوشحالم که اینجایی - منم خیلی خوشحالم که میبینمت... (چمدونمو بردم اتاق سلما ، با اینکه اتاق خالی دیگه ای هم داشتن من همیشه دلم میخواست برم اتاق سلما ،واقعن اتاقش پر از انرژی بود و حالمو خوب میکرد
سلما رشته اش عکساسی بود
طراحیش هم بی نظیر بود
دیوارای اتاقش عکس بچه های فلسطینی و عکسای شهدا بود )
اینقدر خسته بودم که خواهش کردم یه کم استراحت کنم ،با صدای اذان از خواب بیدار شدم واییی که چقدر دلم برای این صدا تنگ شده بود ،انگار با رفتن مامان فاطمه این صدا هم تمام شده بود،بابا که صبح تا شب حجره بود ، روزای جمعه هم که خونه بود میرفت نماز جمعه یا مسجد چقدر دلتنگ این صدا بودم
بلند شدم لباسمو عوض کردم رفتم داخل پذیرایی سلما و خاله ساعده داشتن نماز میخوندن همیشه برام سوال بود اینجا خیلیا آزاد زندگی میکنن چرا اینا هنوز به یه چیزایی مقید هستن سلما که نمازش تمام شد اومد سمتم
سلما : سارا خانم نیومده خوابیدن و شروع کردیااا...
(نمیدونم چرا اتاق سلما میرم همش احساس خواب میکنم )
- ببخشید دیگه تقصیر من نیست ،مشکل اتاق توعه که مثل قرص خواب آور میمونه...
خاله ساعده: سارا جان بریم تو آشپز خونه یه چیزی بیارم بخوری - چشم
بابا رضا کجاست؟
خاله ساعده: همراه حسین آقا رفتن بیرون
سلما: واییی سارا چقدر حرف واسه گفتن دارم باهات...
- منم همین طور...
ادامه دارد....
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت24
خاله ساعده : این طور که مشخصه شماها به درد من نمیخورین ،سلما یه کم وسیله بردار برین تو اتاقتون ،بابا حسین و حاج رضا اومدن صداتون میکنم
سلما: چشم مامان خوشگلم ، پاشو بریم سارا
سلما: خوب شروع کن
- نوچ ،اول تو
سلما: باشه، من دارم ازدواج میکنم ( از خوشحالی جیغ کشیدم که سلما دستشو گذاشت روی دهنم )
سلما: هیسسسس ،چه خبرته
- واییی شوخی نکن
کیه؟ میشناختیش؟
سلما: نه نمیشناختم ،به بار که اومدم ایران ،همراه بابا رفتیم ستادشون واسه عکاسی اونجا دیدمش...
- وایییی ،پس عاشق هم شدین...
سلما: نوچ ،من عاشق شدم...
- شوخی میکنی ،از تیپش خوشت اومد؟
سلما : از گریه هاش - یعنی چی ،دیونه شدی
سلما: یه بار که رفته بودم همراه بابا ،ستاد مشغول عکس گرفتن بودم ،صدای گریه شنیدم ،صدا رو دنبال کردم دیدم یه مردی روی ویلچر نشسته داره به عکسا نگاه میکنه و گریه میکنه
اولش فقط جالب بود برام ،و چند تا عکس گرفتم ازش خونه که اومدم از بابا پرسیدم که چرا این آقا گریه میکنه بابا هم گفت ، علی یکی از مدافعین حرم بوده ،همراه چند تا از دوستاش میره و بدون اونا بر میگرده ،علی هم به خاطر خمپاره هایی که انداختن پاهاش آسیب میبینه و قطعش میکنن
خیلی برام جذاب بود،روزای دیگه هم به بهانه های مختلف همراه بابا میرفتم میدیدمش ،که کم کم فهمیدم عاشقش شدم
- وایییی دختر تو عاشق یه مرد ویلچری شدی؟
سلما: اره...
- تو دیونه ای خوب ،بعدش چی کار کردی؟
سلما: اولش فکر میکردم یه حس ترحمه ولی کم کم متوجه شدم نه این حس ،حسه عشقه ،یه روز رفتم باهاش حرف زدم ،گفتم من از شما خوشم میاد با من ازدواج میکنین -وایییی تو دیگه کی هستی ...
سلما : یه عاشق ...
- خوب اونم حتمن از خدا خواسته گفت باشه نه؟
سلما: نه ،گفت قصد ازدواج ندارم - واییی خدااا ، سلما: ،اونم به همین خاطر دیگه ستاد نیومد. که شاید این حس از سرم بپره ،ولی من وقتی نمیاومد بیشتر دلتنگش میشدم
واسه همین به بابا گفتم ،از اونجایی که بابا همیشه به نظراتم احترام میزاشت ،چون هیچوقت نشده بود کاری انجام بدم که اشتباه باشه
بابا هم گفت میره باهاش صحبت میکنه
-خاله ساعده چی؟
سلما: مامان که تا مدت باهام حرف نمیزد
تا اینکه خودش رفت با علی صحبت کرد ،نمیدونم چی گفتن به هم که مامان راضی شد
الانم یه صیغه محرمیت خوندیم که درسم تمام بشه بعد عقد و عروسی و باهم بگیریم
- سلما من هنوز تو شوکم..
سلما ( خندید) سارا وقتی عاشق بشی دیگه نقطه ضعف طرف اصلا پیدا نمیشه ...
- پس خدا کنه عاشق نشم...
سلما: من که دعا میکنم عاشق بشی تو...
- سلما الان باید بیای ایران زندگی کنی؟
سلما : نه ،همینجا زندگی میکنیم ،علی میخواد بیاد همینجا پیش بابا کار کنه
سلما: خوب حالا نوبت توعه ،بگو میشنوم
- من به غیر از ناراحتی و غصه چیزی ندارم بگم
سلما: اخه چرا ،چی شده مگه ؟ ( همین لحظه صدای در اومد)
خاله ساعده: بچه ها بیاین شام بابا هاتون اومدن
سلما : ای بابا ، سارا بعد شام باید تعریف کنیاااا - باشه ( شامو که خوردیم ،با سلما میزو جمع کردیم ،ظرفارو شستیم ،شب بخیر گفتیم به همه و برگشتیم توی اتاق)
- سلما اتاقت یه آرامش خاصی داره ،خیلی دوست دارم اتاقت و ...
سلما: قابلت و نداره....
- حیف که تو چمدونم جا نمیشه وگرنه میبردمش..
سلما : خوب ،من پایین میخوابم ،تو رو تختم بخواب - نه بابا زشته ،بیا باهم بخوابیم ،جا میشیماا...
سلما: نه قربون دستت ،جنابعالی میخوابین حواستون نیست مثل مدار ۱۰ درجه میچرخین ،از جونم سیر نشدم...
- نه دیگه الان بچه خوب شدم فقط درجه میچرخم...
سلما : همینش هم خطر مرگ داره برام ،خوب حالا تعریف کن ماجرای خودتو چی شده
- بزاریم واسه فردا ،؟
امشب اینقدر حرفای قشنگی شنیدم نمیخوام با گفتن حرفام حالم بد بشه
سلما: باشه - قربونت برم من ، راستی شوهرت کی میاد ببینمش؟
سلما: دو روز دیگه میاد میبینیش - چه خوب ، حالا بخوابیم خستم ...
سلما : واااییی دختر ،از دست تو ،
(باز با صدای اذان بیدار شدم ، چشممو باز کردم دیدم سلما با اون چادر نماز قشنگش داره نماز میخونه چقدر این دختر شبیه فرشته هاست ،ای کاش اون مردی که این دختر عاشقش شده ،قدرشو بدونه)
ادامه دارد....
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت25
سلما: پاشو ،پاشو سارا،چقدر میخوابی تو دختر - مممممممممممم بزار یه کم بخوابم...
سلما: دختر لنگ ظهره دیگه ،اگه قرص خوابم خورده بودی تا حالا باید بیدار میشدی
پاشو میخوایم بریم بازار - باشه الان بلند میشم
بلند شدم و دست و صورتمو شستم ،لباسامو پوشیدم
رفتم بیرون - سلام
خاله ساعده: سلام سارا جان بیا بشین صبحانه بخور
سلما : سارا زود باش - چشم
چند تا لقمه نون پنیر خوردم و از خاله ساعده خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون آدمای مختلفی میدیدم،هم با حجاب ،هم بی حجاب ،با سلما رفتیم یه کم خرید کردیم بعد هوا اینقدر گرم بود رفتیم یه کافه آبمیوه خوردیم
منم کل ماجرایی که برام اتفاق افتاده بود و براش تعریف کردم
سلما هم مثل عاطفه قاطی کرد...
هر چی دلش خواست بهم گفت
بعدش باهم برگشتیم خونه ،رسیدیدم بابا و عمو حسین هم خونه بودن
بابا رضا: سارا جان خوش گذشت
سلما: عموجان از دستای پر ما نگاه کنین متوجه میشین ....
- اره بابا جون ،عالی بود
عمو حسین: امشب جایی قرار نزارین میخوایم بریم بیرون
منو سلما: آخجوووون
بعد ناهار منو سلما رفتیم تو اتاق،روی تخت دراز کشیدیم
سلما: سارا؟
- جانم
سلما: یه موقع با سرنوشتت بازی نکنی
- خیالت راحت هرچی باشه از اوضاعی که الان دارم میدونم بهتر میشه...
سلما: نخند دارم جدی صحبت میکنم باهات،تو دختر خیلی خوبی هستی ،نزار آینده ات خراب بشه
- هییی،بگذریم بخوابیم ،شب برین بیرون...
سلما: واااییی باز بخوابی...
- اره خستم
غروب همه سوار ماشین عمو حسین شدیم و رفتیم شهر بازی وااایییی از شهربازی تهرانم خطرناک تره ولی خیلی جای قشنگی بود ،
بعدش شام عمو حسین مارو برد یه رستوران شیک شام رو اونجا خوردیم بعد رفتیم یه کم دور زدیم تا برگردیم خونه ساعت ۱ شب شد
شب بخیر گفتیم و رفتیم تو اتاق
- واااییی سلما فردا علی جونت میاد...
سلما: اره...
سلما به خاطر دیدن یارش خوابش نمیبرد ،هر از گاهی چشمامو به زور باز میکردم میدیدم بیداره و داره قرآن میخونه ،چه صدای دلنشینی داشت نزدیکای صبح خوابش برد
صبح با صدای خاله ساعده از جا مثل موشک پریدیم ...
خاله ساعده: سلما ، سلما پاشو علی اقا اومد
سلما: واااییی مامان شوخی نکن ،آبروم رفت
- میگم خواب منم به تو سرایت کرده هااا
( بالشتشو پرت کرد سمتم )
سلما: واااییی خدا تو نپوسیدی اینقدر خوابیدی
- دیگ به دیگه میگه روت سیاه...
خاله ساعده: زشته بابا ،بیچاره خیلی وقتع اومده نزاشت بیدارت کنم ،سارا هم تو اتاق بود نتونست بیاد داخل...
- اه چه حیف شد ،خوب خاله جون بیدارم میکردین میاومدم بیرون ،علی آقا می اومد
سلما: کوفت نخند ،پاشو پاشو
سلما رفت دست صورتشو شست ،یه بلوز و شلوار اسپرت پوشید موهاشو هم بالا دم اسبی بست ،رفت بیرون
منم دست و صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم ،تعریفایی که سلما از علی کرده بود،یه پیراهن بلند پوشیدم با شال گذاشتمو موهامو زیر شال بردم رفتم بیرون دیدم اقا سید دستش یه دسته گله با گلای رنگارنگ سلما هم صورتش سرخ شده نشسته بود کنارش -سلام
( علی آقا سرش و پایین کرده بود): سلام ،ببخشید که بیدارتون کردم - نه بابا من که بیدار بودم،این سلما خانم بودن که هفت پادشاه خواب بودن...
سلما: عع سارا ،بدجنس
- آها ببخشید ،اینم بگم، دیشب سلما جان به خاطر این دیدار امروز تا صبح نخوابید،دم صبح خوابید ،اینو من شاهدم...
سلما: واییی سارا تو که مثل خرگوش خوابیده بودی که (علی اقا همونطور که به سلما نگاه میکرد میخندید)
خاله ساعده : حالا اینقدر به هم نپرین ،بیاین صبحانه بخورین (صبحانه رو که خوردیم )
سلما: سارا بریم آماده شیم - چرا؟
سلما: بریم بیرون دیگه - واییی تو چقدر ماهی، نامزدت بعد مدتی اومده باید باهم تنها باشین،
مزاحم میخواین چیکار
علی آقا: این چه حرفیه ،شما هم مثل خواهر من ،درست نیست خونه تنها باشین
سلما: واا سارا ،این حرفا چیه ،پاشو بریم - اصلا میدونین چیه ،خوابم نصفه موند ،میخوام برم بخوابم...
ادامه دارد....
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت26
سلما: من که میدونم بهونه اس ، باشه ، ولی فردا حتمن باید بیای همراهمون بیرون - باشه چشم سلما و علی آقا رفتن ،من تو کارای خونه به خاله ساعده کمک کردم از اونجایی که علی اقا جایی رو نداشت باید شب خوابیدن میاومد اینجا،منم وسیله هامو جمع کردم بردم یه اتاق دیگه گذاشتم ، موقع ظهر همه اومدن خونه منم میزو اماده کرده بودم که ناهار بخوریم
سلما: ساراجون خسته شدی امروز شرمنده - واییی این حرفا چیه من کاری نکردم کارای مهم و خاله ساعده انجام داد
سلما: من میرم لباسمو عوض میکنم میام - برو عزیزم موقع ناهار من رفتم کنار بابا رضا نشستم ،سلما و علی آقا کنار هم
واقعن خیلی به هم می اومدن ،یاد عاطفه و آقا سید افتادم
چقدر خوشحال بودم که هر دوتا دوستم با کسی که دوستش داشتن ازدواج کردن
بعد ناهار ظرفا رو من و سلما جمع کردیم و شستیم بعد رفتم تو اتاقم
یه دفعه سلما اومد تو اتاق
سلما: سارا چرا وسایلت و اوردی اینجا - خوب میخواستم تو و علی اقا با هم باشین...
سلما: چقدر تو خوبی!
ولی نمیخواد علی اقا خودش گفت سختشه نمیاد تو اتاق من - واا چه حرفا ،بهش بگو من از اینجا تکون نمیخورم ،دوست داره میتونه پذیرایی بخوابه ...
سلما: واییی از دست توو
سلما رفت و من تو اتاق تنها بودم ،حوصلم سر رفته بود واسه عاطفه زنگ زدم
عاطی: سلام بیمعرفت - واااییی تو چقدر پروییی ،دست پیش گرفتی ،پس نیافتی ؟یه زنگ نزدی که زنده رسیدیم؟ ،مردیم؟ ،منفجر شدیم ؟
( صدای خنده اش بلند شد): واییی سارا مطمئن بودم سالم میرسی ،عزرائیل تو رو میخواد چیکار...
- کوفت مگه من چمه؟
عاطی: هیچی بابا ،هر کی بردتت پس میاره تو رو - اره راست میگی
عاطی بر گشتین از راهیان نور؟
عاطی: اره عزیزم ،دیروز اومدیم ،الانم تو گشت و گذار و مهمونی به سر میبریم - خوش بگذره پس ،فقط زیاد نخور چاق میشی ،آقا سید پشیمون میشه ...
عاطی: دیوونه ، تو چی خوش میگذره - عالی
عاطی: سوغاتی یادت نره هااا ،میکشمت - ای واایی شانس آوردی گفتی باشه چشم
عاطی: سارا جان کاری نداریم برم اماده شم همراه اقا سید بریم بیرون
- نه گلم ،سلام برسون...
ادامه دارد...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت27
صبح باصدای سلما بیدار شدم
سلما: سارا بیدار شو میخوایم بریم بیرون - نمیااام دیشب تا صبح خوابم نبرد دم صبح خواب رفتم...
سلما: اره جونه خودت ،تو گفتی و من باور کردم ،پاشو خرگوش خانم - گفتم که خوابم میاد باشه فردا حتمن میام
سلما: باشه ( منو بوسید) فعلن
- به سلامت
سلما و علی آقا که رفتن منم بیدار شدم تخت و مرتب کردم ،رفتم بیرون
خاله ساعده: عع سارا جان چرا همراه سلما نرفتی - نه خاله جون،بزارین راحت باشن
خاله ساعده: الهی قربونت برم بیا صبحانه تو بخور
صبحانه مو خوردمو رفتم اتاقم چون هوا گرم بود لباسامو درآوردم و یه مانتو سفید پوشیدم که خودم تنهایی برم یه دور بزنم
خاله ساعده: سارا جان یه موقع گم نشی؟ - نه خاله جون بچه کوچیک که نیستم
خاله ساعده: باشه پس، صبر کن ادرس و شماره خونه رو بنویسم برات اگه یه موقع گم شدی یه ماشین بگیر بگو بیارتت خونه
- چشم
از خونه رفتم بیرون ،پیاده رفتم سمت بازار ،که واسه عاطفه و علی اقا سوغاتی بخرم
رفتم داخل یه مغازه ،چشمم به یه روسری ابریشمی بلند افتاد ،خیلی خوشم اومد خریدم با یه ادکلن مردانه بعد از خرید کردن رفتم داخل یه پارک یه دور زدم یه لحظه احساس کردم دو نفر دارن منو تعقیب میکنن ،اولش فک کردم مسیرمون یه سمته ولی وقتی مسیرمو عوض کردم متوجه شدم اره واقعن دارن منو تعقیب میکنن
ترسیدم از پارک اومدم بیرون
منتظر ماشین شدم ولی کسی واینستاد ،رفتم اون سمت خیابون
کلن خونه رو گم کرده بودم ،رفتم داخل چند تا از کوچه پس کوچه ها قائم بشم تا منو گم کنن
کوچه ها اینقدر خلوت بود که از خلوتش بیشتر ترسیدم تمام تنم میلرزید اصلا نمیدونستم از کدوم کوچه وارد شدم ،داخل کوچه انگار زیر زمین لوله شکسته بود اب میاومد بیرون
چشمم به جاده رفتاد سریع رفتم که برم سر جاده ماشین بگیرم
یه دفعه یکی جلوم مثل دیو ظاهر شد
به زبون انگلیسی صحبت میکرد ،ولی من متوجه نمیشدم چی میگفت اصلا
از ترس عقب عقب میرفتم اشک از چشمم جاری میشد ،تو دلم فقط از خدا کمک میخواستم ،خدایا کمکم کن ،خدایا آبروووم ...
خدایا بابام دق میکنه اگه یه بلایی سرم بیارم
قلبم داشت میاومد تو دهنم ،همینجور که عقب میرفتم دیدم یه نفر پشت سرمم هست
شروع کردم به جیغ کشیدن و کمک خواستم که یکیشون دستشو گذاشت رو دهنم ،با دست دیگه اش دوتا دستمو گرفت ،،اون یکی هم رفت یه ماشین اورد به زور منو میکشوندن منم گریه میکردمو خودمو عقب میکشیدم
.رمانکده زوج خوشبخت.
یه دفعه دیدم از پشت یه نفره دیگه اومد ،اونم انگیسی باهاش صحبت میکرد.
فهمیدم که اومده نجاتم بده ،باهم درگیر شدن منم از ترس فقط گریه میکردمو عقب میرفتم که افتادم زمین تمام لباسم خیس شده بود
دیدم اون اقاهه فرار کردو سوار ماشین دوستش شد و رفتن
واییی از ترس زبونم بند اومده بود و گریه میکردم اصلا نفهمیدم تو این درگیری شال سرم کجا افتادیه دفعه دیدم اون اقا ،شالمو پیدا کرد گذاشت روی سرم مانتوم چون سفیدمکلا گلی و خیس شده بود، کیفشو باز کرد یه عبا دراورد گذاشت رو دوشم ( یه دفعه شروع کرد به فارسی حرف زدن) سلام ،نترسید ،من ایرانی هستم،فامیلیم کاظمی هست ، مشخصه که اهل اینجا نیستین ، بلند شین من میرسونمتون جایی که بودین به زور بلند شدم و رفتیم سر جاده یه ماشین گرفتیم توی راه اصلا نگاه نکرد به من
منم سرمو روی شیشه گذاشتمو و گریه میکردم
کاظمی: ببخشید کجا باید بریم ،میدونین ادرستون کجاست؟
( کیفم دستش بود ،ازش گرفتم و بازش کردم ،آدرسو بهش دادم )
منو رسوند دم در خونه،وسیله هامو گذاشت کنار در خداحافظی کرد و رفت...
خواستم زنگ درو بزنم ،که نگاهم به عبا افتاده ،یادم رفته بود عبا رو بهش بدم
عبا رو گذاشتم داخل نایلکس وسیله هام
زنگ و زدم ،خاله ساعده با دیدن من زد تو صورتش
خاله ساعده: خدا مرگم بده چی شده سارا جان
- چیزی نشده سر خوردم افتادم داخل جوب
( یه لبخندی هم زدم که باور کنن)
رفتم تو اتاقم درو بستم لباسامو عوض کردم ، روی تخت دراز کشیدم
برای اولین بار خدا رو شکر کردم ،شکر کردم که نگاهم کرد ،سرمو بردم زیر پتو و گریه میکردم اینقدر گریه کردم که خوابم برد
ادامه دارد...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت28
سلما : سارا جان ، بیدار شو ناهار بخوریم -من گشنم نیست شما بخورین
سلما: سارا گریه کردی؟
-( چشمام پر اشک شد ) نه چیزی نیست
سلما: چرا ،یه چیزی شده بگو چی شده؟
- تو رو خدا اذیتم نکن سلما ،لطفن تنهام بزار
سلما: باشه چشم سلما رفت و من دوباره شروع کردم بهگریه کردن ،هوا تاریک شده بود
در اتاقم باز شد ،نگاه کردم بابا رضاست
اومد کنار تخت نشست بابا رضا: سارا بابا ،
- جانم بابا
بابا رضا: چیزی شده ،چرا نمیای غذا نمیخوری؟
- فک کنم مریض شدم ،حالم خوب نیست
( بابا دستشو گذاشت روی سرم)
: واییی تب داری سارا،پاشو بریم دکتر - نه بابا جون قرص بخورم خوب میشم ( بابا از اتاق رفت بیرون و با سلما اومد، سلما هم دیدن حالم فهمید که تب کردم )
سلما: عمو رضا نگران نباشین من امشب میمونم کنارش قرص هم میدم بخوره که تبش بیاد پایین
بابا رضا قبول کرد و رفت سلما هم رفت با قرص و یه تشت آب اومد کنارم نشست
سلما: پاشو این قرص و بخور
- دستت درد نکنه
( تمام تنم شروع کرده بود به لرزیدن )
سلما: مامان گفت که امروز با لباس خیس اومدی خونه سارا نمیخوای چیزی بگی
- ( بغضم ترکید ، ماجرا رو واسش تعریف کردم ،اونم شروع کرد به گریه کردن)
سلما: واییی سارا من که گفتم همراه ما بیا بیرون، اگه یه بلایی سرت میاومد ما جواب عمو رضا رو چی میدادیم ( منم فقط گریه میکردم)
سلما: حالا خدا رو شکر که اون اقا اومد نجاتت داد ( سلما گفت که احتمالن یه طلبه باید باشه چون عبا همراهش بود)
تا صبح سلما بالا سرم بود و پاشویم میکرد
صبح که بیدار شدم دیدم سلما نیست
لباسمو پوشیدم رفتم بیرون
خاله ساعده داخل آشپز خونه بود داشت غذا درست میکرد تا منو دید اومد سمتم
خاله ساعد: وااایییی،چرا بلند شدی از جات ،برو تو اتاقت برات یه چیزی بیارم بخوری
- خاله جون سلما کجاست؟
خاله ساعده: رفته علی اقا رو برسونه فرودگاه ،الاناست که برگرده. ..
خاله ساعده صبحانه رو آورد توی اتاق ،خوردم
نیم ساعت سلما اومد خونه
وارد اتاقم شد
سلما: به خانم خانومااا ،خیلی واسه مامان خانوم ما عزیزین که صبحانه اتو آورده توی اتاق
- ببخشید دیشب تا صبح نخوابیدی !
سلما: (اومد کنارم دستشو گذاشت رو پیشونیم) نه خدا رو شکر تب نداری ،من برم لباسمو عوض کنم میام - سلما به کسی که چیزی نگفتی؟
سلما: چرا اتفاقن به همه گفتم ،فقط مونده خواجه حافظ شیرازی...
- بی مزه نزدیکای ظهر بابا و عمو حسین اومدن خونه ،بابا رضا اومد توی اتاقم
بابا رضا: خدا رو شکر که بهتری
( لبخندی زدم )
بابا رضا: سارا جان واسه غروب بلیط گرفتم برگردیم -
( خیلی خوشحال بودم که بر میگردیم خونه): باشه بابا جون
موقع ناهار سلما با غذاش بازی میکرد و چیزی نمیخورد ( منم با اینکه حالم خوب نبود ،نمیخواستم کسی چیزی بفهمه گفتم)
- سلما جوون به همین زودی دلت واسه علی اقا تنگ شده غذا نمیخوری؟
( همه خندیدن و سلما سرخ شد )
بعد ناهار رفتم اتاقم وسیله هامو گذاشتم داخل چمدون دیدم سلما دم در اتاق داره نگام میکنه - بفرما داخل دم در بده...
سلما: نمیشه نرین سارا هنوز دوسه روز مونده تا تعطیلات تمام شه - یه عالم کار دارم باید برگردیم ،تازه میخوام واسه حاج بابا برم خواستگاری
( اومد بغلم کرد): من که از دلت باخبرم چه جوری میخندی تو دختر ( حرفی نزدم)
بابا رضا: سارا بابا اماده ای بریم فرودگاه - اره بابا جون ( خاله ساعده رو بغل کردم ) : خاله جون خیلی خسته شدین این مدت
خاله ساعده: ای چه حرفیه سارا جان تو هم مثل سلمایی برام
- میدونم
رو به سلما کردمو گفتم : خیلی دلم برات تنگ میشه ،حتمن زود بیاین ایران ( سلما اشک میریخت و چیزی نمیگفت ،فقط منو سلما میدونستیم علت این گریه ها چیه).
عمو حسین مارو برد فرودگاه
عمو حسین و بابا رضا همدیگه رو بغل کردن و خدا حافظی کردن سوار هواپیما شدیم
سرمو گذاشتم روی دستای بابا
- بابا جون
بابا رضا: جانم بابا
-میشه تادو سه روزکسی نفهمه که رسیدیم؟
بابا رضا: چرا سارا جان
-میخوام یه کم استراحت کنم ...
بابا رضا: چشم بابا...
ادامه دارد...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت29
دو سه روز گذشت و از فردا باید میرفتم دانشگاه
صبح یا صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
نگاه کردم عاطفه بود -الوووو
عاطی: یعنی من دستم بهت برسه پوستت و میکنم
- باز چی شده
عاطی: دو روزه برگشتی ،اطلاع نمیدی ،ترسیدی بیام دنبال سوغاتیم
- شرمنده خسته بودم حوصله کسی و نداشتم
عاطی: الان من شدم کسی؟ باشه اشکال نداره
- قهر نکن دیگه ،اتفاقن کارت داشتم میخواستم ببینمت
عاطی: فعلن که وقت ندارم ،زنگ بزن از منشیم وقت بگیر
- حتمن منشیت هم آقا سیده!
عاطی: نه خیری ایشون رییس هستن
- ای مرد زلیل
عاطی: پنجشنبه میام دنبالت با هم بریم بیرون ،سوغاتیمو هم همرات بیار باز نگم
- باشه بابا تو منو کشتی بلند شدم لباسامو پوشیدم ،سوار ماشین شدم و رفتم دانشگاه ،دانشگاه خلوت بود ،رفتم سر کلاس ، فک کنم ۱۲ نفر بودیم
خیلی غیبت داشتن
کلاسم که تمام شد رفتم داخل کافه دانشگاه یه کیک و نسکافه خردیم رفتم روی یه میز نشستم
که گوشیم زنگ خورد
خاله زهرا بود، حتمن اونم فهمیده برگشتیم - سلام خاله جون خوبین؟
خاله زهرا: سلام عزیزم ،رسیدن به خیر ،سفر خوش گذشت؟
- عالی بود
خاله زهرا: سارا جان میخواستم بگم واسه پنجشنبه میخوایم بریم خواستگاری ،عروس خانم تاکید کردن حتمن تو هم باید باشی ،،میای دیگه
- اره خاله جون میام
خاله زهرا: قربون دختره فهمیدم برم
- کاری ندارین خاله جون من باید برم سر کلاسم
خاله زهرا: نه عزیزم برو به سلامت
الان اینو چیکارش کنم ،به عاطفه چی بگم
دوسه روز گذشت و با غیبت یاسری خیلی خوشحال بودم ،که لااقل یه کم ذهنم اروم تره.
پنجشنبه صبح زود بیدار شدم چون میدونستم عاطفه زود میاد دنبالم
لباسمو پوشیدم
رفتم پایین یه کم صبحانه خوردم که صدا زنگ آیفون و شنیدم ، رفتم دیدم عاطفه است
درو باز کردم
کیفمو برداشتم ،سوغاتی عاطی رو هم گرفتم رفتم ( سوار ماشین شدم با عاطفه روبوسی کردم )
- بفرما اینم سوغاتی شما
عاطی: ای واااییی چرا زحمت کشیدی ما که راضی نبودیم...
- خوبه حالا اگه نمیآوردم دارم میزدی
عاطی: اره واقعن ،کجا بریم
- نمیدونم یه جا بریم زود برگردیم که امشب میخوایم بریم خاستگاری
عاطی: واییی بادا بادا مبارک بادا ،ایشالله خاستگاری تو
- کوفت
عاطی: پس بریم اول گلزار
- باشه بریم
رسیدیم بهشت زهرا من رفتم سمت مزار مامان فاطمه ،عاطی هم اومد یه فاتحه ای خوند و رفت سمت گلزار شهدا
نشستم کنار قبر ،سرمو گذاشتم روی سنگ ،و بغضمو شکستمو گریه کردم ،واییی که چقدر خسته ام مامان ،ای کاش تو بودی و من رفته بودم ،حتمن میدونی امشب چه خبره ،ای کاش قلبم وایسته و نرم به این خاستگاری حرفام که تمام شد رفتم سمت گلزار دیدم عاطفه مثل همیشه نشسته داره درد و دل میکنه برگشتم چشمم به شهید گمنام خورد ..شهیدی که دورو اطرافش همه اسم و نشان داشتن ولی این شهید بی نام نشان بود ...
رفتم نزدیک سنگ قبرش نشستم ، میگن که شماها زنده این راسته؟
چرا خواستی بی نام و نشان باشی؟
چرا دوست نداشتی مثل بقیه عکست روی سنگ باشه؟ مادر نداشتی؟ مادرت دل نداشت؟
چه طور حاضر شدی چشم به راهش نگه داری؟
سرمو گذاشتم روی سنگ وگریه ام شدت گرفت؟ نمیدونم دلم به حال تو گریه میکنه یا دلم به حال بدبختی های خودم یه دفعه چشمم به یه کفش مردانه افتاد سرمو برداشتمو و از جام بلند شدم
رومو برگردوندم ،چشم هامو زبونم قفل شده بود اینجا چیکار میکرد کاظمی بود ( سرش پایین بود) برام خیلی عجیب بود
گفت: ببخشید میشه برید کنار من بشینم اینجا
منم ازش فاصله گرفتم
نگاه کردم از جیبش یه قرآن کوچیکی درآورد شروع کرد به خوندن ...
عاطی: سارا اینجایی کل مزارو گشتم بیا بریم دیر میشه (عاطفه ،دستمو گرفت و از اونجا دور شدم)
ادامه دارد...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت30
سوار ماشین شدیم و رفتیم پاتوق همیشگی مون توی راه اصلا حرفی نزدم .رفتم داخل کافه روی یه میز نشتیم
عاطی: سارا اتفاقی افتاده؟
چرا اصلا حرفی نمیزنی؟
( منم کل ماجرا رو براش تعریف کردم )
عاطی: دختره دیونه اون پسره جونتو نجات داد ،تو بر و بر نگاش کردی؟
- زبونم و مغزم قفل کرد با دیدنش ،نمیدونستم چیکار کنم
عاطی؛ اشکال نداره ،دفعه بعد اومدی ازش تشکر کن
- نمیدونم اگه دفعه بعدی هم باشه
نزدیکای غروب بود که عاطفه منو رسوند خونه
رفتم تو اتاقم لباسامو دراوردم یه کم دراز کشیدم
ای کاش میتونستم نرم امشب ، اصلا حالم خوب نبود ،صدای باز شدن در ورودی و شنیدم
بابا رضا بود ،میدونستم که بابا رضا هیچ وقت بهم نمیگه که بیا امشب ،واسه همین از توکمد لباس عیدی که بابا خریده بود و پوشیدم رفتم بیرون
- سلام بابا رضا
بابا رضا: سلام ساراجان
- من آماده ام شما هم برین یه لباس قشنگ بپوشین باهم بریم (بابا رضا چیزی نگفت فقط گفت) چشم ،بابا آماده شد و سوار ماشیم شدیم و حرکت کردیم توی راه فقط به اتفاق این مدت فکر کردم ،یعنی اینا همه یه نشونه اس؟
بابارضا: ساراجان رسیدیم ( نگاه کردم ،مادر جون و آقاجون با خاله زهرا زودتر از ما رسیدن ولی داخل نرفتن )
پیاده شدم و با آقا جون و مادر جون و خاله زهرا روبوسی کردم و رفتیم داخل وارد خونه شدیم احوال پرسی کردیم رفتم یه جا نشستیم همه سکوت کرده بودیم که خاله زهرا یه دفعه گفت: مریم خانم اینم سارا خانم ما که گفتین حتمن باید بیاد .
دنبال صدا میگشتم که مریم کیه
مریم : بله خیلی خوش اومدن ( یه خانم چادری که با دستاش چادرشو روی صورتش محکم نگه داشت )
مریم خانم : ببخشید اگه میشه من با سارا خانم صحبت کنم( واا مگه من دامادم که میخواد صحبت کنه)
یه نگاهی به بابا رضا کردم که با چشماش اشاره کرد که بلند شم ، منم از جا بلند شدمو همراه مریم رفتم ،رفتیم داخل یه اتاقی نگاهم خیره شد به چند تا عکس روی میز
مریم : این آقا مجتبی همسرم بودن ، یکی از مدافعین حرم بودن که شهید شدن
(از تو چشماش هنوز میشد عشق ونسبت به شوهرش دید )
مریم: من میخواستم اول با شما صحبت کنم،میدونم خیلی سخت بوده برات که امشب اینجا حضور داشته باشی ، من یه پسر یک سال و نیمه دارم نمیتونم از خودم جداش کنم ،از تو هم میخوام که منو مثل یه دوست قبول کنی ،چون میدونم هیچ وقت مثل یه مادر نمیشم برات ( یعنی این شهید هنوز بچه اش هم ندیده ،چه طور تونست دل بکنه از زندگیش و بره شهید بشه ،از حرفاش خیلی خوشم اومد ،خانم معقول و باشخصیتی بود)لبخند زدمو گفتم مبارکه
مریم دستمو گرفت: امیدوارم دوست خوبی برات باشم .
بلند شدیم و رفتیم بیرون با لبخند من همه صلوات فرستادن و تبریک میگفتن
قرار شد بابا رضا و مریم فردا خودشون یه جا قرار بزارن صحبتاشونو بکنن
توی راه متوجه شدم خونه ای که بودیم خونه پدر شوهر و مادر شوهر مریم بود
چقدر آدم میتونه بزرگ باشه اجازه بده که واسه عروسش خواستگار بیاد خونه
بابا رضا هم اصلا چیزی ازم نپرسید که تو اتاق بین منو مریم چه اتفاقی افتاده
اینقدر خسته بودم که شب بخیر به بابا گفتم و رفتم اتاقم چشمم به عبا افتاد رفتم گرفتمش اوردمش کنار خودم بلاخره پیدات کردم. صبح بیدار شدم بابا خونه نبود فهمیدم قرار بود و بابا با مریم برن بیرون صحبت کنن...
منم مشغول مرتب کردن اتاقم شدم نمیخواستم وقتی مریم اومد اینجا فک کنه دختر شلخته ای هستم گوشیم زنگ خورد خاله زهرا بود
- سلام خاله جون خوبین
خاله زهرا: سلام عزیزم ؟ توخوبی؟
- مرسی ممنون
خاله زهرا : سارا جان بابا زنگ زد به من گفت با مریم به تفاهم رسیدن ،چون خجالت میکشید خودش بهت بگه واسه همین به من گفت که به تو بگم
- باشه خاله جون مبارکشون باشه
خاله زهرا: سارا جان فردا میای بریم واسه مریم وسیله بخریم؟
- نه خاله جون من دانشگاه دارم نمیتونم بیام شما خودتون همه کارا رو انجام بدین
خاله زهرا: باشه عزیزم پس فعلن
-به سلامت
کارامو که رسیدم رفتم شام مفصل درست کردم واسه بابا که فک کنه منم راضی ام هرچند ته دلم راضی نبود ولی چه کنم که مامانن خواسته...
ادامه دارد...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی مانند رودخانه در گذر است
گذار از مسیر های هموار
و راه های پر پیچ و خم
و هر آنچه را
در مسیر باشند با خود می برد
سعی کنید در رودخانه زندگی
زیباترین و بهترین
نشانه ها را به جا بگذارید
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج