🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل_وسه
مدتی بعد امیلی درخواست کرد که در صورت امکان یک روز برای ملاقات با فاطمه به منزلمان بیاید...
برای شام دعوتش کردیم.🍛😋 وقتی رسید فاطمه #به_گرمی از او استقبال کرد.🤗🤗
نشستند و مشغول صحبت شدند...
فاطمه بعضی کلمات و اصطلاحات را بلد نبود و گاهی برای فهمیدن حرف های امیلی یا گفتن جملاتش از من کمک می گرفت.
مشغول خوردن کیک و چای بودند و همانطور که صدایشان را می شنیدم خودم را به کارهایم مشغول کردم. امیلی گفت :
_ میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟
+ بله، حتما. بپرس؟😊
_ از اینکه رضا نمیذاره به مردها نزدیک شی و بهشون دست بزنی ناراحت نمیشی؟😟
فاطمه خندید و گفت :
+ نه. اتفاقا وقتی که میبینم رضا من رو فقط برای خودش میخواد عشقم بهش بیشتر میشه.😍☺️ البته رضا منو مجبور نمیکنه نزدیک مردها نشم! چون میدونه خودم به این مساله تمایلی ندارم کمکم میکنه تا چیزی برخلاف خواسته ام پیش نیاد.😇
_ راستش زندگیتون کمی برای من عجیبه.😕 نمیفهمم تو که چهره ای به این زیبایی داری چرا وقتی میری بیرون از خونه انقدر خودت رو می پوشونی؟ فکر می کردم شاید مشکل یا بیماری خاصی داشته باشی. اما الان که از نزدیک دیدمت فهمیدم نه تنها هیچ مشکلی نداری بلکه واقعا یک زن شایسته ای.😟😊
+ ممنون از لطفت.☺️ خب جواب این سوالت کمی پیچیده ست. اما دلیلش اینه که ما توی باورهامون به " #حجاب" معتقدیم.😊 البته این فقط مختص دین ما نیست، توی #ادیان_دیگه هم بهش توصیه شده.👌
_ ولی من به رضا هم گفتم که به هیچ دینی اعتقاد ندارم. 😕یعنی باور داشتن به هر دینی از نظرم خرافه است.🙄 همه ی حرفهای پیامبرها شعار بوده. واقعیت زندگی آدم ها خیلی غم انگیزتر از دنیای رویایی اونهاست.😑
من هرگز چیزی درباره ی امیلی به فاطمه نگفته بودم...
اما خودش از حرف هایش فهمید #زندگی_سختی داشته. گفت :
+ نمیخوام وارد #حریم_خصوصیت بشم، ولی میتونم بپرسم که آیا توی زندگیت شکست خوردی؟
_ بله. بارها و بارها. یعنی بجز چند باری که شانس آوردم بقیه ی زندگیمو شکست خوردم.😒
امیلی بغضش گرفت😢 و چشمانش پر از اشک شد. فورا با آستینش اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد :
_ چند ساله هیچ خبری از مادرم ندارم. آخرین باری که دیدمش روزی بود که منو از خونه ش بیرون کرد.😔 چند ماه بعد وقتی رفتم سراغش از اون خونه رفته بود. دیگه هیچوقت پیداش نکردم.
+ پدرت چی؟ پدرتم از دست دادی؟😒
_ پدر! هه... من حتی نمیدونم پدرم
کیه...😕😔
فاطمه دستش را گرفت و با ناراحتی گفت :
+ متاسفم.😒
سکوت کرد و ادامه داد :
+ من میدونم تحمل شکست ها و رنج ها چقدر سخت و دردناکه، ولی ما آدم ها خودمون دنیای خودمونو میسازیم. تو از من درباره ی حجابم پرسیدی. حالا که میگی به هیچ دینی اعتقاد نداری من جور دیگه ای برات توضیح میدم. تو تحصیلکرده ای👌 و حتما میدونی که همه ی موجودات انرژی دارن. بیا فرض کنیم تمام مردهای دنیا الکتریسیته ی مثبت و تمام زن های دنیا الکتریسیته ی منفی ساطع می کنن، و قطعا همیشه دو قطب مخالف همدیگرو جذب می کنن. حجاب میتونه یک مختل کننده برای این میدان مغناطیسی باشه. اینجوری یک زن از بین مردهای اطرافش فقط برای همسرش جاذبه ایجاد می کنه و دیگه اتفاقاتی رخ نمیده که طی اون یک امیلی دیگه بدنیا بیاد و هرگز نفهمه پدرش کی بوده...😊
_ پس چرا فقط زن ها باید رنج پوشوندن خودشونو تحمل کنن. این یه تبعیض جنسیتیه!😐
+ البته فقط #زن ها نیستن که باید #حجاب داشته باشن. #مردا هم باید بخشی از پوشش خودشونو رعایت کنن. ولی خب این درسته که زن ها باید #بیشتر به حجاب مقید باشن. و قطعا هم این یک تبعیض نیست! با هر دین و تفکری اگه بخوای #عادلانه قضاوت کنی باید اینو بپذیری که قدرت خودداری زن ها بیشتر از مرد هاست. یه حقوقدان فرانسوی هم گفته که "قوانين طبيعت حکم مي کنه زن خوددار باشه!"😊 یعنی #طبیعتاً و #ذاتاً زن ها بیشتر از مردها میتونن توی این مساله جلوی خودشونو بگیرن. پس رعایت حجاب و دشواریهاشم به نسبت برای زن ها راحت تر از مردهاست.👌
ادامه👇
از اینکه میدیدم فاطمه برای #اعتقاداتش #استدلال_های_منطقی می آورد لذت می بردم...😍
بعد از دو ساعت بحث و گفتگو شام خوردیم.
امیلی هم که حسابی با فاطمه دوست شده بود☺️😊 تا پاسی از شب ماند و بعد رفت...
پس از رفتنش پیشانی فاطمه را بوسیدم😘 و گفتم :
_ اگه تا آخر عمرم سجده ی شکر بجا بیارم بازم نمیتونم از خدا برای داشتن #نعمتی مثل تو تشکر کنم.😍🙏
شیرین ترین روزهای زندگی ام را کنار فاطمه سپری می کردم...
گاهی زمانی که مشغول کار بود یواشکی نگاهش می کردم و از دیدنش لذت می بردم. 😍
فاطمه رویایی ترین دختر روی زمین بود. هم #عاقل بود و هم #عاشق.
از لطافت مثل برگ گل 🌸و از صلابت مثل کوه⛰ می ماند.
این تضادهایی که از هرکدامش بجا استفاده می کرد مرا #عاشق_تر از قبل کرده بود.
هر روز که از زندگی مان می گذشت عشقم به او بیشتر و بیشتر می شد...💖💞
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل_وچهار
چند ماه گذشت...
یک شب وقتی وارد خانه شدم فاطمه جشن کوچکی گرفته بود 🎈🎊و کیک پخته بود.🍩 هرچقدر دلیلش را پرسیدم چیزی نگفت.
بعد از اینکه شام خوردیم یک جعبه کادو آورد🎁 و از من خواست بازش کنم.
وقتی جعبه را باز کردم یک جفت کفش کوچک دیدم که نامه ای لول شده 🗞داخلش بود. نامه را باز کردم و خواندم :
👼« باباجونم لطفا تا نه ماه دیگه که بدنیا میام کفشامو پیش خودت نگه دار! »👼
گیج شده بودم. باورم نمیشد! بی اختیار فریاد زدم :
_ من بابا شـــــــــدم ؟؟؟؟!😍😳😲
فاطمه سرش را تکان داد.😍☺️
از زور ذوق زدگی فشارم افتاده بود. بعد از ازدواجم با فاطمه این بهترین اتفاق زندگی ام بود. 😍😁
از فردای آن روز تمام تلاشم را کردم تا کمترین فشار جسمی و روحی به فاطمه وارد شود.😇
اجازه نمیدادم وقتی خانه هستم کاری انجام بدهد...
اما سنگینی کارهای خودم بیشتر شده بود.
برای اینکه به درسهایم لطمه وارد نشود شب ها بعد از اینکه فاطمه میخوابید بیدار می ماندم و درس می خواندم.
گاهی هم از شدت خستگی روی کاناپه خوابم می برد. 😇😴
دکتر فاطمه گفته بود وضعیت بارداری اش کمی خطرناک است و نیاز به استراحت بیشتری دارد.😊
بخاطر همین مساله نتوانستیم در طول این مدت به ایران برگردیم. 😒
با اینکه میدانستم تحمل سختی این دوران در غربت و تنهایی چقدر برایش دشوار است، اما حتی یک بار هم لب به شکایت باز نکرد. ❤️
در تمام این دوران امیلی هم حواسش به فاطمه بود. برایش انواع و اقسام غذاها را درست می کرد و مرتب به او سر می زد.👌
فاطمه زیبا بود،..😍
اما مادر شدن او را زیباتر و معصوم تر کرده بود. 😇😍
شب ها درباره ی انتخاب اسم بچه حرف می زدیم و سر جنسیتش شرط بسته بودیم.😃😁
فاطمه میگفت پسر است👦🏻 و من میگفتم دختر است.👧🏻
روزی که نوبت سونوگرافی تشخیص جنسیتش بود، نتوانستم همراهش بروم.
شب که به خانه برگشتم به محض باز کردن در گفتم :
_ سلام. جواب سونوگرافی چی شد؟؟؟😍
فاطمه بلند بلند خندید و گفت :
+ سلام بازنده. چطوری؟😍😉
فهمیدم که بچه مان پسر است و شرط را باخته ام. 😁😅
بالاخره بعد از نه ماه انتظار خدا "یوسف" را به ما هدیه داد. 😍👶🏻پسرمان از زیبایی چیزی کم از مادرش نداشت.
با آمدن یوسف حال و هوای زندگی مان متحول شده بود...
از بعد ازدواج تا شش ماه پس از تولد یوسف نتوانستیم به ایران برگردیم.
بالاخره بعد از یک سال و نیم با یوسف شش ماهه به ایران رفتیم. 🇮🇷🛬
از برخورد پدرم با فاطمه می ترسیدم.😥 دلم نمیخواست دوباره با رفتارهایش، اذیت شود.😕
از فاطمه خواستم یک ماهی که ایران هستیم در خانه ی خودشان مستقر شویم. 😐
اما فاطمه گفت دو هفته خانه ی ما و دو هفته خانه ی خودشان!☺️☝️
مادرم از بس بخاطر نوه دار شدن خوشحال بود تمام اسباب بازی ها و لباس های شهر را برای یوسف خریده بود.
رفتار پدرم عادی بود...
با یوسف بازی می کرد و دوستش داشت. اما بجز مواقع ضروری با فاطمه حرفی نمی زد. 😕😒
چند روز بعد من و فاطمه برای خرید راهی بازار شدیم.
در حال عبور از جلوی یک عطر فروشی بودیم که فاطمه گفت :
_ رضا، بیا برای پدرت یه ادکلن بخریم.😊
+به چه مناسبتی؟ نه تولدشه نه روز پدره... به مناسبت رفتار خوبی که باهات داره براش هدیه بخریم؟🙁
_ اون پدرته. 😊برای آینده ی تو آرزوهای زیادی داشته. همونطور که تو برای یوسف آرزوهای زیادی داری. حالا درست یا غلط، ولی الان بعضی از رویاهاش خراب شدن. درسته پدرت به من علاقه ای نداره، ولی من دوستش دارم. ضمناً احترامش واجبه، حواست باشه چه جوری درباره ش حرف میزنی!☝️
چیزی نگفتم و باهم به داخل مغازه رفتیم...
با وسواس زیاد و بعد از تست کردن نیمی از عطرهای مغازه یکی از #گرانترین و #معروف_ترین ادکلن ها را خریدیم.
شب بعد از شام فاطمه هدیه ی پدرم را آورد و گفت :
_ این هدیه برای شماست. امیدوارم خوشتون بیاد.😊🎁
ادامه👇
پدرم با تعجب نگاهش کرد و گفت :
+ به چه مناسبتی؟😟
_ مناسبت خاصی نداره. یه هدیه ی بی بهانه است. 😊دلم میخواست قبل از رفتنمون براتون چیزی بخرم. فقط امیدوارم به سلیقه تون نزدیک باشه.
پدرم هدیه را باز کرد و از دیدن مارک ادکلن لبخندی روی لبش نشست، گفت :😄
+ اتفاقا میخواستم همینو بخرم. خیلی عطر خوبیه. دست شما درد نکنه.😊
از اینکه پدرم برای اولین بار به روی فاطمه لبخند می زد خوشحال بودم.☺️
در طول دو هفته ای که آنجا بودیم فاطمه با محبت های واقعی و بی دریغش دل پدرم را نرم کرده بود.
مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف برای جشن بزرگی🎈🎉🎊 برنامه ریزی کرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت کند...☺️
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل_وپنج
مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف برای جشن بزرگی🎈🎊🎉 برنامه ریزی کرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت کند... ☺️
با وضعیتی که از جمع فامیلمان سراغ داشتم دلم نمیخواست این اتفاق بیفتد و نگران فاطمه بودم..😥
هرچقدر سعی کردم جشن را بهم بزنم نشد.
فاطمه که متوجه شده بود به بهانه های مختلف دنبال بهم زدن مراسم هستم دلیلش را از من پرسید.😊
من هم همه چیز را برایش توضیح دادم و گفتم که دلیل نگرانی هایم چیست. او فقط چند نفر از بزرگترهای فامیل را روز عقد دیده بود و هیچ شناختی از بقیه ی آنها نداشت...
نمیدانست وضع زننده ی پوشش زن های فامیل و بگو و بخندهای مختلطشان چقدر مشمئز کننده است.😣
چند روز مانده به جشن در سالن مشغول بازی با یوسف بودم و مادر هم مشغول نوشتن لیست خرید✍ بود..
که ناگهان فاطمه کنارش نشست و گفت :
_ اینارو برای جشن میخواین؟😊🎊
مادرم همانطور که به نوشتنش ادامه می داد گفت :
+ آره. برای جشن نوه ی گلمه.😍👶🏻
فاطمه لبخند زد ☺️و به لیست نگاه کرد. مادرم خودکار🖊 را زمین گذاشت و گفت :
+ ببین راستی بنظرت چه جوری صندلیارو بچینیم که همه ی مهمونا جا بشن؟ 🤔حدود هشتاد نفر میشیم.😟 مبل ها و صندلی های میزنهارخوری که هست. شصت تا صندلی پلاستیکی هم سفارش دادم بیارن. مبلارو بکشیم اون ته سالن بهتره؟ یا بیاریم اینجا کنار میزنهارخوری؟🤔🙁
فاطمه کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و گفت :
_ راستش فکر می کنم هشتاد نفر برای داخل خونه خیلی زیاد باشه. یعنی خیلی شلوغ میشه.😊
+ وای آره. منم همش نگرانم جا کم بیاریم. 😟حالا کلی هم بچه مچه میاد شلوغ ترم میشه. نمیدونم چیکار
کنم.😕🤔
فاطمه کمی فکر کرد و گفت :
_ اگه با بقیه ی همسایه ها حرف بزنید و رضایتشونو بگیرید نمیشه یه بخشی از مهمونارو بفرستیم تو پارکینگ؟ 😊مثلا چهل تا صندلی رو تو پارکینگ بچینیم؟
مادرم چانه اش را مالید و کمی فکر کرد، بعد از چند دقیقه گفت :
+ نمیدونم. بذار شب با پدر رضا هم حرف بزنم، شاید بشه. 😟همسایه ها که راضین، مشکلی نیست. فقط مهمونا ناراحت نشن...
از فرصت استفاده کردم و گفتم :
_برای چی باید ناراحت بشن؟ اتفاقا اینجوری خیلی بهتره. میدونین که چقدر سیگاری🚬 توی فامیل داریم. آقایونو بفرستیم تو پارکینگ و فضای باز که حداقل دود سیگارشون این بچه و بقیه بچه هارو اذیت نکنه.😊👌
مادرم گفت :
+ آره. اینم فکر خوبیه. پس همینکارو میکنیم. دیگه از مهمونا عذرخواهی میکنم، میگم چون تعداد زیاد بوده همه باهم جا نمی شدیم.😊
شب مادرم با پدرم حرف زد...
بعد از کمی بدقلقی و مخالفت او، بالاخره موفق شدیم با #سیاست و #برنامه_ریزی آن جشن را ختم به خیر کنیم.☺️
خلاصه یک ماه مرخصی تمام شد و به انگلیس برگشتیم...🇬🇧🛬
فاطمه #بادقت و #تمرکز زیادی برای بچه داری وقت میگذاشت و یوسف را با جان و دل بزرگ می کرد.
می دیدم که در تمام وعده های شیرش با چه زحمتی ✨وضو✨ می گرفت.
گاهی بجای لالایی برایش ✨آیه هایی از قرآن✨ را می خواند.
وقتی یوسف #مریض می شد با آنکه دست تنها بود و کمکی نداشت اما #باصبوری بهانه گیری هایش را تحمل می کرد...😍😎
زمان می گذشت و هر روز از فاطمه چیزهای بیشتری یاد می گرفتم...
هرچند که زندگی در غربت و میان آدم هایی که #هیچ_سنخیتی با اعتقاداتمان نداشتند برای ما دشوار بود،..
اما شنا کردن بر خلاف جریان آب مرا #قوی_تر و #محکم_تر بار آورد.😊💪
سالی یک بار به ایران🇮🇷🛬 برمی گشتیم.
کم کم در طی این سال ها عمق علاقه ی پدر و مادرم به یوسف و فاطمه آنقدر زیاد شد که برای آمدنمان لحظه شماری می کردند.😍☺️
فاطمه از صمیم قلبش به دنیای اطرافش عشق می ورزید❤️ و همان عشق را هم دریافت می کرد.💖
پس از تولد پسر دوممان "یاسین"👶🏻 پدر و مادرم خودشان تمام شرایط را برای برگشتمان فراهم کردند.
ادامه 👇
امیلی در طول این سال ها آنقدر به فاطمه عادت کرده بود...
که چند روز قبل از اینکه انگلیس را ترک کنیم از شدت ناراحتی مریض شد.😞🤒😷
روز آخری که برای خداحافظی به خانه اش رفتیم زیر سرم بود و اشک میریخت.😢
موقع خداحافظی گفت :
_ با رفتنت دوباره تنها میشم. تو جای خانواده ی نداشته مو برام پر کرده بودی...😢
فاطمه او را در آغوش گرفت و دلداری داد. 🤗امیلی یک #روسری از کشوی کنار تختش بیرون آورد و گفت :
_ از این دوتا خریدم. یکی برای خودم، یکی برای تو. میخوام هروقت سرت کردی یادم بیفتی.
فاطمه او را بوسید و گفت :😘
+ احتیاجی نیست اینوسرم کنم تا یادت بیفتم. تو همیشه توی فکر و قلب من هستی.
به سختی از امیلی خداحافظی کردیم و راهی فرودگاه شدیم...✈️
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل_وشش
(پایان بخش اول)
بالاخره بعد از تحمل هفت سال رنج زندگی در غربت به ایران برگشتیم.🇮🇷🛬
یوسف👦🏻 تازه باید به مدرسه می رفت...
و یاسین👶🏻 هم یک ساله بود.
پس از بازگشتمان پدرم یکی از خانه هایش را در اختیارمان قرار داد. ☺️🏠
با آنکه خانه ی بزرگی نبود...
اما فاطمه مقید بود که اولین روز هرماه مراسم ✨روضه ی✨ کوچکی در همان خانه ی نقلی برپا کنیم.
دوره هایی که بچه های دانشگاه داشتند همچنان ادامه داشت...، 👥👥
هرطور که بود سعی می کردم خودم را به جمع شان برسانم و در بحث هایشان شرکت کنم. 😇👌
چند ماه بعد امیلی زنگ زد و به فاطمه گفت که فکرهایش را کرده و #مسلمان شده....😊
فردای آن روز فاطمه یک دیگ بزرگ آش پخت و بین همسایه ها پخش کرد.🍲
بعدها برایم تعریف کرد که برای #مسلمان_شدن امیلی #نذر کرده بود و حالا که این اتفاق افتاده بود باید نذرش را اینگونه ادا می کرد....
می گفت :
_« از روز اول آشنایی با امیلی توی نگاهش #معصومیت غریبی رو میدیدم که مطمئن بودم اگه بهش #بها داده بشه شکوفاش میکنه.»😎
از داشتن فاطمه به خودم می بالیدم...
هر روز کنارش بزرگ و بزرگتر می شدم. همیشه نگاهش به #دور_دست بود.
در تمام سال های زندگی مشترکمان...
با همه ی وجودم احساس می کردم که چقدر زبانم قاصر است
از #شکر آن خدایی که عشقش را از دستان دختری بنام فاطمه در زندگی ام جاری ساخت...
دختر دلنشین قصه ام
زن رویایی زندگی ام
عشق وفادار و جاودانه ام
فاطمه ی من
همان کسی بود
که "مثل هیچکس" نبود...
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل_وهفت
💝راوی یوسف💝
اشک هایم😭 روی دفتر ریخت...
و کمی از جوهر نوشته ها🖊 پخش شد.
دستخطش را روی سینه ام گذاشتم و به قاب عکس دسته جمعی مان👦🏻👧🏻👶🏻👩🏻👨🏻 خیره شدم....
همه جا ساکت بود...
و بجز صدای تیک تاک ساعت چیزی شنیده نمی شد.
نگاهی به ساعت انداختم، از نیمه شب گذشته بود.
فردا صبح آزمون حفظ جزء 29 را داشتم.
#مادرم از پنج سالگی من و یاسین را برای #حفظ_قرآن آماده کرده بود...
و بعد از بازگشتمان به ایران🇮🇷 ما را به کلاس می فرستاد....
تا حافظ کل شدنم فقط یک جزء✨☝️ باقی مانده بود.
با آنکه سال بعد کنکور داشتم اما حاضر نبودم بخاطر درس ، ✨قرآنم✨ را رها کنم. این کار #بخشی_از_وجودم شده بود و نمیتوانستم از آن جدا شوم.
بلند شدم تا ✨وضو✨ بگیرم و کمی قرآن بخوانم.
آباژور سالن روشن بود.
فهمیدم مادرم مثل همیشه مشغول نماز خواندن است.
بعد از اینکه وضو گرفتم و کمی تمرین کردم خوابم برد...
« بابا نرو...😭
تو قول داده بودی روزی که سرود دارم بیای و شعر خوندمو ببینی...
👣پدرم خم شد و زینب را بوسید و گفت :
👣_ دختر گلم ببخش که مجبور شدم زیر قولم بزنم. عوضش ایندفعه که برگردم برات یه هدیه ی خوب میارم.
📢" از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر به شماره ی 3484 به مقصد #دمشق تقاضا می شود هم اکنون با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند."
پدرم اشک های زینب را پاک کرد😊 و او را محکم در آغوش گرفت و کمی قلقلکش داد.🤗
با خنده یاسین را بغل کرد و روی شانه اش زد و گفت :
👣_ مِسی جون، حواست باشه از درسات عقب نیفتی. نشنوم بازم بخاطر فوتبال مدرسه رو پیجوندی.😁 اگه این ترم معدلت بالای نوزده بشه جایزت یه هفته اجاره ی سالن اختصاصی فوتساله.😉
یاسین خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت :
_ نمیتونم قول بدم ولی سعی خودمو می کنم.😌😃
پدرم دستش را در موهای یاسین فرو برد و موهایش را بهم ریخت.😍
به سمت من آمد و گفت :
👣_ یوسفم، حواست به #خواهر و #برادرت باشه. هوای #مادرتم داشته باش.😊
مرا در آغوش گرفت و در گوشم گفت :
👣_ بعد از من، تو مرد خونه ای. #محکم باش و #هیچوقت_کم_نیار.
از شنیدن حرف هایش ترسیدم...😥
جوری حرف می زد که انگار قرار نیست برگردد. گفتم :
_ من بدون شما کم میارم بابا. زود برگرد و تکیه گاهم باش.😢😥
💚انگشتر عقیقش💚 را بیرون آورد و به من داد و گفت :
👣_ این مال تو. فقط بدون وضو✨ دستت نکن. روش اسم پنج تن هک شده.
مادرم کمی عقب تر ایستاده بود....
پدرم از ما فاصله گرفت و سمت مادر رفت. چند دقیقه بدون اینکه چیزی بگویند فقط به هم #خیره شدند.❤️💓
اشک های مادر😭 را میدیدم...
که به آرامی با هر پلکی که می زد از گوشه ی چشمانش میریخت. اما پدرم به ما پشت کرده بود.
دوباره صدا بلند شد :
📢" از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر به شماره ی 3484 به مقصد دمشق تقاضا می شود هرچه سریعتر با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند. "
وقتی پدرم برگشت از رد اشکهایش فهمیدم که او هم گریه کرده.😭❤️
مادرم گفت :
_ مواظب خودت باش.
چمدانش را روی زمین کشید و رفت.... قبل از ورود به گیت برایمان دست تکان داد و... »
با صدای زنگ ساعت⏱ بیدار شدم...
این چندمین باری بود...
که در طول شش ماه اخیر، آخرین تصاویر پدر را خواب می دیدم.
از روزی که 👣خبر شهادتش👣 را آورده بودند آخرین صحنه ی دست تکان دادنش از چشمم دور نمی شد.
صدای اذان می آمد...
بلند شدم و نماز صبحم را خواندم. مادر هنوز بیدار بود.
بعد از نماز کمی باهم حفظ قرآن تمرین کردیم. ساعت هشت صبح بعد از صبحانه خانه را ترک کردم.
از حفظ جزء 29 هم موفق و سربلند بیرون آمدم.😊👌
به خانه برگشتم و گوی موزیکال🔮🍂 مورد علاقه ی پدر را از کتابخانه اش بیرون آوردم. به اتاقم بردم و کوکش کردم...
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل_وهشت
یاسین در اتاقم را باز کرد و گفت :
_ مامان میگه بیا نهار حاضره.😋
+ باشه الان میام.😊
گوی🔮🍂 را روی میزم گذاشتم و رفتم. بعد از خواندن ✨دعای سفره ✨مادرم برایمان غذا کشید و مشغول خوردن شدیم....
اما زینب با بشقاب غذایش بازی می کرد و چیزی نمی خورد.😞
مادرم گفت :
_ عزیزدلم چرا نمی خوری؟ خوشمزه نیست؟😊
چشم های زینب پر از اشک شد😢 و گفت :
+ میل ندارم.
مادرم از جایش بلند شد. زینب را بغل کرد و گفت :
_ یادت رفته ما چه قولی به هم دادیم؟ من و تو و یاسین و یوسف؟👌
+ نه، یادم نرفته. ولی نمیتونم غذا بخورم. نمیتونم سر قولم وایسم.😢
چشمش به عکس پدر👣 افتاد و بغضش ترکید و با گریه گفت :
+ من دلم برای بابا رضا تنگ شده. من میخوام بابا برگرده پیشم.😭👣
از گریه های زینب همه ما چشمهایمان پر از اشک شد.😢😢😢
یاسین از سر میز غذا بلند شد و به اتاقش رفت تا راحت اشک بریزد.😭
اما من هربار که میخواستم اشک بریزم جمله ی پدر را یادآوری می کردم :
👣_ " محکم باش و هیچوقت کم نیار."
بغضم را فرو دادم و گفتم :
_ زینب، بیا هروقت دلمون گرفت به یادمون بیاریم که بابا همیشه پیش ماست.😢 تنها فرقش با قبل اینه که ما اونو نمیبینیم. اون همین الان داره به بشقاب غذایی که نخوردی نگاه میکنه و از اشک ریختنت ناراحت میشه. 😊😢اگه دوست داری بخنده اشکاتو پاک کن و غذاتو بخور.😋
با دستهای کوچکش صورتش را پاک کرد و به زور چند لقمه خورد...
برای دختر نه ساله ای که عاشق پدرش بود باور آنکه دیگر نمی تواند او را ببیند سخت بود.❤️😞
از شش ماه پیش که👣خبر شهادت پدر👣 را داده بودند تا چند ماه لب به غذا نمی زد. ضعیف و لاغر شده بود.😒
بعد از نهار دفتر پدرم📓 را برداشتم و به سمت 🌷بهشت زهرا🌷 رفتم....
شش ماه بود که شهید شده بود اما هنوز #پیکرش_برنگشته_بود.
می گفتند شاید هرگز پیدایش نکنند و برنگردد. اما همه ی ما چشم به راه و منتظر بودیم.😞
در قطعه ی شهدای گمنام نشستم... همانجا که پدرم مادرم را دیده بود💓 و عاشقش شده بود.
دفترش را باز کردم و دوباره جملاتش را مرور کردم :
👣« نمی فهمیدم یک جوان بیست ساله با چه #انگیزه ای می تواند همه چیز را #رها کند و به جایی برود که شاید #هرگز بازگشتی نداشته باشد...
شاید هیچکدام از این #وابستگی ها را در زندگی اش تجربه نکرده که در عنفوان #جوانی به جبهه ی جنگ رفته و همه چیز را رها کرده...
#هیچ_منطقی نمی پذیرد یک جوان که شرایط ایده آلی دارد زندگی را رها کند و برود شهید بشود...
به #خانواده_هایشان فکر میکردم، به #تحصیلاتشان، به انگیزه ها و #اهدافشان...
سعی کردم چند دقیقه خودم را جای آنها قرار بدهم.
اما نه... #محال بود حاضر به انجام چنین #ریسکی باشم...
پدرت حتما خانواده شو #دوست داشت، حتما با شما زندگی خوبی داشت، پس چی باعث شد شمارو ول کنه و بره؟ ...»
در همین لحظه موبایلم زنگ خورد....
دفتر را بستم و جواب دادم. یاسین بود، گفت :
_ یوسف، هرجا هستی زود برگرد خونه.😭
+ چی شده؟ برای زینب اتفاقی افتاده؟😨
_ نه. فقط زود بیا.😫😭
نگران شدم...😨
به سرعت به خانه برگشتم...
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل_ونه (قسمت آخر)
وقتی در را باز کردم...
دیدم مادربزرگ و پدربزرگم، زندایی و بچه هایش، همه به خانه ی ما آمده اند....
مادر بزرگم فقط گریه می کرد😭 و خودش را می زد،
پدربزرگم یک گوشه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود.😣
مادر هم در گوشه ای از سالن قرآن می خواند.
زندایی، زینب و بچه هایش را به اتاق برده بود و سعی می کرد مشغولشان کند.
🌷فهمیدم از پدرم خبری آمده. 🌷
وارد آشپزخانه شدم، یاسین مشغول آب قند درست کردن برای مادربزرگ بود.
گفتم :
_ دایی کجاست؟ از بابا خبری آوردن؟😧
+ تا در خونه رو بستی و رفتی زنگ زدن گفتن یه #پیکر از #سوریه اومده که قابل شناسایی نیست. اما احتمالا مال باباست. دایی رفته ببینه چه خبر شده.
مادرم به آشپزخانه آمد.
لیوان آب قند را از دست یاسین گرفت. همانطور که به سرعت قند ها را با قاشق هم می زد، گفت :
_ مامان جان میبینی حال مادربزرگت بده یکم زودتر درستش کن دیگه.😒
از آشپزخانه خارج شد و کنار مادربزرگم رفت.سعی کرد به زور کمی آب قند به او بدهد...
در همین لحظه در خانه را زدند.😥
به سرعت در را باز کردم. دایی محمد با چشم هایی که کاسه ی خون شده بود، وارد شد.😭
همین که مادرم چشم های دایی را دید فهمید که #بالاخره_پدرم_برگشته.
بدون اینکه چیزی بگوید جمع را ترک کرد. به اتاقش رفت و مشغول نماز خواندن شد.
تا چند ساعت هم از اتاقش بیرون نیامد. هربار که خواستم به اتاقش بروم دایی جلوی مرا گرفت و گفت تنهایش بگذارم.😞✋
بعد از رفتن پدربزرگ و مادربزرگم ، دایی محمد به اتاق مادرم رفت و من هم پشت سرش....
نگران مادرم بودم...😥
او که تا آن لحظه همیشه مقاوم و محکم بود و اشک هایش را از همه پنهان می کرد با دیدن برادرش او را در آغوش گرفت و هق هق کنان گریه سر داد.😫😭
دایی محمد هم دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت :
_«همیشه عجول بود، میخواست زود برسه... آخرشم از من جلو زد... دیدی رفیق نیمه راه شد... »😭😩
باهم اشک میریختند و روضه می خواندند. 😭😭
وقتی زینب از در اتاق بیرون آمد و فهمید چه خبر شده از حال رفت. روز سختی بود...😞😣
آن شب از نیمه گذشت...🌌
اما نمیتوانستم ثانیه ای پلکهایم را روی هم بگذارم.
رفتم به زینب سر بزنم.
وقتی در اتاقش را باز کردم دیدم مادرم بالای سر او خوابش برده. پتو آوردم و روی دوشش انداختم...😒
چشمم به کاغذ کنار دستش افتاد. فهمیدم هنگام نوشتن✍ به خواب رفته. کاغذ را برداشتم و خواندم :
✍« به نام خدای زینب (سلام الله علیها)
معشوق آسمانی ام، سلام.❤️✨
شنیده ام که بر سر روی ماهت بلا آمده!
همان روی ماهی که تمام #دلگرمی زندگی ام بود...
همان روی ماهی که تمام #پشت_وپناه روزهای غربتم بود...
محمد می گفت #قابل_شناسایی نیستی، اما اشتباه می کرد!
مگر می شود تو بیایی و عطر نرگس🌼 در کوچه ها نپیچد؟
مگر می شود تو بیایی و قلب فاطمه ات به طپش نیفتد؟😞💓
مگر می شود تو بیایی و زمین و زمان رنگ عشق نگیرد؟❤️
تو از اولش هم زمینی نبودی...👣✨
همان شبی که از #پدرم برای ازدواجمان اجازه خواستم،
همان شبی که بعد از یک سال به خوابم آمد و چادر عروس سرم کرد،
همان شب فهمیدم که تو از تبار آسمانی!
تو پر گشودی، حق داشتی،
زمین برایت #قفس بود.
اما خودت بیا و بگو..
چگونه باور کنم پیمان وفاداری ات را با من شکستی؟
چگونه تاب بیاورم حکایت سوزان این جدایی را؟
چگونه بی تو زینبت را رخت عروسی بپوشانم؟
خدایا،
خوب میدانم غفلت از من بود که همیشه عقب افتادم،
اما چگونه بر داغ این جدایی ها مرهم بگذارم؟
رضا جانم، پاره ی وجودم،😞💚
حالا که از آسمان صدایم را می شنوی بگو حال بابایم خوب است؟
بپرس دلش برای دخترکش تنگ نشده؟
اصلا بگو تو که یک شب تحمل بی خبری از مرا نداشتی،
حالا دلتنگم نیستی؟!
میدانی،
سرنوشت تو را با #وصال
و سرنوشت مرا با #فراق نوشته اند...
تو به من رسیدی، من از تو جا ماندم...
تو به بابایم رسیدی، من از بابایم جا ماندم...
اگرچه با رفتنت خاکستر قلب سوخته ام بر باد رفت،
🏴اگرچه روی ماهت #ازهم_پاشیده شد،
اما خدا را شکر که #لباس_تنت را به غنیمت نبردند...
خدا را شکر که دختر تبدارت #اسیر نیست...
خدا را شکر پسرانت در #غل_و_زنجیر نیستند...
لا جرم اگر #مرور "لا یوم کیومک یا اباعبدالله" نبود،.. زودتر از این ها از پا در می آمدم.🏴
ادامه👇
یادت هست همیشه می گفتی
تو "مثل هیچکس منی" !؟❤️😍
اما نمیدانستی من فقط زیر سایه ی چشمان تو آنگونه دیده می شدم.😭💓
همراه روزهای سخت من،
هم قدم سربالایی های نفس گیر زندگی من،
حالا که مرا در برهوط زمین رها کرده ای و رفته ای
لااقل خودت به جان ناتوانم نفس بده😭✨
تا از تنگنای این تنهایی تاریک، سربلند عبور کنم.
دوستدار تو؛
کسی که هرگز نتوانست #ازنگاهت عبور کند... »
(پایان)
#تقدیم_به_همسران_و_دختران_شهید_سرزمینم
#تقدیم_به_شیرزنان_حیدری_ایرانم_تمام_فاطمه_ها
"پایان"
نویسنده:فائزه ریاضی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه آرامش ...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج