🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سی_نهم
سربازی جلو آمد به مهدا احترام گذاشت و گفت :
سروان ؟ جناب سرهنگ گفتن برید اتاقشون این خانوم هم برن بازداشتگاه .
هانا خواست به سرباز حمله لفظی کند که سریع رو بهش گفت :
لازم نیست ، راهنماییشون کنید اتاق من با سرهنگ صحبت کنم .
راهنمایی شون ؟ تا حالا کسی اینقدر به هانا احترام نذاشته بود با خودش گفت :
" خیلی هم دختر بدی نیست شاید نباید این طوری وحشی بازی در میاوردم ، چهره ی دلنشین و جذابی داره چشم درشت و خاکستری ، صورت گرد و پوست فوق العاده صاف و سفید که هر کس ببینه باورش نمی شد کاملا بدون آرایشه ، قد متوسط و خیلی خوش تراش .
اگر آبروهاشو که فقط بالاشو چیده بود بر میداشت خیلی خوشکل ترش میکرد هر چند همین الانش هم زیبا بود مطمئن بودم اگه توی پارتی کارن شرکت میکرد همه ی پسرا بهش پیشنهاد رقص میدادن ."
با صدای مهدا دست از آنلایزش برداشت و با حرفی که زد حسابی شکه شد ، با صدای آرام که فقط هانا بشنود گفت : اگر بازرسی چهره ی من تموم شده بفرمایید .
سرباز : اما خانم ...
ــ آخرین دستوری که از مافوقت گرفتی چی بوده ؟
اینقدر محکم این جمله رو ادا کرد که هانا چموش هم حساب برد .
همراه امیر به اتاقی که برای مهدا در نظر گرفته بودند ، رفتند که امیر آرام گفت :
خیلی خوش شانسی امشب سروان رضوانی اینجاست ، وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرت میومد تا الان برای اینکه بی گناهیت ثابت کنه جلوی پادگان ایستاده .
ــ چرا این کارو میکنه ؟ چرا لباسش با بقیه فرق داره ؟
ــ کلا منشش همینه ، چون پاسدار اطلاعات سپاهه برای پرونده هایی که خیلی خفن باشه ، سر و کله اینا پیدا میشه ، همین خانم منو چندبار نجات داده
این رو بهت گفتم هرچند برام بد میشه ولی گفتم تا با طناب این فرشته خودتو نجات بدی
ولی حواست باشه خیلی تیزه سرش کلاه بذاری یا چموش بازی در بیاری بد میشه واست !
ــ به نظر خیلی بچه میاد
ــ ۲۱ سالشه .
با دهن باز سرباز رو نگاه کرد که گفت : برو داخل خواهر هیراد .
هانا نمی دانست چرا او از کجا میشناختش ؟!
به سوال ذهنش پاسخ داد و گفت :
از اینجا خلاص شدی به هیراد بگو امیر رسولی خودش شناسنامه ام میذاره کف دستت .
یادتت رفته هانا ؟
&ادامه دارد ...
رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهلم
ـ ااا....میر ؟
ـ شناختی نه ؟
همونیم که گفتی حاضری به جرم قتلم اعدام بشی
یادت اومد ؟
ـ ت...و
تو اینجا چیکار میکنی ؟
ـ کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم میرسه ، هانا جاوید !!
ـ نکنه میخواستی ازم انتقام بگیری ؟
تو لومون دادی ؟
ـ حماقت خودت باعث شد گیر بیافتی
ـ حماقت ؟
تو یکی از حماقت حر...
ـ چرا ؟
چون عاشق مظلوم ترین دختر دنیا شدم ؟
ـ نخیر ، چون لقمه بزرگ تر از دهنت گرفتی !
ـ به ازدواج و عشق ، مثل لقمه و ... فکر میکنی ؟
ازدواج یه اتفاق مقدسه ... تو نمیدونی ... !
هههه ... برا همینه که الان تکلیفت اینه ... !
ـ حرفای جدید می شنوم
ظاهر جدید
نکنه پاسدار شدی ؟
ـ برو داخل اینقدرم حرف نزن
در اتاق را روی هانا بست و خواست برگردد که با دیدن مهدا بسمتش رفت و گفت :
بردمش تو اتاقی که گفتین
ـ متشکرم ، اگر شما کمک نکرده بودین ....
ـ فقط یه وظیفه است
ـ ممنونم
بابت همه چیز
هیوا خیلی خوش شانسه که شما رو داره
مطمئنم اونم مثل شما خیلی عاشقه
ـ میشه کسی بمیرو...
ـ میشه
میشه کسی بمیره و فکرش پی یه زمینی باشه
من برم
فعلا
امیدوارم بشه با هانا راه اومد
ما فقط نمی خوایم خاطره هیوا تکرار بشه
ـ هانا و هیوا از زمین تا آسمون فرق دارن
ـ هر کس بخواد میتونه تغییر کنه
ـ اگه بخواد ...
ـ ان شاء الله که خدا براش بخواد
&ادامه دارد ...
رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه آرامش ...
رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهل_یکم
هانا گیج به دیوار مقابلش زل زده بود ، حرف های مهدا خیلی برایش سنگین بود آنقدر که توانایی صحبت کردن از او گرفته بود .
ـ مط...مئنی ... کارن تو این ماجرا ها مقصره ؟
شاید براش پاپوش درست کردن !
ـ هیچ پاپوشی در کار نیست خانم جاوید ما بار ها ایشون رو امتحان کردیم
بار ها راهی برای بازگشت گذاشتیم
اما ...
متاسفم ، آخرین کمکی که می تونستیم به نامزدتون بکنیم سناریو امشب بود ....
ـ محاله ...
محاله کارن هیوا رو کشته باشه
محاله بخواد منو بکشتن بده ...
مگه نه ؟
ـ کاش این طور بود
ـ ینی چی ؟
اصلا همش تقصیر شماهاست ...
شما ها که ....
ـ سفسته نکن هانا خانم
من کارگاه این پروندم ، فک نکن با این حرفا و حرکتا کاری از پیش میبری
ـ من تو رو یه جایی ندیدم ؟
چشمات آشناست ...
ـ چرا دیدی !
فکر کن ، یادت میاد
ببین خانم جاوید ، تمام مدارک علیه شماست و بی شک کیفر قاضیت کمتر از ده سال حبس نیست اونم تو بند سیاسی ، کنار یه مشت آدم ته خط ... اصلا جای مناسبی برای دختری مثل شما نیست
من میدونم تو بی تقصیری و جرمت در حد همون مهمونیاست ، بقول خودت مهمونیای معمولی
ولی در محدوده وظایف من این مشکلات پیش پا افتاده نیست
من اینجام برای رواج شیطان پرستی ، بهاییت ، قتل ، ترور و چیزایی که به گوشتم نرسیده
پس بهتره با من همکاری کنی
اگه ذره ای وجدان از اون مهمونیای معمولیت برات باقی مونده ، کمک کن هیوا های دیگه ای کشته نشن
هیوا با شرافت مرد ولی خیلیا....
هنوز زنیت وجودت بیداره ؟
ـ کمکتون میکنم
فقط بخاطر هیوام
اشکی روی گونه اش غلتید و شوری روزگار را سهم دهانش کرد .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهل_دوم
کسانی که در مهمانی گرفته بودند را تفکیک کردند و به خانواده هایشان اطلاع دادند جز هانا .
مهدا رو به هانا گفت :
ببنید خانم جاوید ، با اتهاماتی که به شما وارده قطعا انتظار آدم های بیرون اینکه یه شب اینجا بمونید
خیلی از کسایی که عمدا گیر افتادند با برنامه کارن بوده و اونا به بدترین نحو از شما گفتن و چون اتهام سیاسیه الان به خانواده هاتون خبر داده نمیشه که کجایین !
ما باید همون طوری رفتار کنیم که اونا میخوان ، پس شما امشب نمی تونین برین خونه از همه مهم تر اینکه از یک مقطع زمانی دیگه هر جایی براتون امن نخواهد بود
خواهش میکنم با من همکاری داشته باشید تا مشکلی براتون پیش نیاد
ـ خب خانوادم نگرانم میشن
ـ درستش میکنم
ـ اصلا از کجا معلوم برای من امن نباشه
ـ میخواید امتحان کنید ؟
ـ خب حداقل بهم نشون بده
ـ باشه
مهدا دستور داد چشم هانا را ببندند و دستبند بزنند با همان وضع او را به چشم های بیرون از پاسگاه نشان دادند و عکس العمل آنها را ثبت کردند تا به هانا ثابت کنند کسانی لحظه به لحظه او را تحت نظر دارند .
مهدا پشت سر هانا وارد ون شد و چشم بند هانا را برداشت هانا تمام کابین را از نظر گذراند و گفت :
اوووف چه توپه اینجا !
چه پیشرفته !
مهدا بی توجه به شگفت زدگی هانا رو به خانم مظفری گفت :
میشه لطفا ویدیو ها رو بهش نشون بدین همراه ...
ـ بله حتما
هانا بعد از دیدن فیلم ها و توضیحات خانم مظفری ترسیده گفت :
حالا باید چیکار کنم ؟
مهدا : ببین هانا خانم شما قرار نیست بری زندان ولی قبلش باید هر چی که میدونی رو به همکاران من بگی
هر چی ازت خواستن ، وقتی کار اونا تموم بشه ؛ کار من و شما شروع میشه
ـ باشه بابا ، فعلا دور دور شماست
ـ خوبه !
آقای رسولی حرکت کنین به سمت پایگاه
ـ چشم
ـ میگه مار از ...
ـ ما از اول اینجا سبز بودیم ، شما خودتو انداختی توی تور
ـ چرا اینقدر گوشت تیزه ؟
مهدا لبخندی زد و گفت :
میخوای من حیوان دراز گوش کنی ؟
چیزی دستگیرت نمیشه !
ـ مختم خوب کار میکنه ، لعنتی تو مگه چقدر سابقه کار داری ؟
ـ سنمو که از آقای رسولی پرسیدی !
ـ من کلا حرف نزنم بهتره
مهدا چشمش را بست سرش را تکیه داد و گفت :
خیلی تصمیم خوبیه !
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهل_سوم
هانا به اتاق بازپرسی رفت و توسط سید هادی مورد بازجویی قرار گرفت ، همکاری لازم را به عمل آورد و آنچه که لازم بود از کارن و اعمالش بداند به او گفته شد .
همه چیز منطقی و درست بود اما هنوز قلبش نمی پذیرفت قاتل خواهر عزیزش کارن باشد .
به پیشنهاد یاسین ثمین را به اداره آوردند تا به بهانه سوالاتی در خصوص سجاد و میهمانی هانا را ببیند و هم اتاق شوند تا از گفت و گوی میان آن دو حرف های گفته نشده بدست آید .
مهدا که به خانواده گفته بود برای دیدن مادر امیر رفته چون امیر اصفهان نیست و مادرش تنهاست ، اما مادر امیر به روستای قدیمیشان رفته بود و میتوانست به کار هایش در اداره برسد و به خانه هانا سر بزند .
ساعت حدودا ۲ نیمه شب بود که سراغ هانا رفت تا مختصر توضیحی از خانواده اش و نحوه برخورد با آنها بشنود .
مهدا : خب هانا خانم همین چیزایی که گفتی کافیه ؟
ـ آره بابا بسه
ـ خیلیم خوب
من برم
راستی یه مهمون هم داری ، امشبو هم اتاقین
آشناست
ـ دختره دیگه ؟
مهدا چشم غره ای نثار هانا کرد و گفت :
نه پس پسره
ـ گفتم شما و این لاکچری بازیا
ـ هههه
لاکچری ؟
اون وقت خیانت های بعدشو دروغ و کلکاش هم جزء لاکچری بودن این رابطه هاست ؟
بدون اینکه منتظر جوابی از هانا بماند اتاق را ترک کرد و بسمت سید هادی رفت .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهل_چهارم
سید هادی چنان درگیر بررسی پرونده ها بود که متوجه صدا زدن های مهدا نشد .
مهدا ضربه ی آرامی به میز زد و باعث شد سید هادی با تعجب به او نگاه کند و گیج بپرسد :
چیزی شده مهدا خانم ؟
ـ چند بار صداتون کردم متوجه نشدین.
ـ اِ واقعا ؟
ببخشید
بفرمایین
ـ من برم خونه هانا جاوید خبر بدم
ـ تنها نرو
بذار به یاسین بگم
ـ نه لازم نیست اینم مثل...
ـ بحث سر خطر و ... نیست تو خودت پنج تا مردو حریفی ، بحث سر اینکه که یه خانواده متمدن دختر چادریشنو تنها نصف شب نمی فرستن خونه رفیقش خبر بده
ـ به این قضیه دقت نکرده بودم
ـ الان دقت کن
ـ خب بذارید به مرصاد خودمون بگم
ـ نصف شبه ، بنده خدا خواب نیست ؟
ـ نه فردا آزمون داره
الان احتمالا داره میخونه
ـ خیلی خب ، زنگ بزن
اگه اومد ، با داداشت برو
اگه نبود ، با یاسین برو
ـ چشم ، قربان
به مرصاد زنگ زد و منتظرش ماند . با دیدن ماشین مادرش به سمت برادرش رفت و گفت :
مرصاد چرا با لباس خونگی اومدی ؟
ـ میخوای بری خواستگاری برام ؟
ـ هن ؟
ـ طبق چیزی که تو گفتی برای عادی جلوه دادن قضیه لباس من خیلی هم پر کاربرده
بعدشم نصف شبی من پاشم برات تیپ بزنم ؟
ـ باشه بابا قانع شدم
بیا اینم آدرس
فقط یکم عجله کن
چون من اداره خیلی کار دارم
راستی مامان بابا بیدار نشدن ؟
ـ نه فقط اختاپوس که همیشه مثل خرس قطبی عین سنگ می افته بیدار شد
ـ مائده ؟
ـ نه گلای گلدون روی اپن
ـ خب مثل ادم حرف بزن
ـ تو هم مثل آدم گوش بدی ، مشکلمون حله !
هیچی دیگه مائده بیدار شد گفت کجا میری ؟
گفتم امیرحسین خورده زمین پاش در رفته میخوام ببرمش بیمارستان
ـ حالا اگه گندش دربیاد چی ؟
ـ نه واقعا چار پنج ساعت پیش خورده زمین
ولی به من چه که ببرمش بیمارستان
داداش داره مثل برج ایفل
ولی میخوام بعد اینکه تو رو رسوندنم برم جای محمدحسین بیمارستان پیشش
ـ ینی از دیشب تا الان آقا محمدحسین پیششه ؟
ـ آره
ـ بنده خدا این جوری خسته میشه که
ـ آخی مامانم اینا
ناخونش میشکنه ؟
اصلا تو چ...
ـ بسه نمیخواد برا من دنبال راز پوآرو باشی
رانندگیتو بکن ، بچه پرو
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهل_پنجم
مهدا در آخرین میمهانی برگزار شده شرکت کرد
توانست تمام آنچه لازم است از آنها بفهمد
هانا پیش مهدا زندگی می کرد
و آنقدر صمیمی شده بودند که هانا مدام نگران حضور مهدا در میهمانی می شد .
مهدا بعنوان مروارید فقط افراد سر شناس را ملاقات میکرد
کسانی که در رده های پایین تر و ابتدایی تر بودند اجازه دیدار به آنها را نمی داد .
مهدا اول از همه سعی کرد افرادی که قرار بود با
یک درگیری یا حضور ساده حذف شوند و سیاه
لشکر باشند را از دور خارج کند .
هم پیمانان غربی فقط میخواستند افراد بیشتری کشته یا دستگیر شوند .
مهدا سعی کرد افراد فریب خورده را نجات دهد .
کارهایی از قبیل مدیریت جلسه های مذهبی ،
برگزاری مراسمات دعا و .... برای منحرف کردن
اذهان عمومی باعث تشویش و نگرانی شده بود .
آنها در مراسم های مذهبی بعنوان قاری یا مداح و ... شرکت میکردند و
مفاهیم عمیق و عارفانه را مورد انحراف قرار می دادند .
مهدا توانست در گروه مروارید این قائله را جمع کند
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهل_ششم
سایه دختری که پدرش را از دست داده بود جزء کسانی بود که اعمال غیر شرعی مرتکب می شد و
در آرایشگاه مزون میلیاردی کار میکرد .
دختران زیادی که پدر یا مادرشان را از دست داده بودند و همراه یا ناظری نداشتند قربانی می شدند .
آبرو ، غیرت و شرافت ایرانی زیر سطله ی ظالمان عالم لگد مال می شد و روشن فکران پر مدعا هیچ مخالفتی با آن نداشتند
و چنین اعمال بی شرمانه ای را جزئی از فرهنگ و تفکر نو جلوه می دادند .
چیزی که جز بی شخصیتی اجتماعی نتیجه ای نداشت .
به انتخابات نزدیک شده بودند و اوضاع جامعه و رفتار عجیب حزب مقابل دولت عجیب بود.
تا جایی که نامزد اصلاح طلب قبل اتمام شمارش آرا ادعای برد در انتخابات را داشت .
درگیری لفظی میان دو طرف باعث ایجاد مشکلاتی بزرگ شد .
نتیجه ای که اعلام شد آن چیزی نبود
که حزب مخالف دولت انتظارش را می کشید و مدعی آن بود .
رئیس جمهور پیشین در انتخابات با آرایی بالا و با اختلاف از نفر دوم بعنوان رئیس جمهور دولت جدید انتخاب شد .
بعد از اعلام نتایج طرف شکست خورده اغتشاشی را آغاز کردند که تفاوتی با رفتار منافقان و دشمنان ایران نداشت .
خسارت بسیاری به مردم وارد شد و مشکلات بسیاری را برای مردم به بار آورد .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهل_هفتم
فتنه سال ۱۳۸۸ مثل تمام اغتشاشات از پیش طراحی شده موجب مشکلات زیادی در بین مردم شد .
بعد از آرام شدن اوضاع کار نیروی های امنیتی تمام نشده بلکه بیشتر هم شد .
ارتباط هانا و مهدا ادامه داشت و به دوستی قوی میان آنها تبدیل شد .
مهدا کمی که از کار فراغت یافت برای اولین بار میهمان هانا شد تا این بار بعنوان یک دوست به دیدنش برود .
مهدا می دانست بعد از دستگیری کارن و اتفاقاتی که بعد از فتنه رخ داد و دوستان و آشنایان هانا از او دور شدند چقدر تنهاست و ممکن است به مشکلات بزرگی دچار شود .
دلایل متعددی مهدا را به ماندن در کنار هانا وا می داشت .
مهدا جایگاه خاصی در میان خانواده هانا داشت احترامی که از آنها بعید بود .
مهدا بعد از حال و احوال با خانواده هانا به اتاقش رفتند .
چرخی در اتاق هانا زد و گفت :
وای هانااااا .... عجب اتاقی !
اتاق کمترین اهمیتی برای مهدا نداشت اما او سعی داشت هانا را سر ذوق بیاورد .
ـ خوش بحالت ، اتاقت سرویس داره ؟
در سرویس را باز کرد نگاهی به خودش در آینه روشویی کرد چادر و روسریش را بیرون آورد به سمت هانا پرتاب کرد و گفت :
چقدر اینجا خوشکله !!!
آدم دلش نمیاد بیاد بیرون !
هانا همان طور که چادر و روسری مهدا را با کراهت آویزان می کرد گفت :
این خونه زیبایی های دیگه ای هم داره بعد تو چسبیدی به توالت ؟
ـ بابا با کلاس بابا شیک بابا خوش سلیقه ... !
انصافا بشر دلش میخواد از همچین جای نازنینی بیاد بیرون ؟
آخه تو یه جایی تو این عالم پیدا کن که اینقدر راحت باشی
ـ خاک تو سرت با این طرز تفکرت
ـ قربان شما
ـ من موندم چطور به خودت جرئت دادی بگی دوست منی ، چه زودم خودمونی میشه هاااانا !!
ـ میدونم عزیزم ، میدونم تو لیاقتمو نداری ، دوست ها صمیمین دیگه
ـ ببند بابا
ـ ندیده بودم کسی با افسر آگاهی این طوری حرف بزنه
با شوخی ادامه داد ؛ فک کنم همون بازداشتگاه رو بیشتر می پسندی !
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهل_هشتم
هانا با چندش گفت :
برو دیوونه
ایش
مهدا تابی به مو هایش داد از سرویس خارج شد و گفت :
تو واقعا دلت نمیخواد بیای خونه امنی که من مسئولشم ؟
ـ اَی
اَی
برو که حالمو بهم زدی
عشوه گری به تو نمیاد
ـ چی خیال کردی ؟
مگه با شلغم طرفی هاانی
ـ دیگه داری کفرمو بالا میاری مهدا
ـ حالا بیا خوبی کن بی لیاقتی دیگه
هانا ؟
اتاقت چرا اینقدر گرمه ؟
ـ گرم نیست
جناب عالی توی گوونی سیاه بودی پختی
ـ آره من خیلی گرماییم
ـ مگه مجبوری آخه
دلت نمیگیره سیاه
اه
بدم میاد
مشغول بیرون آوردن مانتو شد و رو به هانا گفت :
در اتاقتو بقفل تا بگمت
ـ حوصله نصیحت ندارما
ـ تا حالا من نصیحتت کردم ؟
ـ نه ولی مقصودت همونه
ـ همه آدما نیاز به پند و اندرز دارن فرزندم
ـ خب حالا دلیلت !
چرا اینقدر خودتون آزار میدین ؟
اصلا از زندگی لذت می برین ؟
تفریح ؟
.
.
ـ اووووه
دونه دونه بگو
چه خبرته !
ـ خب بنال
ـ چه حرفااا
درست صحبت کن خواهر
ـ میدونی بدم میادا
ـ باشه حالا وحشی نشو
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهل_نهم
مهدا با آرامش همیشگی لبخندی زد و گفت :
ببین عزیزم
بستگی داره تو خوشی رو در چی ببینی !
بعضی از اعمال انسان باعث لذت و سرخوشیه اما سرانجامش باعث شادی روحی نیست
اما بعضی از کارا شاید به اون اندازه هیجان نداشته باشن اما شادیشون پایداره و باعث میشن وجود آدم همیشه آروم باشه ، میدونی چرا ؟
چون جنسشون فرق داره ، مبدا خلقت انسان خداست و فقط با اونه که آرامش و شادی به وجود انسان تزریق میشه
ـ خدا که جز سختی و عذاب چیزی به بنده هاش نداده !
تازه اون رو از خوشی منع کرده !
ـ ببین توی حرفت اشتباهات زیادی هست
اول اینکه سختی با عذاب فرق داره !
سختی باعث رشد میشه عذاب باعث ضعف و سرخوردگی
تو چرا تا نصف شب بیداری و پایان نامه تو تکمیل میکنی ؟
مگه شب بیداری سخت نیست ؟
مگه دانشگاه رفتن و درس خوندن واقعی سختی نداره ؟
ـ خب که چی ؟
ـ خب همین تو سختی میکشی که رشد کنی
خدا هم به عنوان خالق تو نمیخواد که تو کار های بیهوده انجام بدی اون میخواد تو رشد کنی
و برای رشد کردن سختی هم لازمه
اما همش که سختی نیست ، هست ؟
خدا دنیا رو زیبا و پر از حقایق و چیزای جذاب آفریده بعد اون وقت تو سختی ها و رنجی که برخیش رو خود انسان باعث شده میبینی ؟
انصاف داشته باش ، بعدشم تو کتاب هنر زندگی نویسنده توی یه بخشیش گفته :
" سعی کن اون کاری که باید انجام بدیو دوست داشته باشی ، دوست داشتن کاری که نباید انجام بگیره هنر نیست "
هانا سکوت کرده بود و فکرش درگیر حرف هایی بود که بعد از آشناییش با مهدا تازگی نداشت .
میان حرف های روزمره چیز هایی را از دختر جوان مقابلش می شنید که هیچ گاه به آنها فکر نکرده بود .
شاید مانند آنها را شنیده بود اما هیچ گوش نکرده بود .
از طرفی غروری که داشت به او اجازه نمی داد بپرسد و جست و جو کند از کسی که تک تک اعمالش پاسخ سوالات گنگ و مبهم ذهنش بود .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀