eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
456 دنبال‌کننده
142 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 کسانی که در مهمانی گرفته بودند را تفکیک کردند و به خانواده هایشان اطلاع دادند جز هانا . مهدا رو به هانا گفت : ببنید خانم جاوید ، با اتهاماتی که به شما وارده قطعا انتظار آدم های بیرون اینکه یه شب اینجا بمونید خیلی از کسایی که عمدا گیر افتادند با برنامه کارن بوده و اونا به بدترین نحو از شما گفتن و چون اتهام سیاسیه الان به خانواده هاتون خبر داده نمیشه که کجایین ! ما باید همون طوری رفتار کنیم که اونا میخوان ، پس شما امشب نمی تونین برین خونه از همه مهم تر اینکه از یک مقطع زمانی دیگه هر جایی براتون امن نخواهد بود خواهش میکنم با من همکاری داشته باشید تا مشکلی براتون پیش نیاد ـ خب خانوادم نگرانم میشن ـ درستش میکنم ـ اصلا از کجا معلوم برای من امن نباشه ـ میخواید امتحان کنید ؟ ـ خب حداقل بهم نشون بده ـ باشه مهدا دستور داد چشم هانا را ببندند و دستبند بزنند با همان وضع او را به چشم های بیرون از پاسگاه نشان دادند و عکس العمل آنها را ثبت کردند تا به هانا ثابت کنند کسانی لحظه به لحظه او را تحت نظر دارند . مهدا پشت سر هانا وارد ون شد و چشم بند هانا را برداشت هانا تمام کابین را از نظر گذراند و گفت : اوووف چه توپه اینجا ! چه پیشرفته ! مهدا بی توجه به شگفت زدگی هانا رو به خانم مظفری گفت : میشه لطفا ویدیو ها رو بهش نشون بدین همراه ... ـ بله حتما هانا بعد از دیدن فیلم ها و توضیحات خانم مظفری ترسیده گفت : حالا باید چیکار کنم ؟ مهدا : ببین هانا خانم شما قرار نیست بری زندان ولی قبلش باید هر چی که میدونی رو به همکاران من بگی هر چی ازت خواستن ‌، وقتی کار اونا تموم بشه ؛ کار من و شما شروع میشه ـ باشه بابا ، فعلا دور دور شماست ـ خوبه ! آقای رسولی حرکت کنین به سمت پایگاه ـ چشم ـ میگه مار از ... ـ ما از اول اینجا سبز بودیم ، شما خودتو انداختی توی تور ـ چرا اینقدر گوشت تیزه ؟ مهدا لبخندی زد و گفت : میخوای من حیوان دراز گوش کنی ؟ چیزی دستگیرت نمیشه ! ـ مختم خوب کار میکنه ، لعنتی تو مگه چقدر سابقه کار داری ؟ ـ سنمو که از آقای رسولی پرسیدی ! ـ من کلا حرف نزنم بهتره مهدا چشمش را بست سرش را تکیه داد و گفت : خیلی تصمیم خوبیه ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 هانا به اتاق بازپرسی رفت و توسط سید هادی مورد بازجویی قرار گرفت ، همکاری لازم را به عمل آورد و آنچه که لازم بود از کارن و اعمالش بداند به او گفته شد . همه چیز منطقی و درست بود اما هنوز قلبش نمی پذیرفت قاتل خواهر عزیزش کارن باشد . به پیشنهاد یاسین ثمین را به اداره آوردند تا به بهانه سوالاتی در خصوص سجاد و میهمانی هانا را ببیند و هم اتاق شوند تا از گفت و گوی میان آن دو حرف های گفته نشده بدست آید . مهدا که به خانواده گفته بود برای دیدن مادر امیر رفته چون امیر اصفهان نیست و مادرش تنهاست ، اما مادر امیر به روستای قدیمیشان رفته بود و میتوانست به کار هایش در اداره برسد و به خانه هانا سر بزند . ساعت حدودا ۲ نیمه شب بود که سراغ هانا رفت تا مختصر توضیحی از خانواده اش و نحوه برخورد با آنها بشنود . مهدا : خب هانا خانم همین چیزایی که گفتی کافیه ؟ ـ آره بابا بسه ـ خیلیم خوب من برم راستی یه مهمون هم داری ، امشبو هم اتاقین آشناست ـ دختره دیگه ؟ مهدا چشم غره ای نثار هانا کرد و گفت : نه پس پسره ـ گفتم شما و این لاکچری بازیا ـ هههه لاکچری ؟ اون وقت خیانت های بعدشو دروغ و کلکاش هم جزء لاکچری بودن این رابطه هاست ؟ بدون اینکه منتظر جوابی از هانا بماند اتاق را ترک کرد و بسمت سید هادی رفت . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 سید هادی چنان درگیر بررسی پرونده ها بود که متوجه صدا زدن های مهدا نشد . مهدا ضربه ی آرامی به میز زد و باعث شد سید هادی با تعجب به او نگاه کند و گیج بپرسد : چیزی شده مهدا خانم ؟ ـ چند بار صداتون کردم متوجه نشدین. ـ اِ واقعا ؟ ببخشید بفرمایین ـ من برم خونه هانا جاوید خبر بدم ـ تنها نرو بذار به یاسین بگم ـ نه لازم نیست اینم مثل... ـ بحث سر خطر و ... نیست تو خودت پنج تا مردو حریفی ، بحث سر اینکه که یه خانواده متمدن دختر چادریشنو تنها نصف شب نمی فرستن خونه رفیقش خبر بده ـ به این قضیه دقت نکرده بودم ـ الان دقت کن ـ خب بذارید به مرصاد خودمون بگم ـ نصف شبه ، بنده خدا خواب نیست ؟ ـ نه فردا آزمون داره الان احتمالا داره میخونه ـ خیلی خب ، زنگ بزن اگه اومد ، با داداشت برو اگه نبود ، با یاسین برو ـ چشم ، قربان به مرصاد زنگ زد و منتظرش ماند . با دیدن ماشین مادرش به سمت برادرش رفت و گفت : مرصاد چرا با لباس خونگی اومدی ؟ ـ میخوای بری خواستگاری برام ؟ ـ هن ؟ ـ طبق چیزی که تو گفتی برای عادی جلوه دادن قضیه لباس من خیلی هم پر کاربرده بعدشم نصف شبی من پاشم برات تیپ بزنم ؟ ـ باشه بابا قانع شدم بیا اینم آدرس فقط یکم عجله کن چون من اداره خیلی کار دارم راستی مامان بابا بیدار نشدن ؟ ـ نه فقط اختاپوس که همیشه مثل خرس قطبی عین سنگ می افته بیدار شد ـ مائده ؟ ـ نه گلای گلدون روی اپن ـ خب مثل ادم حرف بزن ـ تو هم مثل آدم گوش بدی ، مشکلمون حله ! هیچی دیگه مائده بیدار شد گفت کجا میری ؟ گفتم امیرحسین خورده زمین پاش در رفته میخوام ببرمش بیمارستان ـ حالا اگه گندش دربیاد چی ؟ ـ نه واقعا چار پنج ساعت پیش خورده زمین ولی به من چه که ببرمش بیمارستان داداش داره مثل برج ایفل ولی میخوام بعد اینکه تو رو رسوندنم برم جای محمدحسین بیمارستان پیشش ـ ینی از دیشب تا الان آقا محمدحسین پیششه ؟ ـ آره ـ بنده خدا این جوری خسته میشه که ـ آخی مامانم اینا ناخونش میشکنه ؟ اصلا تو چ... ـ بسه نمیخواد برا من دنبال راز پوآرو باشی رانندگیتو بکن ، بچه پرو &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا در آخرین میمهانی برگزار شده شرکت کرد توانست تمام آنچه لازم است از آنها بفهمد هانا پیش مهدا زندگی می کرد و آنقدر صمیمی شده بودند که هانا مدام نگران حضور مهدا در میهمانی می شد . مهدا بعنوان مروارید فقط افراد سر شناس را ملاقات میکرد کسانی که در رده های پایین تر و ابتدایی تر بودند اجازه دیدار به آنها را نمی داد . مهدا اول از همه سعی کرد افرادی که قرار بود با یک درگیری یا حضور ساده حذف شوند و سیاه لشکر باشند را از دور خارج کند . هم پیمانان غربی فقط میخواستند افراد بیشتری کشته یا دستگیر شوند . مهدا سعی کرد افراد فریب خورده را نجات دهد . کارهایی از قبیل مدیریت جلسه های مذهبی ، برگزاری مراسمات دعا و .... برای منحرف کردن اذهان عمومی باعث تشویش و نگرانی شده بود . آنها در مراسم های مذهبی بعنوان قاری یا مداح و ... شرکت میکردند و مفاهیم عمیق و عارفانه را مورد انحراف قرار می دادند . مهدا توانست در گروه مروارید این قائله را جمع کند &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 سایه دختری که پدرش را از دست داده بود جزء کسانی بود که اعمال غیر شرعی مرتکب می شد و در آرایشگاه مزون میلیاردی کار میکرد . دختران زیادی که پدر یا مادرشان را از دست داده بودند و همراه یا ناظری نداشتند قربانی می شدند . آبرو ، غیرت و شرافت ایرانی زیر سطله ی ظالمان عالم لگد مال می شد و روشن فکران پر مدعا هیچ مخالفتی با آن نداشتند و چنین اعمال بی شرمانه ای را جزئی از فرهنگ و تفکر نو جلوه می دادند . چیزی که جز بی شخصیتی اجتماعی نتیجه ای نداشت . به انتخابات نزدیک شده بودند و اوضاع جامعه و رفتار عجیب حزب مقابل دولت عجیب بود. تا جایی که نامزد اصلاح طلب قبل اتمام شمارش آرا ادعای برد در انتخابات را داشت . درگیری لفظی میان دو طرف باعث ایجاد مشکلاتی بزرگ شد . نتیجه ای که اعلام شد آن چیزی نبود که حزب مخالف دولت انتظارش را می کشید و مدعی آن بود . رئیس جمهور پیشین در انتخابات با آرایی بالا و با اختلاف از نفر دوم بعنوان رئیس جمهور دولت جدید انتخاب شد . بعد از اعلام نتایج طرف شکست خورده اغتشاشی را آغاز کردند که تفاوتی با رفتار منافقان و دشمنان ایران نداشت . خسارت بسیاری به مردم وارد شد و مشکلات بسیاری را برای مردم به بار آورد . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 فتنه سال ۱۳۸۸ مثل تمام اغتشاشات از پیش طراحی شده موجب مشکلات زیادی در بین مردم شد . بعد از آرام شدن اوضاع کار نیروی های امنیتی تمام نشده بلکه بیشتر هم شد . ارتباط هانا و مهدا ادامه داشت و به دوستی قوی میان آنها تبدیل شد . مهدا کمی که از کار فراغت یافت برای اولین بار میهمان هانا شد تا این بار بعنوان یک دوست به دیدنش برود . مهدا می دانست بعد از دستگیری کارن و اتفاقاتی که بعد از فتنه رخ داد و دوستان و آشنایان هانا از او دور شدند چقدر تنهاست و ممکن است به مشکلات بزرگی دچار شود . دلایل متعددی مهدا را به ماندن در کنار هانا وا می داشت . مهدا جایگاه خاصی در میان خانواده هانا داشت احترامی که از آنها بعید بود . مهدا بعد از حال و احوال با خانواده هانا به اتاقش رفتند . چرخی در اتاق هانا زد و گفت : وای هانااااا .... عجب اتاقی ! اتاق کمترین اهمیتی برای مهدا نداشت اما او سعی داشت هانا را سر ذوق بیاورد . ـ خوش بحالت ، اتاقت سرویس داره ؟ در سرویس را باز کرد نگاهی به خودش در آینه روشویی کرد چادر و روسریش را بیرون آورد به سمت هانا پرتاب کرد و گفت : چقدر اینجا خوشکله !!! آدم دلش نمیاد بیاد بیرون ! هانا همان طور که چادر و روسری مهدا را با کراهت آویزان می کرد گفت : این خونه زیبایی های دیگه ای هم داره بعد تو چسبیدی به توالت ؟ ـ بابا با کلاس بابا شیک بابا خوش سلیقه ... ! انصافا بشر دلش میخواد از همچین جای نازنینی بیاد بیرون ؟ آخه تو یه جایی تو این عالم پیدا کن که اینقدر راحت باشی ـ خاک تو سرت با این طرز تفکرت ـ قربان شما ـ من موندم چطور به خودت جرئت دادی بگی دوست منی ، چه زودم خودمونی میشه هاااانا !! ـ میدونم عزیزم ، میدونم تو لیاقتمو نداری ، دوست ها صمیمین دیگه ـ ببند بابا ـ ندیده بودم کسی با افسر آگاهی این طوری حرف بزنه با شوخی ادامه داد ؛ فک کنم همون بازداشتگاه رو بیشتر می پسندی ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 هانا با چندش گفت : برو دیوونه ایش مهدا تابی به مو هایش داد از سرویس خارج شد و گفت : تو واقعا دلت نمیخواد بیای خونه امنی که من مسئولشم ؟ ـ اَی اَی برو که حالمو بهم زدی عشوه گری به تو نمیاد ـ چی خیال کردی ؟ مگه با شلغم طرفی هاانی ـ دیگه داری کفرمو بالا میاری مهدا ـ حالا بیا خوبی کن بی لیاقتی دیگه هانا ؟ اتاقت چرا اینقدر گرمه ؟ ـ گرم نیست جناب عالی توی گوونی سیاه بودی پختی ـ آره من خیلی گرماییم ـ مگه مجبوری آخه دلت نمیگیره سیاه اه بدم میاد مشغول بیرون آوردن مانتو شد و رو به هانا گفت : در اتاقتو بقفل تا بگمت ـ حوصله نصیحت ندارما ـ تا حالا من نصیحتت کردم ؟ ـ نه ولی مقصودت همونه ـ همه آدما نیاز به پند و اندرز دارن فرزندم ـ خب حالا دلیلت ! چرا اینقدر خودتون آزار میدین ؟ اصلا از زندگی لذت می برین ؟ تفریح ؟ . . ـ اووووه دونه دونه بگو چه خبرته ! ـ خب بنال ـ چه حرفااا درست صحبت کن خواهر ـ میدونی بدم میادا ـ باشه حالا وحشی نشو &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا با آرامش همیشگی لبخندی زد و گفت : ببین عزیزم بستگی داره تو خوشی رو در چی ببینی ! بعضی از اعمال انسان باعث لذت و سرخوشیه اما سرانجامش باعث شادی روحی نیست اما بعضی از کارا شاید به اون اندازه هیجان نداشته باشن اما شادیشون پایداره و باعث میشن وجود آدم همیشه آروم باشه ، میدونی چرا ؟ چون جنسشون فرق داره ، مبدا خلقت انسان خداست و فقط با اونه که آرامش و شادی به وجود انسان تزریق میشه ـ خدا که جز سختی و عذاب چیزی به بنده هاش نداده ! تازه اون رو از خوشی منع کرده ! ـ ببین توی حرفت اشتباهات زیادی هست اول اینکه سختی با عذاب فرق داره ! سختی باعث رشد میشه عذاب باعث ضعف و سرخوردگی تو چرا تا نصف شب بیداری و پایان نامه تو تکمیل میکنی ؟ مگه شب بیداری سخت نیست ؟ مگه دانشگاه رفتن و درس خوندن واقعی سختی نداره ؟ ـ خب که چی ؟ ـ خب همین تو سختی میکشی که رشد کنی خدا هم به عنوان خالق تو نمیخواد که تو کار های بیهوده انجام بدی اون میخواد تو رشد کنی و برای رشد کردن سختی هم لازمه اما همش که سختی نیست ، هست ؟ خدا دنیا رو زیبا و پر از حقایق و چیزای جذاب آفریده بعد اون وقت تو سختی ها و رنجی که برخیش رو خود انسان باعث شده میبینی ؟ انصاف داشته باش ، بعدشم تو کتاب هنر زندگی نویسنده توی یه بخشیش گفته : " سعی کن اون کاری که باید انجام بدیو دوست داشته باشی ، دوست داشتن کاری که نباید انجام بگیره هنر نیست " هانا سکوت کرده بود و فکرش درگیر حرف هایی بود که بعد از آشناییش با مهدا تازگی نداشت . میان حرف های روزمره چیز هایی را از دختر جوان مقابلش می شنید که هیچ گاه به آنها فکر نکرده بود . شاید مانند آنها را شنیده بود اما هیچ گوش نکرده بود . از طرفی غروری که داشت به او اجازه نمی داد بپرسد و جست و جو کند از کسی که تک تک اعمالش پاسخ سوالات گنگ و مبهم ذهنش بود . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 هانا که میخواست جو بوجود آمده را تغییر دهد و در واقع از مهلکه بگریزد رو به مهدا گفت : راستی مهو ؟ ـ مهو کوفت مهو درد مهو .... من نمیدونم شما سه تا چه اصراری دارین اسم منو مخفف کنین اگه اینقدر سخته ببرمتون گفتار درمانی ؟ ـ خب حالا من یه چیزی برام سواله ! با چشم های ریز شده از شک و تردید به مهدا نگاه کرد ، مهدا خونسرد تر از همیشه همان طور که شربت بهار نارنجش را می خورد ، گفت : خب چی ؟ ـ من موندم این برادر حسنا ، محمدحسین ، چرا زمان اون بگیر و ببند هر جا میخواستی بری میومد ‌! اون روز که منم پیششون بودم بعد ... بعد تو رفتی ... سراغ امیر هانا آهی میکشد ، قطره اشکی میهمان صورتش می شود و ادامه میدهد : همونجا انگار داشتن به سمت خودش شلیک میکردن ، اینقدر نگران بود واقعا محمدحسین عاشقت شده ! من چهار ماهه دارم میگم مهدا با شنیدن اسم محمدحسین شربت در گلویش پیچید که هانا با خنده گفت : بابا تو هم آره ؟ ـ ساکت بابا خفم کردی بعدشم شغل من بهم اجازه نمیده با یه فرد عادی ازدواج کنم و بدبختش کنم ـ خیلی دلشم بخو... منظورم اینکه بهم میاین که همون روز که با هم رفتیم کوه بعد از آزادی ثمین ، یادته ؟ وقتی اتفاقی همو دیدین نمی دونست اون پسره ، هیراد ماست ـ خب حالا بخاطر اینکه خانواده ها دوسـ... ـ نخیر دوست داره ـ هیچم این طور نیست در ضمن با دختر عمش اسم همن ـ ای ندا؟ من فکر میکردم اون داره خودشو لوس میکنه بگیرتش بعدشم اصلا مهم نیست ، وقتی اون تو رو بخواد این رسم خانوادگی ها هم قدیمی شده کسی اهمیت نمیده ـ به هر حال من نمیخوام ـ تو غلط کردی ـ وا هانا ؟ ـ بذار چند تا خاطراتتون مرور کنم اون وقت بخودتم ثابت میشه دوسش داری ـ دوست داشتن کافی نیست ـ پس تو هم .... ـ بسه هانا ـ باشه ، ببخشید &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ناهار را پیش هانا ماند و از ماموریت جدیدش به او گفت اما هانا به قدر گرفته و ناراحت شد که نتوانست درست از مهدا پذیرایی کند . خودش هم نمی دانست چه بلایی بر سر قلب بیخیالش آمده ، اصلا او تا بحال نگران کسی می شد ؟ پنج شنبه بود و قرارگاه همیشگی مهدا مزار دوستی بود که پر هیاهو آمد و بی صدا رفت ... به هانا چیزی نگفت می دانست طاقت ندارد و اذیت می شود ، تقریبا یک سال از شهادت امیر می گذشت اما غم نبودنش هنوز تازه بود ... قلب همه بدرد آمده بود از سفر مظلومانه پسر محجوبی که سیر آسمان را برگزیده بود ، کسی که معنای آدم شدن را فهمیده بود ، معنای تحول را معنای از دست دادن را ... نسیم عصرگاهی وزیدن گرفته بود و خبری از گرمای چند ساعت پیش نبود ، دسته گلی که خریده بود را روی مزار گذاشت برای چندمین بار نوشته ها را خواند . ' شهید امیر رسولی ' . . تولد : ۷/۸/۱۳۶۲ شهادت : ۱۳۸۸/۱۰/۲۰ ۲۶ سال ؟ حقت بود آقای رسولی ... مبارکت باشه ... شهادت مبارکت باشه ... اصلا برایش مهم نبود که خواندن نوشته های قبر حافظه را کم میکند ، او میخواست هر چه زندگی بدون رفقای شهیدش در خاطرش مانده را فراموش کند . امیر ، خانم مظفری و ... چقدر دلتنگشان بود ، کف خیابان قرارگاه پروازشان شده بود . آخرین مکالمه هایش با امیر را به یاد آورد ... " امیر : مهدا خانم چرا لجبازی می کنید ؟ خب بمونید اینجا ، لزومی ندار... ـ کی گفته ؟ من پاسدار این مملکتم بمونم اینجا بسیجیا اونجا از کف برن ؟ ـ آخه اونجا جای شما نیست ! سرهنگ یه چیزی به ایشون بگین ! سرهنگ صابری : حق با امیره شما بمونید ، هر وقت لازم به حضورتون بود بیسیم میزنم بیاید ـ اما.. امیر آرام طوری که فقط خودشان بشنوند گفت : فقط به خودتون فکر نکنید ! به کسایی که براشون ارزش دارید ، کسایی که دوستتون دارند ... به اونا هم اهمیت بدید ... چرا اینقدر به نگرانی های محمدحسین بی توجهین ؟! ‌متوجه احساسش نشدین ؟ چندبار باید باهاتون حرف بزنه ؟ چقدر باید غرورش بشکنه ؟ اگه عمری باقی بود و آبرویی جلوی حاج مصطفی داشته باشم اجازه نمیدم با خودخواهیتون اونم آزار بدین ! ـ من دل... ـ باید برم بچه ها مراقب خودتون باشین یاعلی محمدحسین : ما که جامون امنه تو هم مراقب خودت باش رفیق ! " &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 چشمه اشکش جوشید و دوباره برگ دیگری از خاطرات آن روز برایش تداعی شد . با محمدحسین و خانم مظفری در ون اداره در حال بررسی موقعیت و گزارش دادن اوضاع به سید هادی و نوید بودند که بیسیم توجهش را جلب کرد . نوید : یاسر یاسر قاصد ( یاسین ) ؟؟ یاسر یاسر قاصد ؟ قاصد کجایی ؟ مهدا از التهاب کلام نوید نگران شد بیسیمش را برداشت و گفت : یاسر چه خبره !؟ ـ قاصد کجاست ؟ ـ جایی که ماهیگیرا ماهی میگیرن ـ دووووره ـ چی شده ؟ ـ اینجا نیاز به کمک دارم بهمون حمله کردن ـ من میام ـ باشه لوکیشن داری ؟ ـ آره میرسم بهت فاتح فاتح هادی ؟ فاتح فاتح هادی ؟ ـ فاتح بگو ـ من باید برم سراغ یاسر ـ خیلی خب از موقعیت جدیدت به هیچ وجه خارج نمیشی متوجهی ؟ به هیچ وجه ـ بله مهدا ار طرفی نگران محمدحسین بود برای بار چندم غر زد که چرا سید هادی به او اجازه داده اینجا در مرکز خطر باشد . کمک هایش آنقدر ارزنده بود که بتواند نسبت به این اتفاقات بی توجه باشد اما قلبش نگران بود . لباس مخصوص را پوشید اسلحه و ... را برداشت با ترس و التماس رو به محمدحسین گفت : خواهش میکنم از اینجا بیرون نیاین ! حتی اگه دیدین دارن ما رو با قمه میزنن ! این یه وصیته ! متوجهین که ؟ ـ سالم برگرد اینم خواهش منه ـ هر چی خدا بخواد خانم مظفری مراقبید که ؟ ـ آره برو دخترم ـ ممنونم بابت همه چی بسمت خانم مظفری رفت و او را در آغوش گرفت و گفت : حلالم کنین مرضیه خانم ـ حلالی مهدا جانم برو دست امام زمان سپردمت مهدا از کابین ون خارج شد و با سختی به سمت نوید رفت ، اوضاع آنقدر بهم ریخته بود که نمی دانست چطور سالم به نوید و امیر برسد . امیر و بسیجیان هم برای کمک آمده بودند و بین دو خیابان گرفتار شده بودند . همان طور که بسمت میدان میدوید پسری را دید که بمب دست سازی در دست داشت و آن را درون کلمن آب میگذاشت ، لباس بسیجی بر تن داشت و میخواست بعنوان آب برای آنها ببرد . اما مهدا خوب می دانست رسیدن آن کلمن به بچه ها یعنی شهادت همه شان . نشانه گرفت و به پایش شلیک کرد . بسمتش رفت پایش را روی دست مسلح پسر گذاشت و با خشم و فریاد گفت : چه غلطی میخواستی بکنی ؟ میخوای بجنگی ؟ حداقل مردونه بجنگ ناااامرد میخوای قبل از آب خوردن بسوزونیشون ؟ آره بی غیرت !؟ ـ من....م...ن ! ـ تو چی ؟ بلند شو تا تیر بعدیو تو سرت نزدم پاشو ـ خب بکش منو چرا میخوا... ـ چون اگه این جا بمونی قبل از من رفقات میکشنت دیگه سوختی ! اینبار فریاد زد : پاااااشو یقه پسرک را گرفت و از زمین بلند کرد خودش را سپر او کرد تا تک تیرانداز های اغتشاشگر ساختمان او را نزنند . او شاید کار اشتباهی کرده بود اما مجازاتش مرگ نبود و مهدا نمی خواست بیشتر از جرمش مجازات شود . ـ چرا از من مراقبت میکنی ؟ ـ چون بر خلاف تو نامرد نیستم پسرک را به نیروهای انتظامی تحویل داد و بسمت نوید رفت . با دیدن صحنه مقابلش به آنها زل زد و با ناراحتی به سمت امیر غرق در خون دوید . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 یادآوری خاطرات مهدا ( واقعه ۱۳۸۸) با دیدن صحنه مقابلش به آنها زل زد و با ناراحتی به سمت امیر غرق در خون دوید . امیر تیر خورده بود و روی زمین افتاده بود ، دسته ای چوب به دست به پیکر بی جانش حمله ور شده بودند . امیر تنها کسی نبود که این اتفاق برایش می افتاد هر بسیجی و پاسداری زخمی به دست آن جماعت می افتاد جسدش هم سالم بر نمی گشت . مهدا با گریه و فریاد بسمتشان رفت و گفت : ولش کنین عوضیا نامردا مگه نمی بینین زخمیه آخه شما قوم ظالمین هستین ؟! یکی از همان گنده لات هایی که امیر را می زد تلو تلو خوران به سمت مهدا آمد و کشیده ناشی از مشروبی که مصرف کرده بود گفت : اِی جوووون ! جوووووجو تو کجا بودی تا حالا ؟ جمهوری اسلامی پاسدار خوشکلم داااااره ! امیر با ته مانده جانش ضربه ای به پای مردک زد و با درد گفت : کثا....فت ... چشم....تو ... د....ر میاااا...رم با عصبانیت بسمت امیر برگشت و با چوب ضربه ی محکمی به صورتش زد . ـ تو خفه ببین اصلا زنده میمونی نفله مهدا به سمتشان خیز برداشت و با آنها درگیر شد با تمام بغضی که داشت مبارزه کرد . نوید با دیدن مهدا به همراه چند تن از افراد نیروی انتظامی بسمتش آمدند و افراد باقی مانده را جمع کردند و بردند . نوید با نگرانی گفت : فاتح ، امیرو ببر خون زیادی از دست داده مهدا اشک های سیل آسا را کنار زد و امیر را بلند کرد تا به عقب برگرداند . بیسیم زد : فاتح فاتح ، قاصد ؟ فاتح فاتح ، قاصد ! ـ بگوشم ـ قاصد بیا که پرنده زخمی دارم ـ نمیتونم ، هم من هم هادی اینجا تو محاصره ایم هر آن منتظرم آرد بشم ـ باشه پرنده نزدیک شما پرواز میکنه راهو براتون باز میکنم مهدا با سختی تن زخمی امیر را می کشید و آرام با او حرف میزد : آقا امیر ؟ نمیخوابین مگه نه ؟ میشه باهام حرف بزنین ؟ من میترسما اون مردا بد نگاه میکنن از نگاهشون میترسم تو رو خدا میخواستین به بابام چی بگین ؟ من حاضرم به اقای حسینی فکر کنم ! نمیخواین کمکم کنین ؟ اشک میریخت و مرتب با امیر بی حال حرف میزد که بی سیمش او را به وحشت انداخت : مههههههدااااااا یاسیــــــــــــــن آقا هااااادی صدای جیغ مانند خانم مظفری ترسی به جانش انداخت که فورا بی سیم را فعال کرد و گفت : چی شده ؟ خانم مظفری ؟ مرضیه خانم ؟ آقا سید ؟ آقا محمدحسین ؟ جز جیغ و فریاد های خانم مظفری و محمدحسین چیزی به گوش نمی رسید . به نوید و یاسین بی سیم زد : بچه هاااا باید یکی بره شکارگاه نوید : نمیتونم برگردم یاسین : منو هادی تکلیفمون مشخصه ، راه زنده موندن هم نداریم مهدا گریان به امیر نگاه کرد که امیر با آخرین توانش گفت : ـ ب...رو بر...ووو ...محم..د حسین ... گی..ر افت...اده ( برو محمدحسین گیر افتاده ) برو...ووو.... مهدا را هل داد و با ته مانده جانش گفت : بروووو دنبااااا...ل .... دل...ت .... بروو برووو.... دنباااا....ل ... وظی....فت (برو دنبال دلت برو دنبال وظیفت ) &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀