رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_پنجاه_و_سه
چه شوخی تلخی کرد ارمیا. پوزخند میزنم و میگویم:
-خب این اتفاقا همه جا هست.
-آره همه جا هست، ولی مهم آماره. مهم اینه که چرا انقدر تعداد زنهایی که مورد خشونتن زیاده، که مجبورن براشون خانه امن تاسیس کنن. چرا زنهای اروپایی باید کمپین یک دقیقه جیغ بذارن؟ تاحالا بهش فکر کردی؟
اسم کمپین یک دقیقه جیغ برایم ناآشناست. متعجب میپرسم:
-یک دقیقه جیغ؟ چرا؟
-بخاطر اعتراض به وضعیت شغلی و خشونتی که علیهشونه. همین دیگه...
کسی اینا رو به شماها نمیگه. یه چهره خیلی خوشگل و مامانی از اروپا و امریکا نشونتون میدن، فکر میکنین اینجا خبریه.
نه عزیز من! من دارم اینجا زندگی میکنم، میبینم چه خبره...
باورم نمیشود ارمیا چنین نظری داشته باشد. ارمیا معمولا سرش به کار خودش است. میگویم:
-فمینیست شدی ارمیا! به فکر حقوق زنان افتادی!
چشمانش گرد میشوند:
-فمینیست؟ من کجام فمینیسته؟ فمینیست شدن مال زنهای ساده لوحه.
ببخشید اینو میگما، ولی یه کلاهی به اسم فمینیسم گذاشتن سرتون که تا زانوتون اومده پایین. نیروی کارِ مفت و تو سری خور میخواستن، دیدن کی بهتر از خانما؟ با شعارای قلمبه سلمبه زنها رو کردن نیروی کار خودشون. همین.
-به به... چه نظریاتی! میخوای بجای من تو مقاله بنویسی؟
-جدی حرف میزنم اریحا. برو تحقیق کن ببین فمینیسم تاحالا چه سودی برای زن ها داشته؟ من نه میگم مردسالاری، نه میگم زن سالاری.
-خب پیشنهاد جایگزین شما چیه استاد؟
رسیده ایم به آپارتمانش و بحثمان نیمه کاره میماند.
اول دعوتم میکند به آپارتمان خودش. یک آپارتمان کوچک دو خوابه، که بیشتر به عنوان یک خوابگاه خوب است تا محل زندگی؛ انقدر که کوچک است و جمع و جور. یک آشپزخانه کوچک و یک سالن بسیار کوچک و حمام و دستشویی. روی مبل مینشینم و با دیدن اتاق خواب دوم میپرسم:
-تنها زندگی میکنی اینجا؟
ارمیا در آشپزخانه است که چیزی برای پذیرایی بیاورد. میگوید:
-نه. یه همخونه دارم.
ارمیا و همخانه؟ شاخ در میآورم. اهل معاشرت با جماعت مونث نبود؛ و اگر بود، این مدلی اش را نمیپسندید. برای اطمینان میپرسم:
-اسمش چیه؟
-سعید. دانشجوی بورسیه الکترونیکه. بچه خوبیه. البته الان فرستادمش پی نخودسیاه که راحت باشی اینجا.
وا میروم. فکر میکردم قرار است خواهر شوهر شوم. گله میکنم:
-همخونهت یه پسر ایرانیه؟
برایم چایی میآورد و روی مبل مقابلم مینشیند:
-په نه په، یه دختر آلمانیه! خب معلومه! نکنه انتظار داشتی دست دختر مردمو بگیرم بیارم توی خونهم؟
-امیدوار بودم به زودی به مقام بالای خواهرشوهر شدن نائل بشم!
چایی اش را برمیدارد و میگوید: مگه مخم عیب کرده که برم همخونه بیارم؟ اگه زن بخوام عین آدم ازدواج میکنم! چیه این لوس بازیا؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_پنجاه_و_چهار
از دید من هم همخانه داشتن نه با عقل جور در میآید، نه با فرهنگ و اعتقاداتم. اما دوست دارم بدانم چرا آدمی مثل ارمیا که در یک فضای باز بزرگ شده چنین حرفی میزند. برای همین میپرسم:
-آخه چه اشکالی داره؟
-اشکال؟ سرتاپاش اشکاله. عزیز من! من دوست دارم با کسی زندگی کنم که مطمئن باشم قبل ارتباطش با من، با کس دیگهای نبوده. و درضمن، نخواد یهو ولم کنه و بره سراغ یکی دیگه.
توی ایران به همچین کسی میگن زن زندگی. همخونه از اسمش پیداست، همسر نیست، همدم نیست، همدل نیست، همزبون نیست. فقط همخونهست. وقتی از خونهش خسته بشه، منو هم همراه خونهش عوض میکنه! من از این عشقای دم دستیِ یه بار مصرف بدم میآد.
یادم میآید بچه که بودیم، در همان سفر تفریحیمان به اروپا، رفته بودیم از یکی از موزههای مجسمههای فرانسوی بازدید کنیم.
مجسمههایی که انقدر برهنه و بدلباس بودند که مادر و دایی خوششان نمیآمد من و ارمیا مجسمهها را ببینیم.
یکی از مجسمهها، یک زن و مرد جوان بودند در کنار هم. یک زن جوان خیلی زیبا، که کنار یک مرد جوان نشسته بود ولی مرد هیچ توجهی به او نداشت و شاید حتی منزجر و روی گردان بود.
میگفتند معنای این مجسمه، این است که وصال مدفن عشق است. اما شاید معنایش این نبود.
مدفن عشق، وصال نیست. هوس است. همان چیزی که دینداری لازم ندارد فهمیدنش.
ارمیا دوست ندارد چندبار طعم عشقهای هوسآلود را بچشد و بعد هم خسته شود و تنها بماند. دوست دارد اگر قرار است عاشق شود، از عاشق شدنش لذت ببرد.
میپرسم:
-خب چرا ازدواج نمیکنی؟
سرش را تکان میدهد و به زیر میاندازد. حدسی در دلم جان میگیرد:
-ای شیطون! کی هست حالا؟
یک لبخند خواهرکُش روی لبهایش مینشیند و از دستم فرار میکند به طرف در ورودی آپارتمان:
-ولش کن. فعلا که شرایطشو ندارم. بیا بریم آپارتمانتو نشونت بدم.
آپارتمانی که اجاره کرده، دقیقا در طبقه خودش است. میپرسم:
-حالا چرا انقد نزدیک به خودت؟
کلید را در قفل در میاندازد و در را باز میکند:
-اولا قیمتش خوب بود. دوما میخوام اگه کاری داشتی سریع بتونم کمکت کنم. سوما من آبجیمو تو شهر غریب ول نمیکنم.
وارد که میشوم، قلبم درهم فشردهتر میشود.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
مثل آپارتمان ارمیاست، شاید کمی کوچکتر. چمدانهایم را تا اتاق میبرد و میگوید:
-خودم دیروز تمیزش کردم. فقط... اون جانمازم گذاشتم که خواستی نماز بخونی خیالت راحت باشه پاکه. قبلهش هم از این طرفه. دیگه فکر کن خونه خودته، راحت باش. کاری هم داشتی به خودم بگو.
و میرود که بتوانم استراحت کنم. روی تخت یکی از اتاقها مینشینم. چقدر با تخت خودم فرق دارد.
از تصور این که قرار است اینجا تنها زندگی کنم، قلبم درهم فشرده میشود. تمام چراغها را روشن میکنم؛ اما حوصله ندارم همه جا سرک بکشم.
ارمیا گفت خانه خودم است اما نیست. خانه من، خانه عزیز است که حیاطش با دیوارهای سنگی و درخت انگور و خرمالو و توت احاطه شده و خیال اهل خانه را بابت نگاه نامحرم راحت میکند.
خانهای با معماری ایرانی، شیشههای رنگی و مفروش به فرشهای دستبافت. خانهای که حتی تکنولوژی هم تسلیم معماریاش شده و وسایل نو و بازسازیهای اخیر هم نتوانستند از اصالتش کم کنند.
در آن خانه، اتاقی دارم برای خودم در بالاترین طبقه. این اتاق را وقتی سه چهار سالم بود آقاجون ساخت و با عمو صادق رنگش کردیم و عمه محبوبه آن را برایم چید و تزئین کرد.
این خانه با دکور کرم قهوهای اش، خیلی با خانهای که در آن قد کشیدهام فرق دارد.
با مادر تماس میگیرم. سریع جواب میدهد و درباره محل اسکان و کیفیت پرواز میپرسد. جواب دادن به سوالاتش که تمام میشود، مینالم:
-مامان... دلم برای ایران خیلی تنگ شده از الان!
-سعی کن دلت برای هیچی تنگ نشه. اینجوری آدم قویتری میشی.
- بالاخره آدم عاطفه داره...
یعنی شما دلتون برای هیچی تنگ نمیشه؟
-نه!
-حتی برای من؟
صدای خنده کوتاهش را میشنوم. شاید هم نیشخند بود. دوباره میپرسم:
-حتی برای ارمیا؟
ساکت میشود. نمیدانم چرا دوست ندارد احساساتش را بروز دهد.
هیچ وقت نفهمیدم کِی خوشحال است، کِی غمگین است، چه کسی را دوست دارد و چه کسی را نه.
شاید در موسسه، با کارمندهایش با نشاط و صمیمیت برخورد میکرد اما فقط من میدانستم همهاش ساختگیست.
مکالمهام که با مادر تمام میشود، حس میکنم خستهتر شدم. برای عزیز پیام صوتی میفرستم به همراه چند عکس از آپارتمانم. دوست ندارم عزیز بفهمد ناراحتم.
یاد دفترچه طیبه میافتم که آن را همراه قرآن و مفاتیح و چند کتاب و دفتر دیگر لای یک چفیه پیچیدم و در چمدان گذاشتم.
از میان وسایلم پیدایش میکنم و دنبال صفحاتی میگردم که آرامم کند:
«امروز خواهرم میخواست جانمازم را برایم بیاورد شیشه عطری که هدیه محمدحسین بود از آن بیرون افتاد و شکست. بوی عطر محمدحسین همه جارا گرفت؛ اما راستش خیلی دلم سوخت. من عاشق آن عطر بودم... تازه فهمیدم اشکال کارم کجاست. آن عطر یک تعلق دنیوی بود. موقع نماز هم گاهی حواسم میرفت به بوی خوبش. داشت بین من و خدا فاصله میانداخت... دل کندن از آن عطر سخت است، اما وقتی به این فکر میکنم که همه در دنیا مسافریم و باید هرچه هست را بگذاریم و برویم، راحت میتوانم از همه چیز دل بکنم. ما اینجا مسافریم. بار اضافی فقط جلو رفتن را سخت میکند. همه این دلبستگیها موقع مرگ جان کندن را دشوار میکنند. همان بهتر است که قبل از اینکه با مرگ از دنیا جدا شویم، خودمان دل بکنیم... ما عندکم ینفدُ و ما عندالله باق...»
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_پنجاه_و_ششم
*
دوم شخص مفرد
الان فقط مونده کشف همه ارتباطات ستاره جنابپور و این که بفهمیم وابسته به کدوم سرویسه و از کی دستور میگیره.
اریحا منتظری رفت آلمان و اونجا زیر چتر اطلاعاتی اویسه. البته بدون این که کسی بفهمه.
خانم صابری هم یه گوشی و سیمکارت ماهوارهای بهش داده که اگه لازم شد باهامون مرتبط بشه.
احتمال اینکه آپارتمانش از طرف دشمن تجهیز شده باشه کم نیست. باید احتیاط کنیم.
الان یه نگرانی به نگرانیهای ما اضافه شده؛ این که برای خانم منتظری تور پهن کرده باشن و بخوان سُرش بدن و تبدیلش کنن به نیروی خودشون.
باتوجه به شخصیت کاریزماتیکش و تواناییهای ارتباطی و علمیش، خیلی احتمالش زیاده که بخوان ازش استفاده کنن.
برای همین از اویس و بچه های برون مرزی خواستم حواسشون به رفت و آمدای خانم منتظری باشه و حتی اگه لازم شد، مستقیم وارد عمل بشن.
امروز متوجه یه چیزی شدم که هنوز توی شوکشم. دوباره رفته بودم سراغ پرونده یوسف منتظری. پرونده خودش؛ نه پرونده تصادف. اونجا بود که فتوکپی صفحات شناسنامهش رو دیدم...
باورم نمیشد یوسف بچه داشته. یه دختر به اسم ریحانه. هیچ جا اسمی از ریحانه نبود، جز توی شناسنامه زن یوسف. چه اتفاقی میتونه برای ریحانه افتاده باشه؟ توی اون تصادف کجا بوده؟
تازه یادم افتاد چقدر گیجم. توی پرونده نوشته بود یه بچه تقریبا یه ساله زنده مونده؛ چون از پنجره افتاده بیرون و نسوخته.
وقتی داشتم این پازل رو توی ذهنم میچیدم، نزدیک بود از تعجب داد بزنم. نمیدونم چرا انقدر حواس پرت شده بودم که نکته به این مهمی به چشمم نیومده.
طبق تاریخ تولدی که برای ریحانه زدن، ریحانه توی اون تصادف تقریبا یه سالش بوده. و از اون طرفم، بین اسامیکشتهها اسمی از ریحانه منتظری نیست.
یعنی ریحانه اون بچهایه که زنده مونده، پس یعنی احتمالا یوسف برای این از اتوبوس بیرون پریده که بچهش رو قبل انفجار نجات بده...
اینا همهش احتماله...
اما چرا توی پرونده هیچ چیزی در این رابطه نیست؟ چرا انقدر درباره اون بچهای که زنده مونده مبهم حرف زدن؟
از همه مهمتر، الان ریحانه منتظری کجاست؟ اگه زنده باشه باید یا با خانواده مادریش زندگی کنه، یا خانواده پدری. اما انگار آب شده رفته توی زمین!
مثل تو... انگار آب شده بودی رفته بودی توی زمین.
من تا حدودی خیالم راحت بود که توی انفجار اول آسیب ندیدی؛ حتی انقدر حالت خوب بوده که بتونی بری به بقیه مجروحا کمک کنی.
توی اون شلوغ بازار، با پرسیدن از این و اون فهمیدم مجروحا رو کدوم بیمارستان بردن.
دل توی دلم نبود که خودمو برسونم بهت و ببینم سالم جلوم ایستادی و یه نفس راحت بکشم.
با خودم فکر میکردم کاش اصلا پزشکی قبول نمیشدی... کاش هنوز مدرکت رو نگرفته بودی.
اینطوری شاید احساس مسئولیت نمیکردی که بخوای مجروحین رو ببری بیمارستان. اینجوری شاید راحتتر پیدات میکردم! اما تو اراده کرده بودی دکتر بشی. یادته؟
از همون سیزده-چهارده سالگی وقتی میدیدم شب و روز درس میخونی ازت میپرسیدم مگه میخوای چکاره بشی؟ تو هم با ناز میگفتی متخصص مغز و اعصاب.
اوایل فکر میکردم بخاطر فوت مامانه؛ اما وقتی یه روز گفتی آرزو داری یه مطب داشته باشی که پنجرهش به مسجدالاقصی باز بشه، فهمیدم هدفای خیلی بزرگتر داری.
راستی فکرشو بکن... مثلا برای زیارت و نماز بیایم مسجدالاقصی... بعد با یه سردرد ساده پاشیم بیایم مطبت و به همه بگیم اینجا مطب خواهرمونه، پارتی داریم!
البته فکر کنم هیچ کس قبول نکنه. آخه بعد ظهور، دیگه خبری از پارتیبازی نیست!
*
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_پنجاه_و_هفت
مثل ماهی ای که از آب بیرون افتاده باشد و تازه قدر آب را بفهمد، من هم تازه فهمیده ام تنفس در هوای وطن چه غنیمتی ست.
شب نیمه شعبان است و من انقدر درگیر کارهای سفرم بوده ام که حتی آمدن شعبان را متوجه نشدم.
من که همیشه عاشق اعیاد شعبانیه بودم و محال بود شیرینی نپزم، امسال حتی یادم رفته بود روز پاسدار و جانباز را به عمو صادق تبریک بگویم. خودش هم ماموریت بود و کلا همه چیز یادم رفت.
حالا، شب نیمه شعبان دلم هوای شیرینی و شربت و چراغانی کرده. اگر الان ایران بودیم، میرفتیم دوری در شهر میزدیم و من مثل سال های قبل، کتاب و شیرینی نذری میان مردم پخش میکردم. اما اینجا هیچ خبری نیست.
مگر مردم اینجا نمیدانند همه دار و ندارشان دست امام است؟ مگر نمیدانند امام اگر نباشد، فیض خدا به هیچ کس نمیرسد؟ مگر نمیدانند زیر نگاه مهربان امام نفس میکشند؟
از فکرم خنده ام میگیرد. حالا مثلا ما که میدانیم برای امام زمانمان چکار کرده ایم؟
ما فقط این ها را میدانیم، اما بازهم امام باید جور گناهانمان را بکشد و برایمان اشک بریزد. تاخیر ظهور، تقصیر آدم های بی خبر اروپا و امریکا نیست.
تقصیر ماست که یار نیستیم برای امام. که اگر یار بودیم، الان این مردم هم امام زمانشان را میشناختند.
تازه نمازم را تمام کردهام که ارمیا زنگ میزند:
-سلام. حال داری بریم بیرون؟
-کجا مثلا؟
-یه جای خوب. یکم حال و هوات عوض شه.
میخواهم بگویم امشب، یکی از بافضیلت ترین شب های سال است و باید امشب برای شب قدر آماده شد؛ اما نمیگویم. ارمیا بازهم اصرار میکند:
-بیا! مطمئن باش پشیمون نمیشی!
ناچار قبول میکنم و ده دقیقه بعد، جلوی در منتظرم است. پیاده میرویم تا پارکی که نزدیک آپارتمان است. آخرین باری که با حجاب آمدم آلمان، نگاه ها سنگین تر از الان بود؛ اما الان کمیراحتتر با حجابم برخورد میکنند.
یعنی در طول زمان، تعداد مسلمان های اروپا بیشتر شده و حجاب هم عادی تر.
میرسیم به یک پارک و ارمیا برای جوانی دست تکان میدهد. دقت که میکنم، چند جوان را میبینم که دور هم جمع شده اند و هرکدام چند شاخه گل نرگس در دست دارد.
وقتی ارمیا به فارسی با آنها سلام و احوال پرسی میکند، میفهمم ایرانی اند.
چند دختر با حجاب هم همراهشان هستند. ارمیا من را معرفی میکند و برای من توضیح میدهد:
-چند تا از دوستامن؛ اکثرا هم دانشجواند. توی اعیاد شعبانیه مثل نیمه شعبان، میان به مردم گل و بروشور هدیه میدن.
یکی از گل های نرگس را میبویم. میبویم و میبویم و میبویم... خسته نمیشوم از عطرش و از نگاه کردن به ترکیب زیبای رنگ سپید و زردش که بی نهایت انرژی بخش است.
گل از هرنوعی که باشد روح را نوازش میدهد، اما نرگس چیز دیگری ست. رنگ و بویش تمام وجودم را به شوق میآورد. دوست دارم همه گل های نرگسی که در دست دوستان ارمیاست مال من باشد...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_پنجاه_و_هشت
روی کارتی که به گل های نرگس وصل شده، به زبان آلمانی نوشته: روشن ترین دوران زندگی بشر در زمین، با حکومت مردی رقم خواهد خورد که تمام ادیان الهی به آمدنش بشارت داده اند. نابودی
جنگ، فقر، ظلم و جهل یک رویا نیست. واقعیتی ست که به زودی اتفاق خواهد افتاد؛ زمانی که از چنگ زدن به ریسمان های خودساخته بشری ناامید شویم.
با آخرین منجی بشریت بیشتر آشنا شوید.
زیر متن هم آدرس وبلاگشان را نوشته اند. یاد فکرهای امروزم میافتم و شرمنده میشوم. چه کسی گفته امام اینجا یار ندارد؟
میتوان نگاه مهربان امام را به کسانی که نامش را در قلب اروپا زنده نگه میدارند احساس کرد. اگر یک نفر از کسانی که گل نرگس هدیه میگیرد، امشب آدرس وبلاگ را سرچ کند و درباره آخرین منجی بشریت بخواند، و دلش از شوق دیدن روشن ترین دوران زندگی بشر در زمین بلرزد، و از صمیم قلبش آرزو کند آن روز زودتر فرا برسد، شاید ظهور چندسال جلو بیفتد. شاید یک نفر به یاران امام اضافه شود. شاید... شاید این جمعه بیاید!
به دو سه نفر دختری که مشغول هدیه دادن گل به مردم هستند نگاه میکنم. دوست دارم من هم درکارشان شرکت کنم، به این امید که آن یک نفری که قرار است مطالب وبلاگ را بخواند و دلش بلرزد، گل را از دست من بگیرد.
به توضیحاتی که دخترها میدهند دقت میکنم تا یاد بگیرم. باید خجالت را کنار بگذارم و یک دسته گل نرگس بردارم.
دوست دارم همه بدانند بوییدن و تماشای گل نرگس چه لذتی دارد!
گل ها که تمام میشوند، مینشینم روی نیمکت. ارمیا دارد با دوستانش حرف میزند.
دوتا از دخترها خداحافظی میکنند و میروند، و دو نفرشان میمانند که مینشیند کنار من و سر صحبت را باز میکنند.
یکی از دخترها اسمش حنیفا ست؛ آلمانی ست و شعبان سال قبل مسلمان شده و اسمش را از فلورا به حنیفا تغییر داده. وقتی میپرسم چرا حنیفا، میگوید: حنیفا یعنی کسی که دنبال حقیقته؛ فکر کنم توی زبان عربی به کسی میگن که به سمت حقیقت بره.
دختر دیگر، وفاء نام دارد و فارسی را با ته لهجه عربی صحبت میکند. میگوید مادرش ایرانی ست اما تا قبل از آمدنش به آلمان، عراق زندگی کرده اند.
وفاء دانشجوست و حنیفا چند ماهی ست با یک جوان مسلمان ازدواج کرده. با هم گرم میگیریم. من را یاد زینب میاندازند. راستی چقدر دلم برای زینب تنگ شده... اگر زینب اینجا بود حتما از حنیفا میخواست داستان مسلمان شدنش را تعریف کند.
وقتی میفهمند ایرانی ام، چشمانشان برق میزند و با اشتیاق از ایران میپرسند.
عمو صادق میگفت تا چهل سال پیش، ایران اصلا شناخته شده نبود؛ حتی گاهی به دلیل شباهت تلفظ کلمه ایران و عراق در زبان انگلیسی، مردم اروپا فکر میکردند ایران همان عراق است!
عمو میگفت وقتی بچه بودند، انقدر ایران ناشناخته و عقب مانده بود که حتی خود مردم ایران از ایرانی بودنشان خجالت میکشیدند. اما حالا دیگر اینطور نیست. میتوانی سرت را بالا بگیری و بگویی ایرانی هستی و در کشوری زندگی میکنی که در خیلی از رشته های علمی، رتبه های سوم و چهارم و حتی اول را دارد.
در کشوری که با وجود یک انقلاب و دگرگونی در اعماق لایه های جامعه و پیامدهای انقلابش و با وجود یک جنگ هشت ساله نابرابر و تحریم های کمرشکن، توانسته در کمتر از چهل سال خود را بازسازی کند در زمینه علم، فناوری و صنعت، در رتبه های اول جهان قرار بگیرد. در کشوری که نه وابسته و جیره خوار غرب است و نه شرق؛ بلکه پایه های فکری و معرفتی خودش را حفظ کرده و آنها را به دیگر کشورها صادر میکند.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_پنجاه_و_نُه
انقدر با حنیفا و وفاء گرم گرفته ام که گذر زمان را نمیفهمم؛ تا زمانی که ارمیا و همسر حنیفا صدایمان بزنند و بگویند وقت رفتن است. پیاده با ارمیا راه میافتیم به سمت خانه.
راست میگفت ارمیا. چقدر حال و هوایم بهتر شده از دیدن جشن کوچک نیمه شعبان در قلب اروپا.
میپرسم:
-ارمیا تو که اهل این حرفا نبودی! اینا رو از کجا پیداشون کردی؟
-خب بالاخره منم یه چیزایی حالیمه! انقدرام که فکر میکنی بی خیال نیستم. بعدم گفتم تو رو ببرمت که یکم سرحال بشی.
سه شاخه گل نرگسی که از حنیفا هدیه گرفتهام را مقابل بینیام نگه داشتهام و با ولع سیریناپذیری می بویمشان. ارمیا میگوید:
-کار گل در حجره سبز رنگش به این زودی ها تمام نمیشد. رنگهایش را با دقت انتخاب میکرد و گلبرگهایش را به آرامی به خود میبست... و همزمان با طلوع خورشید شکفته بود... یادته؟
برایم عجیب نیست که ارمیا بعد از این همه سال جملات رمان شازده کوچولو را حفظ باشد. من و ارمیا بارها آن رمان را خوانده ایم. میگویم:
-یادمه. ولی گل مغرور شازده کوچولو کجا و گل نرگس کجا؟
یکی از گل ها را از دستم می گیرد و بو میکند:
-راست میگی! گل نرگس فوق العادهست...
صدای چند جوان از آن سوی خیابان، گفت و گویمان را متوقف میکند. تعادل ندارند و بلند و کشدار باهم حرف میزنند. پیداست مستند. ارمیا با دیدنشان بازویم را میگیرد و قدم تند میکند. یکی از جوان ها همانجا کنار خیابان بالا میآورد. چهره ام درهم میرود.
یاد امام میافتم و نگاه مهربانی که الان با اندوه به جوان ها مینگرد. امام حتما آن جوان ها را دوست دارد. حتما نگران سلامتی آنهاست و ناراحت است از اینکه جسم و عقلشان را با شراب فرسوده میکنند. حتما امام برای آنها دعا میکند، بدون اینکه آنها امام را بشناسند.
شاید یکی از همین جوان ها، فردا صبح که هوش و حواسش برگردد، اتفاقی در فضای مجازی درباره آخرین منجی بشریت مطلبی بخواند، و شاید برای آمدن این آخرین منجی دعا کند، و شاید...
ارمیا میگوید:
-راستی یه چیزی میخواستم بگم بهت.
-چی؟
-وفاء خانم بود که دیدیش... راستش گویا یکم از محیط خوابگاهشون شاکیه.
ترجیح میداد یه خونه اجاره کنه. گفتم شاید بدت نیاد اگه دوست داشته باشی، وفاء همخونهت باشه. هردوتون از تنهایی در میاین. تازه اجاره رو هم تقسیم میکنیم و بارش برای هردوتون کم میشه. البته من به خودش حرفی نزدم، گفتم اول نظر تو رو بپرسم.
تنها ماندنم واقعا معضل است. با وجود خانه ساکت و سوت و کور خودمان، من به تنهایی عادت ندارم.
من خانه ای مثل خانه عزیز را دوست دارم که زندگی در آن جریان داشته باشد. حالا برایم سخت است تنها زندگی کنم. گاهی حتی وهم برم میدارد و مجبورم همه چراغ ها را روشن کنم.
جداً چطور میتوانند تنها زندگی کنند؟ خانه خالی روح را فشار میدهد، هرقدر بزرگ باشد. آپارتمان های قوطی کبریتی ما که جای خود دارد.
-دختر مورد اعتمادی هست؟
-تاجایی که من میدونم آره.
-خوب اگه فکر میکنی دختر خوبیه، واقعا دوست دارم تنها نباشم.
لبخند کمرنگی میزند. چندقدم که جلوتر میرویم دوباره میگوید:
-راستی... یه چیز دیگه... دوست ندارم خانوادم بدونن امشب کجا رفتیم. باشه؟
-چرا؟
-خب میدونی که خیلی خوششون نمیاد از این چیزا.
زیر لب میگویم:
-باشه...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_شصت
این روزها تمام ذهنم درگیر پروژهام است و تنها تفریحم، بیرون رفتن هفتگی با ارمیاست.
معمولا میرویم هیئت خانگی یکی از همان دوستان ایرانیاش که با خانوادهاش برای تبلیغ ساکن اینجا شدهاند. شبیه هیئتهای ایران نیست، اما خوب است.
همان دوست ایرانی ارمیا سخنرانی میکند، و بعد هرکسی که بخواهد میرود کمی مداحی میکند.
هیچ کدام مداح حرفهای نیستند؛ دلی میخوانند و به دل مینشیند. این هیئت هفتگی برای من در این غربت مثل آب حیات است؛ مخصوصا از وقتی ماه رمضان شروع شده و نیاز من به فضای معنوی بیشتر.
هرازگاهی هم میرویم خانه دایی. دایی گاهی ایرانیهای ساکن آلمان را دورهم جمع میکند؛ البته مجلسشان خیلی شبیه هیئت هفتگی دوست ارمیا نیست!
تازه نمازم تمام شده است که صدای هشدار ایمیل از لپتاپم بلند میشود.
آخرین دانههای تسبیح تربت را سبحان الله میگویم و میخواهم ایمیل را چک کنم که صدای در زدن ریتمیک ارمیا را میشنوم. تق تتق تق...
در را که برایش باز میکنم، با یک بسته شیرینی پشت در ایستاده است:
-سلام شازده کوچولو!
در چشمانش خستگی موج میزند. من که تقریبا در مرز بیهوشیام؛ این اولین سالی ست که تقریبا هفده ساعت روزه میگیرم. روزهای ایران انقدر طولانی نبود. فکر نمیکردم ارمیا هم روزه بگیرد؛ اما وقتی سپرد برای سحری اول بیدارش کنم فهمیدم چندسالی ست که دارد در روزهای طولانی آلمان روزه میگیرد، دور از چشم خانوادهاش.
روزهایی که وفاء دیرتر برمیگردد، با ارمیا افطار میکنم. بوی پایسیب که به مشامم میخورد معدهام میسوزد.
چقدر گرسنهام! ارمیا وارد میشود و جعبه شیرینی را روی میز آشپزخانه میگذارد. بیصبرانه در جعبه شیرینی را باز میکنم و یک پایسیب برمیدارم.
ارمیا میگوید:
-منم آدمم ها!
تازه یادم میافتد ارمیا حتما افطار نکرده است. به سینی آبجوش و نبات اشاره میکنم:
-خب بردار بخور!
-نگاش کن! چشمش به شیرینی افتاد داداششو یادش رفت!
چند جرعه از آبجوش مینوشد و به من نگاه میکند:
-با این چادرنماز مثل راهبهها میشی!
-راهبه؟
-آره... دیدیشون؟ حجابشون همون شکلیه که شماها توی ایران دارین. مقنعه سفید و یه چیزی مثل چادر.
یاد فیلمی میافتم که چندوقت پیش با زینب دیدیم. فیلم راهبه؛ یک فیلم ترسناک که به اصرار من زینب نشست که ببیندش،
تنها بودیم و زینب تمام وقت با یک حالت عاقل اندر سفیه نگاه میکرد به فیلم؛ با اینکه انتظار داشتم جیغ بکشد و بترسد. خودم هم نمیترسیدم.
فیلم که تمام شد، زینب بلند شد و گفت: چرت و پرته! ترسناک میسازن که چی بگن؟ میخوان بگن از خدا قویترم پیدا میشه؟ خب برن قویتر از خدا رو بگردن پیدا کنن، اگه پیدا شد منم میپرستمش!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند👇
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال آشپزی زوج خوشبخت👇 https://eitaa.com/joinchat/3221422761C0641bc6448
رمانکده زوج خوشبخت👇 😋https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
تبلیغات 👈
@hosyn405
هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
روزی مردی جوان از کنار رودی میگذشت...
پیرمردی را در آنجا دید،
جویای حال پیرمرد شد.
پیر گفت: میخواهم از رود رد شوم، ولی چون چشمانی کم سو دارم و رود هم خروشان است، نمیتوانم.
جوان کمک کرد و پیرمرد را از رود گذراند.
سپس پیرمرد از وی تشکر کرد و هر کدام به راه خود ادامه دادند.
پس از مدتی جوان پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید: ای پیرمرد مرا میشناسی؟
پیر جواب داد: نه نمیشناسم.
جوان گفت: من همانم که تو را از آب رد کردم...
پیر دوباره تشکر کرد و دعای خیر برای جوان کرد.
پس از مدتی دوباره همدیگر را ملاقات کردند و دوباره همان حرف ها رد و بدل شد و این ملاقات چند بار تکرار شد!!!
روزی دیگر جوان دوباره پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید: ای پیر مرا میشناسی؟!!!!!!
پیر که چشمانی کم سو داشت، جواب داد: نه نمیشناسم.
جوان گفت: من همانم که تو را از آب رد کردم!!!!
پیر که دیگر از حرفهای جوان خسته شده بود، جواب داد: ای کاش آب مرا میبُرد ولی تو مرا از آب رد نمیکردی!!
✅قصه ماست...
یک کار خوب که برای کسی انجام میدهیم، هِی یادآوری میکنیم!
کارهای خوب را بی منت و گوش زدِ مدام انجام بدهید تا برکت یابد.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 👇
@zojkosdakt
تبلیغات👈
@hosyn405
هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
داستان بسیار زیبا و آموزنده ایست
مخصوصاً برای بعضی از دختر خانمها
⚠️ حتماً بخوانید
سر کلاس بحث این بود که چرا
بعضی از پسرهائی که هر روز با یه دختری
ارتباط دارند دنبال دختری که تا به حال
با هیچ پسری ارتباط نداشتهاند
برای ازدواج میگردند!
اصلاً برایمان قابل هضم نبود که
همچین پسرهائی دنبال اینطور دخترها
برای زندگیشان باشند
این وسط استادمان خاطرهای را
از خودش تعریف کرد:
ایشان تعریف میکردند من در فلان دانشگاه
مشاور دانشجوها بودم، روزی دختری که
قبلاً هم با او کلاس داشتم وارد اتاقم شد
سر و وضع مناسبی از لحاظ حجاب نداشت
سر کلاس هم که بودیم مدام تیکه
میانداخت و با پسرا کل کل میکرد
و بگو بخند داشت دختر شوخی بود
و در عین حال ظاهر شادی داشت
سلام کرد گفت حاج آقا من میخواستم
در مورد مسئلهای با شما صحبت کنم
اجازه هست؟
گفتم بفرمائید و شروع کرد به تعریف کردن
راستش حاج آقا توی کلاس من خاطر یه پسر
رو میخوام ولی اصلاً روم نمیشه بهش بگم
میخوام شما واسطه بشید و بهش بگید
آخه اونم مثل خود من خیلی راحت
باهام صحبت میکنه و شوخی میکنه
روحیاتمون باهم میخوره
باهام بگو بخند داره خیلی راحتتر از
دخترهای دیگهای که در دانشکده هستن
با من ارتباط برقرار میکنه و حرف میزنه
از چشمهاش معلومه اونم منو دوست داره
ولی من روم نمیشه این قضیه رو بهش بگم
میخواستم شما واسطه بشید و این قضیه
رو بهش بگید
حرفش تمام شد و سریع به بهانهای که
کلاسش دیر شده از من خداحافظی کرد و رفت
در را نبسته همان پسری که دختر بخاطر او
با من سر صحبت رو باز کرده بود وارد اتاق شد
به خودم گفتم حتماً این هم بخاطر این
دخترک آمده چقدر خوب که خودش آمده
و لازم نیست من بخواهم نقش واسطه رو
بازی کنم
پسر حرفش رو اینطور شروع کرد
که من در کلاسهائی که میرم
دختری چشم من رو بد جور گرفته
میخوام بهش درخواست ازدواج بدم
ولی اصلاً روم نمیشه
و نمیدونم چطوری بهش بگم
بهش گفتم اون دختر کیه: گفت خانم فلانی!
چشمهام گرد شد دختری رو معرفی کرد که
در دانشکده به «مریم مقدس» معروف بود!
گفتم تو که اصلاً به این دختر نمیخوری
من باهاش چند تا کلاس داشتم
این دختر خیلی سر سنگین و سر به زیره
بی زبونی و حیائی که اون داره من تا الآن
توی هیچ کدوم از دخترهای دانشکده ندیدم
ولی تو ماشاءالله روابط عمومیت بیسته
فکر میکنم خانم فلانی (همون دختری که
قبل از این پسر وارد اتاق شد و از من
خواست واسطه میان او و این پسر شوم)
بیشتر مناسب شما باشه
نگذاشت حرفم تمام شود
و شروع کرد به پاسخ دادن
من از دخترهائی که خیلی راحت
با نامحرم ارتباط برقرار میکنن بدم میاد
من دوست دارم زن زندگیم فقط مال خودم
باشه، دوست دارم بگو بخندهاشو
فقط با مرد زندگیش بکنه
زیبائیهاش فقط مال مرد زندگیش باشه
همه درد و دلهاشو با مرد زندگیش بکنه
حالا شما به من بگید با دختری که همین الآن
و قبل از ازدواج هیچی برای مرد آیندهاش
جا نذاشته من چطوری بتونم باهاش
زندگی کنم!؟
من همون دختر سر به زیر سر سنگینی رو
میخوام که لبخندشو هیچ مردی ندیده
همون دختری رو میخوام که میره ته کلاس
میشینه و حواسش بجای اینکه به این باشه
که کدوم پسر حرفی میزنه تا جوابش رو بده
چهار دنگ به درسشه و نمراتش عالی
همون دختری که حجب و حیاش باعث شده
هیچ مردی به خودش اجازه نده باهاش
شوخی کنه و من هم بخاطر همین
مزاحم شما شدم چون اونقدر باوقاره
که اصلاً به خودم جرأت ندادم
مستقیم درخواستم رو بگم
حالا تصمیم با خودتونه✔️
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 👇
@zojkosdakt
تبلیغات👈
@hosyn405
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_شصت این روزها تمام ذهنم درگیر پروژهام است و تنها تفریحم، بیرون رفت
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_شصت_و_یک
بعد هم فیلم را کمیعقب زد و روی یکی از صحنههای ترسناک متوقف شد.
-ببین! شخصیت اهریمنیای که تمام وقت باید ازش بترسی مثل راهبهها لباس پوشیده... یا بهتر بگم مثل ما مسلمونا...!
راهبهها مدل لباسای مختلف دارن. اما بین اون همه مدل، اونی رو انتخاب کرده که بیشترین شباهت رو به خانمای مسلمون داره.
ببین! دقیقا چادر و مقنعهست! فکر میکنی دلیلش چی باشه؟
راست میگفت. الکی که نیست. نامردها بلدند چطور فیلم بسازند که چه مسلمان باشی، چه مسیحی، چه بی دین، ته دلت از هرچه آدم دیندار و محجبه و خداپرست است بدت بیاید و بترسی.
صدای ارمیا مرا به خودم میآورد:
-ولی جدا مسخره ست! اینهمه آدم توی اروپا مسیحی اند، اما فقط یه درصد کمیاز خانما شون مثل حضرت مریم(علیها السلام) لباس میپوشن! درحالی که اگه واقعا کسی رو دوست داشته باشی، باید سعی کنی شبیهش باشی.
سفره افطار کوچکی روی میز میچینم؛ با خرما و نان و پنیر ایرانی و گردو و هندوانه. این ایرانیترین غذایی ست که دست و پا کردهام.
درحال چیدن سفره هستم و ارمیا وضو میگیرد که نماز بخواند. این یکی را هم باورم نمیشد! ادامه حرفش را میگیرم:
-اینطور که معلومه، پوشش خانمای اروپایی از اول اینطوری نبوده. ولی نفوذ یهود و سرمایه دارای یهودی باعث شده کم کم پوشش اروپایی ها بازتر بشه... درحالی که هنوز خود یهودیا شدیدا به حجاب مقیدن و حتی پوشیه میزنن. هرچی هست زیر سر یهوده!
انتظار دارم ارمیا بحث را ادامه دهد اما با شنیدن این حرفم، سر به زیر میاندازد و به جانمازم که هنوز جمعش نکردهام اشاره میکند:
-میشه منم روش نماز بخونم؟
تعجب کردهام از واکنش ارمیا که زیر لب میگویم:
-طوری نیست.
نماز خواندن ارمیا را یکی دوبار بیشتر ندیدهام. همان موقع هم که ایران بودند، خوشش نمیآمد جلوی کسی نماز بخواند.
میرفت یک گوشه، یواشکی نماز میخواند. وقتی میپرسیدم چرا دوست ندارد کسی نماز خواندنش را ببیند، میگفت خجالت میکشد و میترسد نمازش ریاکارانه باشد.
الان که نگاه میکنم، انقدر نماز خواندنش قشنگ است که واقعا هم ممکن است ریا شود! صورت سفیدش برافروخته و سرخ شده، انقدر که نگرانش شده ام. فکر نمیکردم ارمیا در آلمان هم نماز بخواند...
اما تازه فهمیده ام به همان اندازه که ارمیا من را میشناسد، من کشفش نکردهام.
نماز ارمیا که تمام میشود و مینشیند سر سفره، بازهم انگار حالش گرفته است. نمیدانم چکار کنم که حال و هوایش عوض شود. مگر من چه گفتم؟
افطار که تمام میشود، آرام میگوید:
-میگم اریحا...
برای شبای قدر، مرکز اسلامیبرنامه احیا داره.خیلی دوست دارم بریم. ولی من فکر کنم دو شب اول رو نتونم بیام. تو رو میرسونم، خودم میرم یه جایی کار دارم. باشه؟
-باشه... طوری نیست.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا