eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
456 دنبال‌کننده
142 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 117 بار دیگر به اتاق خودمان می‌روم و با شماره ای که در نجف به من رساندند تماس می‌گیرم. صدای زنانه و آشنایی جواب می‌دهد. -سلام... ببخشید، الان برگشتم هتل ولی کسی اینجا نیست، گوشیاشونو هم جواب نمی‌دن. زن درنگ نمی‌کند و تقریبا داد می‌زند: -توی اتاق نمون! برو بیرون! سریع برو بیرون! همین الان! قبل از این‌که حرفی بزنم قطع می‌کند. کیف دستی‌ام را برمی‌دارم می‌خواهم بیرون بروم که شیء فلزی و لوله مانندی روی شقیقه ام حس می‌کنم و صدایی خشن: -هیس! تکون نخور! دستتو بذار روی سرت و آروم بیا عقب! چشمانم را روی هم می‌گذارم و نفس عمیق می‌کشم. نباید خودم را ببازم تا بتوانم راهی برای رها شدن از مهلکه پیدا کنم. همانطور که مرد گفته، دستم را روی سرم می‌گذارم و چند قدم به عقب برمی‌دارم. مرد مقابلم قرار می‌گیرد و لوله زیگ‌زائورش را به پیشانی ام فشار می‌دهد تا عقب بروم. لباس خدماتی‌های هتل را پوشیده ولی کارمند هتل نیست؛ همان مردی‌ست که تعقیبم می‌کرد! وقتی می‌فهمد او را شناخته ام نیشخند می‌زند: -چطوری خانم کماندو؟ یادته گفتم اگه دوباره باهام دربیفتی نمی‌شینم کتک بخورم؟ جوابش را نمی‌دهم و سعی می‌کنم ذهنم را متمرکز کنم. جایی خوانده بودم زیگ‌زائور، برای تیراندازی حرفه‌ای‌ست و برای افراد مبتدی می‌تواند خطرناک باشد، چون حساسیت ماشه‌اش بالاست. پس بعید نیست اگر سریع دستم را بالا بیاورم و مچش را بگیرم، تیر مغزم را متلاشی نکند. احتمالا از حالت نگاه کردن و سکوتم می‌فهمد در ذهنم درحال نقشه کشیدنم. بلند می‎خندد: -تلاش الکی نکن! تکون بخوری کارت تمومه! بعد با حالت تاسفی ساختگی سرش را تکان می‎دهد: -حیف که حدس ستاره درست بود. بهت گفته بودم اگه عاقل باشی می‌تونی به خیلی جاها برسی، خودت نخواستی. حتی الانم من اومده بودم که ببینم اگه ریگی به کفشت نیست با خودم ببرمت پیش ستاره، اما خب معلوم شد حاج خانم از آخور جمهوری اسلامی می‌خوره و ما خبر نداریم! با بد کسی طرفی اریحا! آخه آدم عاقل که با اسرائیل درنمی‌افته! حرف‌های ارمیا درباره تورات خواندن دایی حانان در ذهنم مرور می‌شود... من واقعا با چه کسانی درافتاده ام؟ هرچه عمق فاجعه برایم ملموس‌تر می‌شود دنیا برایم تیره‌تر می‌شود. مرد لوله سلاحش را بیشتر فشار می‌دهد، انقدر که قدمی عقب می‌روم. پشت سرم پنجره است. احتمالا می‌خواهد مرا از پنجره پایین بیندازد تا مرگم طبیعی باشد. دلم نمی‎خواهد فکر کند از مرگ ترسیده ام. لبخند می‌زنم: -خود ستاره توی کدوم سوراخ موشی قایم شده؟ با پشت دست محکم به دهانم می‌کوبد و کامم از طعم خون تلخ می‎شود. خودم را نمی‌بازم: -پس اون روز که زدم توی دهنت خیلی دردت اومده که داری تلافی می‌کنی! حقم داری! بالاخره از یه دختر کتک خوردی، افت داره برات! عصبانی‌تر می‌شود فریاد می‌زند: دهنت رو ببنـ.... ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 118 حرفش تمام نشده که سرجایش خشک می‌شود. صدای زنانه ای از پشت سرش می‎گوید: -تو دهنت رو ببند! مرد انگار لال شده. هیچ نمی‌گوید. زنی که پشت سر مرد ایستاده و اسلحه پشت سرش گذاشته را نمی‎بینم چون صورتش را با روبنده پوشانده است. فکر کنم همان زنی باشد که با او تماس گرفتم. زن می‌گوید: -اسلحه‌ت رو بنداز! مرد سلاحش را می‌اندازد و دستانش را روی سرش قرار می‌دهد. ترس را از چشمانش می‎خوانم. دیگر خبری از آن چهره فاتح و چشمان وحشی و صدای کلفت نیست. بدجور ترسیده است. زن اول اسلحه را با پا به گوشه ای می‌اندازد و بعد شوکر را روی پهلوی مرد می‌گذارد. مرد می‌لرزد و با فریاد خفه‌ای روی زمین می‌افتد. سرفه می‌کند و به خودش می‌پیچد. زن، دستان مرد را که نیمه هشیار است با دستبند پلاستیکی می‌بندد، بعد از کیف کمری اش چسب پنج سانتی درمی‌آورد و دور دهان و پاهای مرد می‌پیچد. رو به من می‌کند و می‌گوید: -حالت خوبه؟ -خوبم. چشمان زن آشناست. صدایش شبیه لیلا نیست، اما مطمئنم جایی او را دیده ام. زن یک دستمال می‌دهد تا خونی که احتمالا گوشه لبم جمع شده را پاک کنم. آرام در گوشم می‌پرسد: -پوشیه داری؟ -آره. -سریع بزن به صورتت. به سمت مرد می‌رود و در گوش مرد می‌گوید: -بعید می‌دونم اربابات به کسی که دوبار از دخترا کمین بخوره نیاز داشته باشن! موبایل مرد را از جیبش درمی‌آورد و مرد که از شدت شوک هنوز هم بی‌حال است و توان تکان خوردن ندارد، نفس نفس می‌زند و آرام ناله می‌کند. زن به من می‌گوید: -زودباش بریم. وسایلم را برمی‌دارم و دنبالش راه می‌افتم. نکند نباید به او اعتماد می‌کردم؟ نمی‌دانم. از راه پله اضطراری هتل پایین می‌رویم و از در پشتی که قبلا آن را ندیده بودم خارج می‌شویم. زن من را به سمت یک ماشین شیشه دودی می‌برد و می‌گوید: -زود سوار شو. خودش هم صندلی عقب، کنار من می‌نشیند. مردی پشت فرمان نشسته و با سوار شدن ما راه می‌افتد. موبایل مرد را از جیبش درمی‌آورد و در قسمت پیام‌ها، چیزی تایپ می‌کند که زیر چشمی آن را می‌خوانم: -کارش رو تموم کردم. باتری و سیمکارت گوشی را درمی‌آورد و دوباره در کیف کمری اش می‌گذارد. به من می‌گوید: -یه لحظه گوشی‌ت رو می‌دی؟ تسلیمش می‌شوم و موبایلم را می‌دهم. آن را می‌گیرد، باتری‌اش را درمی‌آورد و سیمکارت عراقی‌ام را می‌شکند. قبل از این که اعتراض کنم می‌گوید: -ممکنه ردمونو بزنن. تا وقتی بهت نگفتم باتری رو داخل گوشی نذار. باشه؟ سرم را تکان می‌دهم و زبانم باز می‌شود: -شما کی هستین؟ زن بدون این‌که به طرفم برگردد می‌گوید: -همونی که بهش زنگ زدی. بعد دستش را روی گوشش می‌گذارد: -آقا مرصاد صدامو دارین؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 119 یاد آن مردِ همکار لیلا می‌افتم که بیسیم داشت. جوابی می‌شنود و می‌گوید: -الان پیش من نشسته. حالش خوبه. اون مزاحمم توی اتاق هتله، تا هوش و حواسش برگرده سر جاش یکی دو ساعت طول می‌کشه. ما می‌آیم خونه مادربزرگ مهمونی. فکر کنم به رمز حرف می‌زند. هرچه باشد، چاره ای جز اعتماد ندارم. می‌پرسم: -ستاره و آرسینه کجان؟ عموم کجا رفته؟ -بذار برسیم، برات توضیح می‌دم. زن سرش را جلو می‌برد و به عربی از مرد چیزی می‌پرسد و بعد آرام می‌نشیند. از حرم دورتر می‌شویم. خیابان‌ها را بلد نیستم. بعد از یک ساعت چرخیدن در خیابان‌های کربلا، ماشین وارد حیاط یک خانه می‌شود و زن از من می‌خواهد پیاده شوم. خانه چندان بزرگ نیست. اثاثیه زیادی داخل خانه نیست و حتی فرش ندارد؛ فقط دو اتاق دوازده متری‌ست و یک آشپزخانه. دو در دارد، یک در بزرگ طرف حیاط و یک در کوچک که احتمالا به کوچه پشتی باز می‌شود. زن دوباره به کسی که پشت بیسیم است می‎گوید: -ما خونه مادربزرگیم. مهمون ناخونده هم نداشتیم تا الان. قبل از این که مرد راننده از خانه بیرون برود، زن یک کیسه نه چندان بزرگ را به مرد می‌دهد و به اتاق می‌آید. روبنده اش را برمی‌دارد و از دیدنش نفسم می‌گیرد. لبخند می‌زند و در آغوشم می‌گیرد: -سلام عزیزم! -مـ... مرضیه! تو اینجا چکار می‌کنی؟ واقعا خودتی؟ چادرش را در می‌آورد و گوشه ای می‌گذارد: -راحت باش، مرد نیست اینجا. از این حجم بهت و تعجب به وجد آمده ام. به دیوار پشت سرم تکیه می‌دهم و می‌گویم: -من گیج شدم مرضیه! رفته است داخل آشپزخانه و از همان‌جا می‌گوید: -حقم داری! بعد با دوتا ساندویچ فلافل برمی‌گردد به سالن و وقتی می‌بیند هنوز چادر پوشیده ام می‌گوید: -ای بابا! تو چقدر رودربایستی داری! بیا ببینم. فکر کنم ناهار درست و حسابی نخوردی. بیا، منم گشنمه. چادرم را درمی‌آورم و کنارش می‌نشینم. یک بار دیگر دقیق نگاهش می‌کنم، خودِ خودش است! یک ساندویچ فلافل می‌دهد به من و دیگری را برمی‌دارد. می‌گویم: -می‌شه از گیجی درم بیاری؟ تو رو چه به این کارا؟ -بهم نمی‌آد؟ -راستش نه... تو همونی که توی حرم امام علی بهم یه کاغذ دادی؟ می‌خندد و ساندویچش را گاز می‌زند. این یعنی نباید سوال بپرسم. او هم مثل لیلاست، اگر نخواهد به سوالت جواب بدهد نمی‌دهد. کمی از ساندویچ را می‌خورم ولی انقدر گلویم خشک است که به سختی قورتش می‌دهم. می‌پرسم: -نوشابه ندارین؟ -شرمنده. فقط کوکاکولا داشت که ما نمی‌خوریم. -چرا؟ -برندش اسرائیلیه. مزه‌ی خونِ زن و بچه می‌ده! وقتی می‌بیند گلویم خشک شده، برایم آب می‌آورد: -شرمنده، الان تنها شربت در دسترس همینه! ساندویچ‌ها را که می‌خوریم، باز هم به مرضیه اصرار می‌کنم از ابهام درم بیاورد: من چجوری لو رفتم؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 120 -ستاره و منصور فهمیدن توی تور تعقیبن؛ نمی‌دونم دقیقا چطوری. برای همین سریع از هتل رفتن. یه نفرم گذاشتن که منتظر تو وایسه و اگه مطمئن شد تو طرف اونایی، با خودش ببردت. چون براشون خیلی مهم بودی. قرار بوده اگه طرف فهمید تو با ما همکاری می‌کردی کارت رو تموم کنه. -الان اونا کجان؟ -من نمی‌دونم. من مسئول بودم تو رو بیارم اینجا تا در اولین فرصت برت گردونیم ایران. قلبم تکان می‌خورد. دوست ندارم به همین سادگی از ترس جانم کربلا را ترک کنم. تازه هنوز سامرا و کاظمین هم نرفته ام! عادلانه نیست! وقتی این را به مرضیه می‌گویم، مرضیه از داخل کمد برایم یک بالش و پتو درمی‌آورد و می‌گوید: -می‌دونم سخته برات، اما چاره ای نیست. ان‌شاءالله توی یه فرصت دیگه یه دل سیر می‌آی زیارت، برای ما هم دعا می‌کنی. -پس بذارین تا نرفتم یه سر برم حرم. -نمی‌شه عزیزم. خطرناکه. شما که چندروزه داری می‌ری حرم عشق و حال! می‌دانم بحث کردن فایده ندارد. می‌پرسم: -ببینم، اون روزی که اومدی کنارمون نشستی توی اعتکاف با برنامه قبلی بود؟ -آره. راستش می‎خواستیم ببینیم چقدر می‌تونیم بهت اعتماد کنیم. چندبار سعی کردم از زیر زبونت اطلاعات شخصی‌ت رو بکشم بیرون که نتونستم؛ خیلی خوشحال شدم. -واقعا؟ من اصلا نفهمیدم. روی زمین دراز می‌کشم. خیلی خسته ام. چشمانم را روی هم می‌گذارم و به حرم فکر می‌کنم؛ به مادر و پدرم که الان حتما آنجا هستند. مرضیه به اتاق دیگری می‌رود تا با کسی صحبت کند. دفتر مادرم را از کیفم درمی‌آورم و روی سینه ام می‌گذارم. حتما الان دارند من را می‌بینند که در چه شرایطی گیر افتاده ام. حتما الان برایم دعا می‎کنند... در دلم به پدر و مادر می‌گویم از خدا بخواهند نگذارد ستاره و منصور فرار کنند. پلک‌هایم کمی سنگین می‌شوند و درحالی که گیره روسری ام را باز می‌کنم، چرتم می‌برد اما مرضیه را می‌بینم که همچنان نشسته و از پنجره بیرون را نگاه می‌کند. نمی‌دانم چند دقیقه می‌گذرد که چشمانم را باز می‌کنم و مرضیه همان‌جا نشسته. با صدای گرفته می‌گویم: -تو استراحت نمی‎کنی مرضیه؟ چشمانش از خستگی قرمز است. نگاهش به سمتم می‌آید و می‌خندد: -نه. تو استراحت کن عزیزم. -خسته نمی‌شی؟ چرا انقدر نگرانی؟ کسی دنبالمون نبود. -نمی‌خوام با یه سهل‌انگاری همه چیز رو خراب کنم. سر جایم می‌نشینم. دیگر خسته نیستم. به دیوار تکیه می‌دهم و می‌گویم: -باورم نمی‌شد تو هم مامور باشی. هنوز هیچکدوم از اتفاقای زندگیم باورم نشده. دوباره نگاه دقیقی به بیرون می‌اندازد و بعد به من لبخند می‌زند: -برای ما هم وقتی فهمیدیم عجیب بود. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​‌​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​بازار خنده 👉😁😁 @bazarkandah تبلیغات 👈 @hosyn405